🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_334
و همانجا کنار همان مغازه آنقدر ایستادم که آمد. از همان دور که دیدمش یک لحظه از دیدن قدم های تندش و آن گره کور اخم های جدی اش که انگار بخاطر رگ غیرتش، این دفعه کمی با دفعات قبل فرق داشت، دلم لرزید.
سرم را پایین انداختم و او را نادیده گرفتم که آمد کنار شانه ام ایستاد.
_پس لج میکنی؟
_اِ... اومدی!
در حالی که سمت حرم راه می افتادیم ادامه داد:
_واقعا داری اون روی سگ منو در میاری.
خندیدم.
_اختیار دارید فرمانده.... شما که اون روی سگ ندارید!.... شما اون روی فرمانده دارید.... خب راستی در مورد اون شاخه گلی برای همسرم بگو... کی همچین کتاب عاشقانه ای نوشتی؟!... نکنه خودت عاشق شدی فرمانده!
ایستاد چنان نگاه تندی به من انداخت که با خودم گفتم؛ کاش سر به سرش نمیگذاشتم.
اما کمی دیر شده بود.
_بهت گفتم اون کتاب به دردت نمیخوره.... یه بار دیگه اسمشو بیاری نیاوردی.
_خب حالا بد اخلاق!.... تو با اینهمه بد اخلاقی چه جوری میخوای واسه همسرت یه مرد غیرتی ولی مهربون باشی!
شنید ولی جوابمو نداد و من عمدا یک جمله از کتابش را به تمسخر به زبان اوردم:
_خوبه مردا برای همسرانشون اونقدر عاشق باشند که قرار همه ی بیقراری هاشون دیدن همسرشان باشد.
باز ایستاد و کلافه چنگی به موهایش کشید. عجیب مقاومت می کرد که نگاهم نکند و من بی دلیل از این فرار چشمانش لذت میبردم. چون خوب توانسته بودم اذیتش کنم.
نفس های بلندی کشید و نگاهش را تا آسمان بلند کرد.
منتظر یه واکنش تند و خشن بودم که خوب خودش را کنترل کرد و بعد دوباره راهش را ادامه داد.
چقدر اذیت کردنش کیف داشت!
خوب حرص میخورد. اما عجیب روی اعصابش کنترل داشت.
یک آن دلم خواست شروین هم مثل او غیرتی بود ولی نبود.
بارها و بارها بعد از مهمانی های شبانه حتی نپرسید چطوری میخواهم به خانه برگردم!؟
اما محمد جواد برای همان حرم رفتن هم همپای من می شد!
تا حرم سکوت کردم. وقتی از درب ورودی وارد حرم شدیم ایستاد و باز نگاهش فرار کرد از من.
_یه ساعت دیگه همین جا کنار همین ستون باش.
_یه ساعت کمه.... من میخوام دو سه ساعتی بمونم.
_باشه ساعت 12 خوبه؟
_اِی.... بد نیست.
_پس 12 اینجا باش.
این را گفت و رفت و من ایستادم تا رفتنش را تماشا کنم.
از من که دور شد سرش بالا آمد. نگاهش حتی به مقابل خیره شد اما وقتی مقابل من می ایستاد یا به زمین خیره بود یا به آسمان !
علت اینهمه کنترل نگاهش را نمی فهمیدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_334
_اصلا قیاس خوبی نبود....
_چرا؟!....
_چرا فکر می کنید قراره با جناب مهندس برخوردی غیر از این داشته باشم؟!
لبخند کجی زدم و با آنکه می دانستم که حرصی خواهد شد اما گفتم :
_خب شاید به خاطر ثروتش.
و حرصش گرفت!
_چرا فکر می کنید ثروت آدما از شخصیت خودشون برام مهمتره؟
_چون دخترای امروزی این طوری شدن.
_من جز این دسته از دخترای امروزی نیستم.
_همه اول همینو میگن.... کم دختر دور و برم ندیدم.... اول همه میگن اخلاق و رفتار ملاکه ولی بعدش مشخص میشه جز پول هیچی براشون ملاک نیست.
عصبانی هم شد!
_بهتون گفتم من جز این دسته نیستم... نگه دارید میخوام پیاده بشم.
_باشه حالا چرا سریع دلخور می شید؟!
_چون دفعه ی اولی نیست که این حرفا رو از شما می شنوم.... فقط تو این هفته چندین بار منو قضاوت کردید....میشه منم یه سوال ازتون بپرسم؟
چرخید روی صندلی و کمی نگاهم کرد.
_شما چرا عادت به تخریب شخصیت آدم ها دارید؟!
زیر نگاه خاکستری اش خندیدم.
_من!.... اصلا.... نیازی به تخریب شخصیت کسی ندارم.
_جداً؟!.... پس چرا اینقدر با کنایه حرف می زنید؟!.... اگه واقعا حرفی دارید برید سر اصل مطلب.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اصل مطلب.... باشه.... این هوتن مرد زندگی نیست... به خاطر خودت میخوام کمکت کنم.... چندین ساله می شناسمش... اهل زندگی هم نیست.... چشماش زود گول می خورند.... در موردش درست تصميم بگیر.
_خوبه.... باشه.... چیز دیگه ای هم هست که باید بگید؟
_نه... فکر نمیکنم.
_ممنون همین جا پیاده میشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............