eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت : _بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟ _خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی! حامد سمت پیمان چرخید: _باهات کار دارم. لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد که نگاهش سمتم گردش کرد. _میشه تنها باهاش حرف بزنم؟ از سرذوق کشیده گفتم : _بعععععله. و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم ‌ : _در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم. _دختر مش کاظم به من چه ربطی داره! _ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش می‌کنند که باهاش ازدواج کنه. با صدایی بی خیال جواب داد: _خب به من چه.... _خب شاید تو بتونی کمکش کنی. سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان. _منظورت چیه‌؟ _ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده... خندید : _کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه. _اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟ صدایش رو به عصبانیت رفت. _چی میخوای بگی؟! _میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه. چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست. _برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم! _درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی... _آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمی‌خورم. _بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن. فریادش برخاست: _چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟ سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برگشتم سمت رامش و مادرش که منتظر بودن حرف های من و خاله کوکب تمام شود. و با اشاره ی دست زن عمو سمت یکی از مبل های سلطنتی درون سالن رفتم. نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی که زن عمو روبه رویم نشست و رامش مبل کنار دست مادرش. _کوکب جان.... واسه برادر زاده ات چایی نمیاری؟ و آنجا بود که رامش گفت: _خواهر زاده اش مامان.... _عه!.... چرا کوکب گفت برادر زاده اش پس..... و من از آن سوتی خفن، تنها مجبور به سکوت شدم. خنده ام گرفته بود و این خنده به طنزی بابت اشتباه شنیداری زن عمو، تعبیر شد. آخرش هم این دروغ ها کار دستم می داد. _مامان خواهر زاده خاله کوکب هستن..... فامیلشون هم فرق داره.... بگو خودت دیگه. رامش به من اشاره کرد و من مجبور شدم صحبت کنم. _بله.... من خواهر زاده ی خاله کوکب هستم.... بهنام فرهمند. _ولی من برادر زاده شنیدم فکر کنم.... کوکب جان... بیا ببینم چی گفتی. رامش با حرص آهسته زد روی دست مادرش. _مامان اشتباه شنیدی دیگه باز.... خودش داره میگه خواهرزاده ی خاله کوکبه.... و همان موقع خاله کوکب با سینی و دو لیوان شربت آمد و من قبل آنکه باز همه چیز را لو بدهیم فوری گفتم : _خاله جان.... مگه من خواهر زاده ی شما نیستم؟ خاله کوکب بنده ی خدا مانده بود چی بگوید که باز زن عمو گفت : _تو به من صبح نگفتی برادر زاده ی منه؟! .... بیچاره خاله کوکب! استرس گرفت انگار. کمی مِن مِن کرد و گفت : _نه خانم جون.... گفتم یه برادر زاده و یه خواهر زاده دارم.... که بهنام برادرزاده ی منه.... _دیدی!... همین الانم گفتی برادرزاده! و همان موقع من بلند بلند خندیدم. _خانم فرداد.... خاله ی من از بچگی ما رو باهم قاطی می کرده.... اذیتش نکنید منظورش خواهر زاده است. و خاله کوکب بیچاره سر خم کرد. _ببخشید خانم.... راست میگه. _اشکال نداره حالا مهم اینه که بعد این همه مدت که دنبال یه آدم مطمئن و خوب می گشتیم پیدا کردیم..... خب پسرم از خودت بگو. سخت بود حرف زدن در مقابل کسی که باعث و بانی تمام سختی های زندگی من و مادرم بوده.... ناچار سر به زیر انداختم تا نگاهش را، آن زنجیر و پلاک گران قیمت گردنش را نبینم. _من!.... من خب.... دانشجوی مدیریت بازرگانی هستم واسه خرج و مخارج دانشگاهم دنبال کار می گشتم.... یه چند تا آژانس هم کار می کردم اما خب.... سکوت کردم و زن عمو در حالی که به خاله کوکب اشاره می کرد سینی لیوان های شربت را که هنوز روی دستش مانده بود، روی میز بگذارد گفت : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............