eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آورد و بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم، تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ✍# به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼 🕰 تازه متوجه‌ی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم. فوری سوار ماشینم شدم و راه افتادم. چه کار می‌توانستم بکنم. چند بار به پری ناز اعتراض کرده بودم بابت این راحت بودنش با غریبه‌ها ولی او هر بار فقط می‌گفت " کم‌کم عادت‌می‌کنی که حساس نباشی اینا همش از حساسیت بیش از حده " مگر می‌شود عادت کرد. مگر من گوشت خوک خورم یا مشکل روحی دارم که برایم مهم نباشد. با صدای زنگ گوش‌ام روی گوشم گذاشتمش. بلافاصله صدای پری‌ناز در گوشم پیچید که با فریاد گفت: –برای چی من رو تعقیب کردی؟ چرا گرفتی اون رو زدی؟ تو فکر کردی کی... حرفش را بریدم. –چه زود خبرا بهت میرسه. بیشتر از اون وقتم رو واسش تلف نکردم چون می‌خواستم بیام سراغ تو و حقت رو کف دستت بزارم. تعقیبت کردم تا بهم ثابت بشه با چه بی سروپایی می‌خوام ازدواج کنم. تا با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد. –حرف دهنت رو بفهم. من با هر کس که دلم بخواد میرم و میام، به تو هم ربطی نداره. واسه من ادای مردای غیرتی رو در نیار. این عقب افتاده بازیها هم دیگه از مد افتاده، بزار در کوزه آبش رو بخور. خوبه فعلا هیچ نسبتی با هم نداریم. –هیچ نسبتی هم نخواهیم داشت. بهتره تا قبل از این که به خونه برسم از اونجا بری. وگرنه بلایی که سر اون آوردم سر توام میارم. جلوی مامانمم صدات رو ننداز تو سرت. تو لیاقت نداری عروسش بشی. با بغضی که کنترلش می‌کرد گفت: –یک ساله سرکارم گذاشتی الانم یه بهونه پیدا کردی که بزنی زیرش؟ –بهونه؟ بمون همونجا تا بفهمی بهونه یعنی چی؟ گوشی را قطع کردم و پایم را محکم تر روی گاز فشار دادم. به خانه که رسیدم. چشم‌های اشکی مادرم اولین چیزی بود که دیدم. کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود. مادرم زن شوخ و شادی بود. دیدن اشکهایش برایم جام زهر بود. –کجاست مامان؟ –رفت. با صدای گوشی‌ام از جیبم خارجش کردم. –چه بد موقع زنگ زدی رضا. –چیه انگار تو نرمال نیستی. –مادر داخل خانه رفت. –نیستم. چون اونچه نباید می‌دیدم دیدم. همش به این فکر می‌کنم من چطور عاشقش شدم. –گاهی آدما اشتباهی عاشق میشن راستین. اینو وقتی می‌فهمیم که کار از کار گذشته. –بخور آروم بگیری پسرم. مادر بود با یک لیوان آب. رضا گفت: –حالا بعدا بهت زنگ میزنم الان فقط آروم باش. گوشی را قطع کردم و لیوان را از دست مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم. –کاش اون دفعه که داداشت امد شرکت و پری‌ناز رو دید و بهت گفت اختلاف افکارتون زیاده یه تجدید نظری تو تصمیمت می‌کردی پسرم. –الان وقت سرزنش کردنه مامان؟ خود حنیفم با زنش چیشون به هم می‌خورد؟ ولی الان دارن خوشبخت زندگی می‌کنن. –نگو راستین، زن حنیف به ایرانی بودنش افتخار می‌کنه. ایرانی رو عقب افتاده و امل نمی‌دونه. تمام خشمم را سر لیوان خالی کردم و روی زمین کوبیدمش. هزار تکه شد. مادر هینی کشید و نگاهم کرد. بعد دستم را گرفت و دوباره کنار خودش نشاند و دلجویانه گفت: –الان که طوری نشده، محرمت نبود که... از حرفهایی که پری ناز پشت تلفن با تو زد فهمیدم اون دوست نداره تو توی هیچ کارش دخالت کنی. ناراحتی نداره، خدا رو شکر که زودتر فهمیدی چقدر از زن بودنش داره سواستفاده میکنه. البته پری ناز می‌گفت، بهش تهمت زدی و اشتباه می ‌کنی. اون فقط یه ملاقات کاری بوده. آره راستین؟ –بلند شدم و آن طرف‌تر روی زمین نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم. –اصلا ملاقات کاری باشه، به من می‌گفت با هم می‌رفتیم. چه معنی داده کافی شاپ رفتن و خنده و شوخی کردن. –یک ساعتی که پری ناز پیش من و بابات بود مدام یا با تلفن حرف میزد یا پیام میداد. بابات گفت این دختره ازدواج براش زوده، اون هنوز توی فکرش جایی برای کس دیگه باز نکرده، خیلی درگیره. –درگیر چی؟ –بابات می‌گفت درگیر همه‌ی چیزهایه که شاید سالهای پیش بهش داده نشده و اون می‌خواد همه‌رو یه جا بگیره، می‌گفت راستین برای ازدواج باید ته صف خواسته‌های پری‌ناز وایسه. وگرنه... بعد زیر چشمی نگاهم کرد. –احتمالا تو رفتی اول صف وایسادی. نظم رو به‌هم زدی و آشوب راه انداختی. گاهی آدما خودشونم نمی‌دونن واقعا از دنیا چی‌میخوان فقط بیخودی ذهنشون رو شلوغ میکنن. همین که خواستشون رو به دست میارن می‌فهمن چیزی که می‌خواستن این نبوده. –می‌خواستم زودتر محرم بشیم رفت و آمدمون راحت باشه. پری ناز توسط شریکم کامران به عنوان حسابدار وارد شرکت شد. بعد از یک مدت در همه‌ی کارها نظر میداد. البته نظراتش هم گاهی سازنده بود. خودش می‌گفت به خاطر تجربه‌ی کاری که دارد. کم‌کم از زرنگی‌اش خوشم آمد و بیرون از شرکت هم با هم قرار دوستانه می‌گذاشتیم. تا این که چند وقت پیش پیشنهاد ازدوج دادم و قرار شد برای آشنایی با مادرم به خانمان بیاید. فکرش را هم نمی‌کردم اولین جلسه‌ی آشنایی مادرم با عروس آینده‌اش، به سرانجام نرسد. .....★♥️★.....
نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشتم و موبایل رو جواب دادم _بله ؟ _سلام الی جون ... چی شد ؟ قرار بود بزنگیا _سلام . نشد ساناز غافلگیرم کردن _واقعا ؟ دمشون گرم تو جلسه اول سورپرایزت کردن یعنی !؟ _آره بابا . طرف مستقیم فرستادم اتاق طراحی ! _درووووغ ! _به جان تو ... البته میخواد نمونه کار ببینه . بعدشم فکر کنم سرش شلوغه میخواد کارشم راه بیوفته زودتر ! _از اون لحاظ ! باشه به کارت برس مزاحمت نمیشم _چه عجب تو یه بار درک کردی مزاحم منی _حیف که هر چی بگم موج منفی میشه میره روی روحیت بعدم اثر منفی میذاره روی طراحیت وگرنه داشتم برات . به کارت برس بای _تو که راست میگی سانی جان . قربونت بای فعلا ساناز دخترعموم بود و از اونجایی که نصفه دوران تحصیل و کلا زندگی رو با هم گذرونده بودیم زیادی با هم مچ بودیم . جوری که تو خونه همه بهمون میگفتن الی و سانی دوقلوهای افسانه ای هستند ! از همون 03 سال پیش که بابابزرگ خونه قدیمیش رو سپرد به دو تا پسرش که بکوبند و یه ساختمون 2 طبقه بسازند تا خودش و هر سه تا فرزندش کنار هم توی همون ساختمون زندگی بکنند من و ساناز با هم بزرگ شدیم . بنابر این خانواده ما و عمو محمد و عمه مریم با هم یه جا زندگی میکردیم .