✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت55
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است.
درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدریاش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمیگردد.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید میشود.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.
ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.
افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار میایستد.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
–داشتم به تو فکر می کردم.
چشمهایش را گرد کرد و گفت:
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.
حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی.
بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همانطور که بلند میشد گفت:
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت:
#الهام
#پارت55
یه تی شرت طوسی پر رنگ با شلوار جین آبی و کفشهایی که با بدبختی تونستم ببینم کتونیه اسپرته ... تیپش خوب و
شیک بود!
_پسندیدی عزیزم ؟
عجب زرنگه ها ! حالا خوبه من کلی دقت به خرج دادم تابلو نشه دید زدنم !
_ دقیقا چی رو پسندیدم ؟
_دقیقا تیپ منو !
_اوم ! ای بدک نیست ...
زد زیر خنده و دوباره صدای ضبط رو برد بالا و گفت
_ولی من تیپ تو رو زیادی پسندیدم !
لبخند زدم و چیزی نگفتم . کاش پارسا یکم این نگاه های خیرش رو کم میکرد چون منو واقعا معذب میکرد !
تقریبا همزمان با ایمان و ستاره رسیدیم و پیاده شدیم . ستاره بازم یه آرایش خیلی تند کرده بود جوری که من حس
میکردم چشمش زیر بار اینهمه سایه و ریمل کور نشه خوبه !
انقدر باهام صمیمی و گرم برخورد کرد که انگار نه انگار بار دومیه که همدیگه رو می بینیم ! وای اگر مامان دوسته
جدیدم رو با این تیپ خفنش میدید قطعا منو زنده به گور میکرد !
چیزی که برام خیلی جالب بود رفتارهای عاشقانه ستاره و ایمان بود .. جوری بهم چسبیده بودن که به قول ساناز
انگار آخرین لحظات با هم بودنشونه !
عینک دودیم رو زدم و کنار پارسا راه افتادیم . تقریبا بیشتر مسیر رو به حرفاشون گوش میدادم و ساکت بودم چون
نه آدمهایی رو که اسم میبردن میشناختم نه میتونستم مثل ستاره خنده های خیلی بلند سر بدم !
دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه جورایی اضافیم و کاش نمیومدم که پارسا گفت :
_الی خوبی؟ چرا صدات در نمیاد ؟
_خوب دارم به حرفای شما گوش میدم
ستاره : نوچ ! بگو حس غریبی و خجالت بهم دست داده !
سریع دست ایمان رو ول کرد و اومد دست منو کشید و گفت :
اصلا زنونه مردونش میکنیم چطوره؟!
پارسا به ایمان نگاهی کرد و گفت :
_نظر تو چیه ؟
ایمان : نمیدونم چرا الان یه حس خوبی دارم ! انگار تازه دارم نفس میکشم ... نمیدونم چی بود تا همین چند لحظه
پیش چسبیده بود بهم و الان که رفته یه حال خوبی دارم جون تو !
دوتایی زدن زیر خنده منم خندم گرفته بود ولی ستاره در اوج آرامش شونه ای بالا انداخت و همونجوری که راه
میفتاد دوباره گفت :
_پس آق ایمان این حاله خوبتو بچسب که حالا حالا ها بهش نیاز داری .
ایمان : بابا تو چرا باور میکنی عزیزم ؟ یه چیزی گفتم دور همی بخندیم این پارسا یکم شاد بشه !
_تو نمیخواد غصه شاد شدن این پارسا رو بخوری . از من و تو خیلی بیشتر بهش خوش میگذره !
#پارت55
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
بعد از یک ساعت به روستا رسیدیم. از میان آن تپه های خاکی بلند، درختان گردو روستا و سرسبزی آن نمایان شد و از همان دور مرا به وجد آورد. بهداری روستا درستی ورودی روستا قرار داشت و روستا در یک سراشیبی ملایم واقع شده بود.
درست در ته یه یک دره ای که قطعاً رودی زیبا را در دل روستا به جریان انداخته بود.
از ماشین پیاده شدم و محو جاده خاکی اما سرسبز روستا. دو طرف جاده پر از درختان بلند قامت گردو که نشان از قدمت روستا و اهالی آن داشت.
مرد جوان در حالی که جعبه های دارو را سمت بهداری میبرد گفت :
_خانم تاجدار شما برید توی سالن بهداری.
_چشم.
از دیدن مناظر زیبای روستا دل کندم و باز از رویارویی با دکتر پور مهر، اضطراب بر جانم غلبه کرد.
وارد بهداری شدم. حیاط بهداری، حیاطی خاکی و کوچک بود، که با همه سرسبزی روستا در عجب مانده بودم که چرا چنین بدون گل یا گلدان در خاک غلتیده است!
دو پله کوتاه حیاط بهداری را بالا رفتم و وارد سالن بهداری شدم.
سالن بزرگی که چند ردیف صندلی در آن قرار داشت. اتاقکی ته سالن بود که روی تابلوی کوچکش نوشته شده بود « دکتر عمومی » و قطعاً اتاق دکتر پور مهر بود.
درست روبروی آن، اتاق دیگری به نام اتاق واکسیناسیون قرار داشت. و روبروی در ورودی سالن، آشپزخانه ای که درش نیمه باز بود و به راحتی میشد درون آن را دید. قدم برداشتم سمت اتاق دکتر و روبروی در آن روی صندلی نشستم.
مرد جوان وارد سالن شد و دستانش را در آشپزخانه بهداری شست و سمت اتاق دکتر رفت و من با باز شدن در اتاق، کنجکاوانه سرکی به داخل اتاق کشیدم، اما چیز قابل توجهی ندیدم.
اما طولی نکشید که باز در اتاق بازگشت و صدایی آمد :
_ بفرمایید داخل.
مصمم از جا برخاستم و دسته ساکم را محکم در دستم فشردم و سمت اتاق جلو رفتم.
اتاق کوچکی که طرف راست آن تخت مخصوص بیمار برای معاینه و طرف چپ آن تک صندلی مقابل میز دکتر قرار داشت و پنجره پشت سر صندلی دکتر رو به حیاط که نور اتاق را تامین میکرد. کنار در ورودی، کمدی از وسایل و داروهای مورد نیاز به چشم می خورد که نگاهم روی کمد و داروها ماند تا اینکه مرد جوان در حالی که روپوش سفید به تن کرده بود و مقابل ام می ایستاد به تعجب نشسته در نگاهم خیره شد. با تعجب گفتم :
_ دکتر پور مهر نیستند؟
در حالی که سمت میزش میچرخید، با جدیت گفت :
_معرفی نامه لطفاً.
دلخور از این طرز برخورد، محکم گفتم :
_من معرفی نامه ام را فقط به دکتر پور مهر نشون میدم.
سرش را بلند کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت :
_ پورمهر هستم.
خشکم زد. نگاهش آنقدر جدی بود که ته دلم یک لحظه خالی شد. حتی رنگ لبخندهایی که در طول مسیر، روی لبش بود، هم دیگر، روی لبانش نمانده بود و من از همان لحظه قالب تهی کردم.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•