🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_335
سمت حرم رفتم. تا 12 شب وقت زیادی داشتم. با حوصله زیارت نامه خوندم، دو رکعت نماز زیارت، دو رکعت نماز به نیت مادرم و بعد کنج یکی از صحن ها نشستم و هرچی درد دل داشتم به زبون آوردم.
گاهی گریه کردم گاهی بغض.
از زندگی مشترکم با شروین خواستم. از خوشبختی. از اینکه دلم همسری میخواست که باعث آرامشم باشه. دلم میخواست با عشق ازدواج کنم، با عشق زندگی کنم و تا آخر زندگی مشترک، با عشق به هم وفادار بمونیم.
حرفهام که تموم شد، چشمام مست خواب شد. شاید اثرات همان گریه ی چند دقیقه ای بود.
چند لحظه ای سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و چشم بستم.
در میان شلوغی حرم، خوابم گرفت و خوابم برد. نفهمیدم چقدر طول کشید تا یکی از خادم ها با اون چوب دستی سبزش به آرامی به شانه ام زد.
_خانومم تو حرم نخواب.... بلند شو عزیزم.
سرم را بلند کردم و گیج و منگ لحظه ای از یاد بردم که کجا هستم.
نگاهم به اطراف که چرخید یادم آمد.
نمی دانم چرا فکر کردم تنها چند دقیقه از بیشتر نخوابیدم.
برخاستم و سمت صحن اصلی رفتم تا برای آخرین بار ضریح را ببینم. وقتی به نزدیکی ضریح که در ازدحام جمعیت گم شده بود، رسیدم، سلامی دادم و باز با زبان پررویی گفتم:
_من حرفهام رو زدم.... منو اینهمه راه اولین بار آوردی اینجا باید حاجتم رو بدی.
و بعد برگشتم به سمت در خروج که چشمم به ساعت دیواری کنار یکی از درها افتاد.
برق از سرم پرید. ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود !
فوری نگاهی به گوشی ام انداختم. صدایش را نشنیده بودم. و چقدر محمد جواد زنگ بود!
حتم داشتم الان فکر میکند که عمدا او را معطل کردم. فوری سمت در خروج رفتم تا خود در خروج را دویدم اما یه کم بیشتر از خیلی، دیر شده بود.
وقتی به همان ستونی که قرارمان بود رسیدم، کسی آنجا نبود.
چرخی به اطراف زدم ولی خبری از محمد جواد نبود که نبود.
ساعت هم یک ربع از ساعت 1 نیمه شب گذشته بود.
_وای.... الان حتما فکر میکنه عمدا غالش گذاشتم.
فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم که دیدم باز تماسی ناموفق از محمد جواد روی صفحه ی اصلی گوشی ام است.
و من حتما در حال دویدن بودم که نشنیدم.
فوری تماس گرفتم و خودم را آماده ی شنیدن هر حرفی کردم که تماس وصل شد.
ترسیدم حتی بگویم؛ الو.... مکثی کردم تا اول او حرفی بزند که فریادش توی گوشم پیچید :
_کجایی تو؟!
هُل شدم. کلمات از زبانم پرید. چرخی دور خودم زدم و او فریاد دوم را سر داد:
_بهت میگم کجایی؟
_تو حرم....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_335
_نرسیدیم که....
_میخوام همین جا پیاده بشم.
_هنوز بارون میاد.
_جناب فرداد... میخوام پیاده بشم.
_خیلی خب....
گوشه ی خیابان نگه داشتم و فوری گفتم:
_صبر کنید....
دستش روی دستگیره ی در خشک شد.
_شما چرا اینقدر زود عصبی میشی؟!... من فقط خواستم راهنمایی تون کنم.
این بار صدایش را بالا برد.
_خسته شدم از دست راهنمایی های شما.... بارها در مورد جناب مهندس به من فرمودید... منم گفتم خودم میتونم در موردش تصمیم بگیرم.... ولی اومدید و دسته گل ایشون رو انداختید دور.... اصلا به شما چه ربطی داشت که ایشون برای بنده دسته گل فرستادن؟!... شاید من می خواستم به ایشون جواب رد بدم اما دسته گل ایشون رو نگه دارم.
_شما انگار خیلی عاشق دسته گل هستید!
_فکر می کنم به خودم ربط داره... شما اونقدر خودخواهید که همه باید مثل شما فکر کنند؟!
مکثی کرد و ادامه داد :
_بله... من عاشق گل رُز هستم.... حالا میشه دیگه تو کاری که به شما ربطی نداره دخالت نکنید؟
دستگیره ی در را کشید و از ماشین پیاده شد. بعد قبل از بستن در ماشین نگاه تندش را به من انداخت و باز با جدیت گفت :
_ممنون بابت زحمتی که کشیدید....
و در را بست.
از آینه ی وسط ماشین نگاهش کردم. چند متری به عقب برگشت تا در ایستگاه اتوبوس بنشیند.
پف بلندی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
_اونقدر اونجا بشین تا زیر این بارون بِچای.... دختره ی زبون دراز!
اما با آنکه آن لحظه از دستش کمی عصبانی شدم اما وقتی نزدیک خانه ام بودم ، در خیابان اصلی نزدیک به خانه، با دیدن یک گل فروشی فکری به سرم زد.
« من عاشق گل رُز هستم »
این حرفش به خاطرم آمد و در تصمیمی عجیب، یک سبد گل رز آبی خریدم.
زیبایی خیره کننده ای داشت.
آن را در یخچال خانه گذاشتم برای فردا!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............