eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمانش بجای نگاه کردن به چشمان مخاطب ناشناس، به من خیره شد. _کیه؟ حتی جوابم را نداد. در عوض سرش چرخید سمت همان کسی که در تاریکی حیاط، هنوز گمنام بود. برخاستم تا خودم سمت در بروم که با ورود آقا پیمان به درون اتاق، شوکه شدم. در جا خشکم زد و همان پای سفره ایستادم. ولی او جلو آمد و با آرامش، و سری که خم کرده بود، گفت : _ببخشید خانم پرستار ... عصبی شدم و... نه او گفت و نه من خواستم ادامه بدهد. _حالا بفرمایید شام... _نه... مزاحم نمیشم. _مزاحم نیستید. من اینرا گفتم و حامد در را پشت سر پیمان بست و با دست به سفره اشاره کرد. جلو آمد و طرف خالی سفره نشست. حامد بشقابی دستم داد و من برای آقا پیمان هم غذا کشیدم. سکوت هم، سر سفره یمان مهمان شد که پیمان باز خودش این سکوت را شکست. _از صبح خیلی فکر کردم... حامد گفت مش کاظم اجبار کرده که دخترش پسر کدخدای دِه بالا رو قبول کنه... هم من و هم حامد باز دست از غذا کشیدیم. نگاه هردوی ما، به بشقاب های پیش رویمان بود. دل تو دلم نبود تا بدانم آقا پیمان می‌خواهد چه بگوید که ادامه داد: _حقیقتا قصد ازدواج ندارم... اما اگه فکر می‌کنید که اگه من با مش کاظم صحبت کنم، اثری داره، اینکار رو میکنم. نگاهم سمت حامد رفت. سرش پایین بود و با قاشق، برنج های درون بشقابش را مثل یک کوه بلند و نوک تیز، روی هم می ریخت. _نمیدونم اثر داره یا نه... ولی از اینکه دست روی دست بذاریم که بهتره. من گفتم و آقا پیمان مصمم تر شد: _پس باهاش حرف میزنم. با آنکه هنور اثر حرفهای آقا پیمان مشخص نبود، اما لبخند به لبم نشست. شام صرف شد و باز لبخند جای خودش را روی لبان ما حفظ کرد. اما این تازه شروع جنجال دیگری بود. جنجالی که همه از آن بی خبر بودیم. فردای آنروز، آقا پیمان برای صحبت با مش کاظم، به باغش رفت و دست پر هم برگشت. انگار صحبت های آقا پیمان روی مش کاظم، اثر داشت و این نتیجه ی مطلوب باعث شادی دل همه ی ما، مخصوصا گلنار شد. فکر میکردم همه چیز به همان راحتی تمام شده است. اما در واقع اینطور نبود... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نفسم را حبس کردم و سکوت. _من نتونستم جلوی رامش رو بگیرم که به این مهمونی نره.... از طرفی پدرشم نمی دونه که سپهر برگشته..... واقعا خدا شما رو برامون رسوند.... امروز که کوکب از شما تعريف کرد و سفارشت رو به من کرد ، انگار خدا خواست یه امشب رامش با همراهی شما بره مهمونی .... هم کوکب رو می شناسم و هم بهش اعتماد دارم.... هم الان که شما رو دیدم خیالم از بابت رامش راحت شد... مراقبش باش پسرم.... کوکب جان می گفت خیلی پسر خوب و معتقد و مومنی هستی. معتقد و مومن! اگر ایمان به این بود که حلال بخورم و حق کسی را از او نگیرم، بله.... آدم خیلی مومنی بودم.... اگر ایمان به این بود که از کله سحر تا دم غروب توی خیابون ها می چرخم تا پول خرج و مخارج خونه و دانشگاه رو در بیارم، آره.... آدم مومنی بودم.... ولی من در واقع آدم چندان مومنی نبودم! تنها یک نماز می خواندم و آن را مدیون اعتقادات پاک مادر و خواهرم می‌دانستم.... همین! شربت را نخورده، توی حیاط منتظر شدم. قدم زدم و فکر کردم. من تنها نقشه ام این بود که بتوانم وارد شرکت رامش شوم و به نحوی حقم را از او و عمو بگیرم.... اما من نامرد نبودم! نمی خواستم حتی با همان گرفتن حقم.... رامش، آسیب روحی ببیند. چقدر این چارچوب‌ منشور اخلاقی که برای من تمام باید ها و نباید های زندگی ام بود، دست و پایم را می بست. یا گاهی باعث عذاب وجدانم می شد. ولی باز هم به آن معتقد و پایبند بودم زیرا..... اعتقادم این بود که این حلال و حرام ها ..... این باید ها و نبایدهای زندگی من.... این که دلم نمی خواست دلی بشکنم یا آهی پشت سرم باشد..... همه و همه تاثیرات نان حلالی بود که مادرم با کار و زحمت فراوان به دست آورده بود. این نان خالی سفره ی ما به هزار سفره ی رنگین خانه ی عمو.... می ارزید. آنقدر در حیاط خانه ی عمو راه رفتم که بالاخره رامش آمد. _خب بریم. سرم را تا بلند کردم با تیپ و قیافه ی جدید رامش مواجه شدم. تمام افکارم با دیدن رامش و تیپ و قیافه ی جدیدش، از سرم پاک شد. شاید آن موقع بود که فهمیدم چرا برای یک راننده ی ساده ی شرکت، آن کت و شلوار و کفش و پیراهن را به عنوان فرم شرکت، سفارش داده بود! برای او کسر شان به حساب می آمد که مرا با همان پیراهن رنگ و رو رفته ام، در کنار خودش ببیند! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............