🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_261
#محمدجواد
توی اتاقم بودم و مشغول کار که بهار با دو ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.
باز روی دستش میوه بود و چای.
با همان صندلی چرخدار سمتش چرخیدم.
_وای.... وقتی منو اینجوری تحویل میگیری شک میکنم.... باز ازم چی میخوای.
خندید. از خنده هایی که چال کوچکی روی گونه اش میگذاشت. لبه ی تختم نشست و سینی را روی میزکارم گذاشت.
دستانم را روی دسته های صندلی چرخدار گذاشتم و گفتم:
_خب بهار خانوم.... باز از من چی میخوای؟
لبخندش پهن شد روی لبانش.
_هیچی داداش گلم.... میوه بخور... چایی بخور.... خستگی در کن.
_آها.... فقط خستگی؟
سری خم کرد سمت شانه ی چپ.
_خب در کنار این رفع خستگی هم میتونیم با هم حرف بزنیم.
_حرف بزنیم خب.
_محمدجواد.... واسه دلارام نگرانم.
اسم دلارام، برخلاف نامش، دلهره آور بود.
_باز چی شده؟
_با یه پسری دوست شده که فکر کنم چندان مناسب نیست.... یه کم هواشو داشته باش.... ببین با کی میگرده با کی میره و مياد.
نفس بلندی کشیدم و گردنم را تکیه زدم به پشتی صندلی ام.
_اِی وای.... باز شروع شد.
_محمدجواد جان.... بخدا نمیخوام یه اتفاقی بیافته و مامان باز از غصه بیافته بیمارستان.... دیگه قلبش کشش نداره..... جان من.... میدونم تو هم خیلی به فکر دلارامی.
_من!... اصلا و ابدا.
_انکار نکن داداش.... میدونم.
عصبی شدم. نگاهش کردم و گفتم:
_بهار این دختر روی مُخ منه.... از من نخواه... خودت برو دنبالش.
_نمیتونم به جان داداش.... کلاسام شروع شده... ترم جدید 20 واحد برداشتم.... جان بهار.... یه کاری دستمون میده ها.
نفس پری کشیدم و گفتم:
_الان میگی چکار کنم خب؟
_یه مدت وقت بذار.... ببین کجا میره.... با کی میره.... ببین این پسره کیه.... سابقه کیفری داره، نداره....
_عجب!.... بوی دردسر میاد باز.
سکوت بهار، و باز جنجالی که تازه آغاز شده بود، داشت کلافه ام میکرد.
_حالا میوه ات رو بخور... چایی ات سرد شد.
_بععععله.... اینم اون چایی و میوه ای که قرار بود خستگی مو در کنه!
_ناله نزن محمد جواد... هر کی ندونه، من که خوب میدونم تو هم نامحسوس مراقب دلارامی که مبادا باز یه دردسری درست کنه.
پوزخند زدم.
_آره.... نامحسوس!
با حرص صدایم زد:
_محمدجواد!
خندیدم.
_خب.... تسلیم چشم.... حالا میذاری یه چایی بخوریم یا نه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_261
نگاهش هم نکردم اما باز قدم هایش سمت من بود!
با آن صدای گوش خراش کوبش صندل های چوبی اش به سنگ های سالن، از دو پله ی نشیمن پایین آمد.
و باز نشست روی کاناپه، درست کنار مبل تک نفره ای که من نشسته بودم.
با اخم نگاهش کردم. مثلا شال سر کرده بود که من معذب نباشم اما شالش را طوری روی سرش گره زده بود که تمام گردنش را نشان می داد.
_چته؟
سوال منم همین بود. نگاهی گذرا به او انداختم و سینمای خانوادگی مقابلم را روشن کردم.
_سوال منم هست.
_بهنام... به من بگو چته؟
_چم باید باشه؟
ساعد دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و تنه اش را سمتم جلو کشید.
_آخه تو چه مرگته واقعا؟!... پول نمی خواستی که بهت دادم.... گفتی یه جوری جلوم باش که من احساس راحتی کنم، گفتم باشه... خودمو معذب کردم و پیچیدم لای 60 متر پارچه واسه خاطر تو... بعد میگم لااقل 10 دقیقه بیا ببین گرفتاری دوستم چیه، نمیای!
_الان این بلوز و شلوار 60 متر پارچه است؟!
باز عصبانی شد.
_اَه دیوونه... گیر دادی به لباسای من که چی؟ .... به خدا تو یه تختت کمه.... اومدی تو یه قصر زندگی کنی، بعد همه چی رو زهرمار خودت می کنی؟!... اون از غذا خوردنت.... که ببین...
بشقاب خالی نان تست را مقابل چشمانم بالا آورد.
_دوتا نون تست خوردی فقط.... اون از اتاقت که خودتو حبس کردی و واسه یه در نزدن ساده منو بازخواست می کنی.... اینم از من که....
نگاهم سمتش چرخش کرد. دقیقا رسیدیم به همان سوال من!
_تو چی ؟!.... بگو.... بگو منم بدونم تو دردت چیه واقعا.
سرش را کمی پایین گرفت.
_دردم تویی.... خوش تیپ شدی... مدیر شدی.... محافظم شدی.....
و آهسته زمزمه کرد :
_دل بردی اما....
گفت!.... همان شکی که داشتم و احتمالی که می دادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............