اونم بخاطر آقاجون که میخواست هم خودش و مادرجون تنها نباشند و هم اینکه فرزنداش توی گرونی و بی پولی صاحب خونه و زندگی بشوند! ما که مستاجر بودیم بنابراین مامان با رضایت خاطر قبول کرد . زنعمو هم که کلا آدم خونسرد و بسازی بود و دختر خاله مامان بود قبول کرد اما شوهر عمم که ما بهش میگفتیم حاج کاظم رضایت نمیداد چون هم خودش خونه داشت هم اینکه موافق نبود با داشتن یه پسر بزرگ بیاد توی خونه ای که من و ساناز قراره توش بزرگ بشیم چون زیادی مذهبی بود ! البته با اصرارهای آقاجون و برادرزنهاش و با توجه به علاقه عمه بلاخره تسلیم شد و اومد پیش ما زندگی بکنه ! گرچه آقاجون بیشتر از دو سال نتونست توی جمع ما باشه و فوت کرد ... اما مادرجون از تنهایی به کل در اومد ! درسته که زیاد شلوغ و پر جمعیت نبودیم اما بازم هر کدوممون یه جورایی سکوت ساختمون رو بهم میزدیم ! من خودم یه برادر داشتم به اسم احسان که دو سال از من کوچیکتر بود و زیادی شر و شلوغ بود . عمو محمد سه تا بچه داشت . ساناز دختر وسطی بود .. سعید برادر بزرگش بود که ازدواج کرده بود و یه دختر یک ساله داشت . سپیده هم از من و ساناز 5 سال کوچیکتر بود و امسال کنکور داشت 🍃هرشب با پارتهایی از مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 دوران کودکی ام پر بود از خاطره . از وقتی که وارد راهنمایی شدم و کمی بزرگ تر ، دیگه از مهیار شرم کردم . او هم کم حرف شد . گاهی نِگاهِمان با هم خاطره ساز می شد و حتی اگر نگاهمان هم با یکدیگر تلاقی نمی کرد ، خانم جان و عمه افروز با مرور خاطرات ، ما را وادار به گذر در زمان می کردند . هر وقت جمع خانوادگی ما در خانه ی خانم جان جمع میشد ، خانم جان با خنده می گفت : ـ یادش بخیر ... اون روزایی که مستانه شیطونی می کرد و صدای جیغ جیغ هاش کل حیاط رو بر می داشت ... مدام غر می زدیم ولی حالا که ما شاء الله خانم شده باز دلمون برای اون روزا تنگ میشه . عمه افروز با خنده کنایه می زد : ـ بیچاره آفتابه ی دستشویی حیاط که از دست مستانه اسیر بود . و من خجالت می کشیدم از این حرف ها . و مهیار می خندید . ریز و متین . قصد کردم دیگر خانه ی خانم جان نروم و نرفتم . پدرم هم بخاطر کارش به تهران منتقل شده بود و با این انتقالی رابطه ی ما و خانم جان و عمه افروز کمتر و کمتر شد . بعد ها شنیدم مهیار رشته ی مهندسی عمران قبول شده و به من چقدر به او غبطه خوردم . پدر من مدام می گفت : ـ لازم نیست دانشگاه بری ... دختر باید کارای هنری بلد باشه . و با همین شعارها بود که من دیپلم گرفتم و دوره های مختلف آشپزی ، شیرینی پزی ، خیاطی و هزار دیپلم هنری دیگه را گرفتم و قاب دیوار اتاقم کردم . روزها گذشت و دل من در قاب کوچک سینه ام تپید برای خاطرات قشنگ کودکی ام و در همان روز ها بود که رازی بزرگ برایم به یقین فاش شد . من عاشق مهیار شده بودم . پسر عمه ای که دو سه باری برای دیدنش منزل خانم جان رفتم و او به بهانه ی درس و دانشگاه نیامد و من حس کردم تمام روز های دوران بچگی مان را به دست فراموشی سپرده است . همین باعث شد که دیگر قید خانه ی خانم جان را هم بزنم و هزار بهانه تراشیدم برای ماندن در خانه و نرفتن به دیدن خانم جان تا اینکه خبر فارغ التحصیلی مهیار پخش شد . عمه افروز خودش به ما زنگ زد و ما را برای جشن فارغ التحصیلی مهیار دعوت کرد و حتی خیلی هم تاکید کرد که برخلاف همیشه ، اینبار من هم همراه مادر و پدرم بروم و همین اتفاق بود که حالم را دوباره دگرگون کرد . انگار برگشتم به روزهای کودکی . صدای خنده های مهیار در سرم باز زنده میشد و قلبم دوباره جان گرفت برای تپیدن عاشقانه ای که خیلی وقت بود ضرباتش در سینه ام خاموش شده بود . همه ی زندگی من از همان سفر آغاز شد . من هم همراه مادر و پدر راهی دیدن خانه ی خانم جان شدم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•