#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_153
خانم جان سمتش چرخید :
_هیچی پسرم... رفع زحمت میکنیم.
با همان یک جمله، حامد از پله ها پایین آمد و مقابل ما ایستاد:
_چقدر زود!... تازه دیروز تشریف آوردید که...
_گویا دلتنگی بعضی ها برطرف شد.
اصلا توقع همچین حرفی را از خانم جان نداشتم. سرم بالا آمد از تعجب که نگاه گِله مند حامد توی صورتم نشست.
_بی رودربایستی بگم خانم بزرگ... من اینجا به کمک یه پرستار نیاز دارم... بالاخره این روستا هم نوزاد داره هم زن باردار... هم یک نفره نمیشه به کارهای بهداری رسید... اگه قراره که مستانه خانم با شما بیاد و برگرده، من مجبورم درخواست یک پرستار جدید کنم.
نگاهم به جدیت چهره ی حامدی بود که با گذشته های دور و روز اول آشنایی مان هیچ فرقي نداشت.
_راست میگه خانم بزرگ... منم شاهدم.
با تایید آقا پیمان، خانم جان نفس بلندی کشید و نگاهش سمت من آمد.
_چی میگی مستانه؟... با من میای یا میمونی؟
سرم را کمی خم کردم.
_اگه اجازه بدید... میمونم... حق با جناب دکتره.
به وضوح نفس بلندی که حامد از سینه کشید را دیدم. اما خانم جان با جدیت گفت:
_پس من با هردوی شما چند دقیقه ای صحبت دارم.
نگاه هر سه ی ما رفت سمت آقا پیمان. که چند ثانیه ای متوجه ی منظورمان نشد ولی یکدفعه با اشاره ی ابروی حامد گفت :
_آهان... من برم یه سر به ماشینم بزنم.
و از حیاط بهداری بیرون رفت. خانم جان بی تعارف زل زد به چشمان حامد و گفت :
_ببین پسرم... ما از این رسما نداریم که دختر رو تو عقد با پسر تنها بذاریم... ولی شرایط کاری شما دوتا اینجوریه... نمیشه کاری کرد اما من میخوام بهم قول بدی که تا رسما براتون مراسم ازدواج نگرفتیم...
آب شدم از خجالت. آنقدر سرم را پایین گرفتم که گردن درد گرفتم و حامد بدتر از من، با سری که خم کرده بود مقابل خانم جان گفت:
_چشم خانم بزرگ... خیالتون راحت... من توی بهداری میخوابم و اتاق ته حیاط برای مستانه خانم.
_ممنون پسرم که درک میکنی... پس من دیگه برم که به مینی بوس روستا برسم.
خانم جان اینرا گفت و در میان بدرقه ی من و حامد رفت.
همین که خانم جان از دید من و حامد دور شد، حامد دستم را گرفت و مرا سمت بهداری کشید. دنبالش کشیده شدم. وارد اتاقش در بهداری شد و در را پشت سرش بست. بی جهت قلبم تند میزد و نگاهم. از او فرار میکرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_153
_آقای فرهمند!.... این چه طرز برخورده!.... من از شما تعریف کردم ولی شما دارید منو متهم می کنید به تمسخرتون!
_تعریف!
پوزخند زدم و ادامه دادم:
_شما به من یه دست لباس دادید.... یعنی اینقدر محتاج لباس بودم!
کمی لحنش را جدی کرد. انگار دلخور شده بود.
_فرم شرکت ما اینه..... قرار نیست راننده ی بنده با هر تیپی که خواست بیاد دنبالم.... من یه شرکت معتبر دارم و با خیلی از مدیران شرکت های دیگه در ارتباطم، بالاخره اونا هم شما رو می بینن.... باید تیپ شما درخور کار شرکت من باشه.
نفس پُری کشیدم و از حرصم، سرم را برگرداندم سمت پنجره و زیر لب گفتم:
_درخور شرکت!
سکوت کرد. من هم سکوت کردم. زیادی داغ کرده بودم شاید ولی همین که من می دانستم این همه فیس و افاده و دَک و پُز به خاطر ثروت پدر من است داشت روانی ام می کرد.
جلوی خانه ی عمو که رسیدم، ماشین را خاموش کردم و گفتم :
_ماشین مدل بالاتون صحیح و سالم تحویل شما....
و بعد دست گرفتم به دستگیره ی در که پیاده شوم که صدای متعجبش بلند شد:
_کجا؟!
نگاهم چند ثانیه در چشمانش نشست.
_برم سوار ماشین قراضه ی خودم بشم با اجازتون و برگردم خونه.
پوف بلندی کشید.
_ببخشیدا.... خوبه گفتم امشب مهمونی دعوتم.... شما مثلا خیر سرم راننده ی منی.... تازه مادرم گفته باید چند دقیقه بیای بالا ببینتت تا به قول خودش تاییدت کنه.
پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
_عه!.... فکر کردم بعد گفتن حرفام اخراج شدم.
با حرص گفت :
_نخیر.... البته فعلا نخیر.... ولی مراقب زبونت باش.... تو دیگه زیادی رُکی!
خندیدم بی صدا و سری تکان دادم.
_اخلاقمه....
در حالیکه از ماشين پیاده می شد جواب داد :
_خب اخلاقتو عوض کن.
_نمی تونم.... عادت به چاپلوسی ندارم.... فکر کنم شما دور و برتون زیاد چاپلوس داشتید واسه همین عادت به شنیدن حرف حق نداری.... شما باید اخلاقتو عوض کنی.
داشتم راستی راستی حرصی اش می کردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............