#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_149
یا هوای روستا خیلی بهاری بود یا حال و هوای نفس کشیدن کنار حامد، بسیار دلپذیر بود، آنقدر دلپذیر که سایه های سیاه غم روزهای گذشته را از یادم ببرد و
چقدر ثانیه ها کنار او، به خوشی میگذشت!
آنقدر که کم کم داشتم میترسیدم!
ترس از اینکه، اینهمه خوشبختی و عشق برای دنیای ما آدم ها زیاد نیست!
نکند اینهمه آرامش، آرامش قبل از طوفان است؟
نکند طوفانی قرار بود بیاید که تمام عشق و زندگی ام را نابود کند؟
هیچ دلم نمیخواست جواب این سوال ها را بدهم. مدام با فکر کردن به حامد، از جواب دادن به این سوالات ، طفره میرفتم.
اما باز رفتار خاص حامد با من، ته دلم خالی میکرد و مرا میترساند.
حتی سر سفره ناهار خانم جان هم، حامد دست بردار نبود.
یک کوکوی گرد و کامل سرخ شده را، درون پیش دستی ام گذاشت و همان کوکوی ساده، نگاه خانم جان را هم سمت پیش دستی ام کشید.
گونه هایم سرخ شد و فوری گفتم :
_ خیلی گرسنه شده بودم.
خانم جان با لبخندی پرمفهوم، سری تکان داد. و چشمانم جذب، دو سیاره ی مشکی و پر جاذبه ای شد، که رو به سوی من، میدرخشید. آهسته گفتم :
_ممنونم.
و آهسته جواب داد:
_نوش جان.
چند دقیقه ای سکوت، پای سفره یمان مهمان بود که صدای بلند مش کاظم شنیده شد.
_یا الله... دکترجان.
حامد برخاست و سمت در رفت و من روسری بلند ترکمنی که آورده بودم، را روی سرم انداختم و همراهش رفتم.
_دستت درد نکنه دکتر... درد دندونم افتاد.
_موقتا... باید بری درستش کنی.
و همان موقع من هم کنار حامد ایستادم.
_سلام...
_به به خانم پرستار مبارکه... دکتر که به ما شیرینی نداد، نگید که شما هم شیرینی نمیدید .
_چشم شیرینی هم به وقتش.
مش کاظم مکثی کرد و گفت:
_اومدم به دکتر بگم شب شام بیاد پیش ما... حالا که شما هستید، پس باید شام با هم بیاید.
و همان موقع خانم جان بلند گفت:
_بفرما داخل مش کاظم.
_به به خانم بزرگ... شما هم هستید! ... به بی بی بگم کلی خوشحال میشه... پس شما هم بیایید.
خانم جان با لبخند جواب داد:
_مزاحمتون نمیشیم.
_اختیار دارید.... دعوتیه تازه عروس و داماده.
مش کاظم با دست ما را نشان داد و ما را خجالت زده کرد. اما خانم جان دعوتش را پذیرفت و این شد اولین مهمانی پاگشای ما.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_149
با دو قدم بلند سمتم آمد و چند پاف از ادکلن مردانه ای که در دست داشت را به دو طرف یقه ی پیراهنم، و به سر کت و آستین لباس زد و گفت :
_عالی.... امیدوارم خانم فرداد تایید کنند.
بوی خنک اما مست کننده ی ادکلن زیر مشامم پیچید.
تا عمرم همچین بوی خنک و خوشبویی را احساس نکرده بودم.
_اسم ادکلنش چیه؟.... خیلی خوشبوئه!
_خوشبو و گرون جناب.
_چنده؟!..... دقیق نمی دونم ولی خانم فرداد چند تا اشانتیون برای فروشگاه آوردن که ما برای مشتری های شرکت خود فرداد از اون استفاده می کنیم.
_عجب!..... یه سوال.... شرکت فرداد چی هست حالا؟.... تولید لباسه؟
صدای خنده ی پسر جوان برخاست.
_لباس!!..... نه.... محصولات آرایشی و بهداشتی اما از نوع بسیار مرغوبش..... چند تا شرکت هستن.... یکیش آرایشی بهداشتیه... یکی عطر و ادکلن..... اون یکی رو نمی دونم...
_ممنون..... ببخشید اگه اذیتتون کردم.
_ خواهش می کنم.... انجام وظيفه است... خیلی خوش اومدید جناب.
با بدرقه ی آقای لارمی تا دم در، راهی برگشت به شرکت شدم.
با یک ساک شیک که بندهایش میان دستم بود اما داخلش برخلاف، ظاهر شیک ساک، لباس های بی رنگ و رویم بود که شاید در مقابل آن کت و شلوار با گرانقیمت هیچ ارزشی نداشت.
تا شرکت راهی نبود و من با آن ظاهر زمین تا آسمان فرق کرده، بی هیچ اجازه یا حرفی وارد شرکت شدم.
اعتماد به نفسم با آن تیپ و قیافه، بالاتر رفته بود انگار....
مقابل میز منشی شرکت که ایستادم با جدیت گفتم:
_سلام.... با خانم فرداد کار داشتم.
_سلام جناب.... اسم شریفتون؟
و باز آن اسم و فامیل دردسر ساز.
مکثی کردم برای یافتن پاسخ.
_به خودشون بگید منو قبول می کنند.... گفتن بعد از فروشگاه بیام اتاقشون... همینو بگید متوجه میشن.
گوشی تلفن مقابلش را برداشت.
_الو خانم ببخشید یه آقایی اینجا هستن می فرمایند شما گفتید بعد فروشگاه بیان اتاق شما.... درسته؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............