eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درون محوطه ی بیمارستان منتظرم بود. نزدیکش که رسیدم گفت: _رستورانی همین نزدیکی بیمارستان است که خیلی غذای خوبی داره. _حرفهای شما اینقدر طولانیه که نمیشه اینجا بزنید؟ _برای من مشکلی نداره.... نمیخوام برای تو حرف و حدیث درست بشه. نفس پُری کشیدم و مجبور به همراهی اش شدم. وارد همان رستورانی که گفته بود، شدیم. پشت یکی از میزهای رستوران نشستیم و من بی معطلی گفتم: _من منتظر شنیدن حرفهاتون هستم. لبخند به لبش آورد. دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _ اگه بی مقدمه بگم، به حرفهای من گوش میدی؟ _اومدم که گوش بدم وگرنه همون توی بیمارستان بهتون میگفتم نه. نفس عمیقی کشید. استرس داشت. نمی‌دانم چرا. _نگرانم کردید دکتر... چی شده؟ _نه.... نه نگران نشو.... در مورد خودمه.... من همچنان نگاهش میکردم و او عجیب دنبال کلمات می‌گشت که ناگهان چشمانش را به من سپرد و گفت: _با من ازدواج کن مستانه.... چشمانم در چشمانش خشک شد. اینکه آنقدر صریح نامم را صدا زد، مرا شوکه کرد و او ادامه داد: _ببخشید اگه اینقدر راحت باهات حرف می زنم ولی..... خیلی وقته که دلم پیش توئه.... ما میتونیم با هم زندگی خوبی رو بسازیم.... بهت قول میدم طوری با بچه هات رفتار کنم که همه فکر کنند من پدر واقعی شون هستم.... بچه های تو، بچه های منه..... سرم را از او برگرداندم و تکیه زدم به صندلی ام تا کمی از او دور شده باشم و همان موقع گارسون آمد تا سفارش بگیرد. و او غذای خودش را سفارش داد و بعد رو به من گفت: _شما چی میل دارید؟ _فرقی نداره برام. و او همان غذای خودش را برای من هم سفارش داد. با رفتن گارسون، باز او خیره ام شد. _روی حرفام فکر کن.... میتونم بخاطرت صبر کنم.... میتونم بهت مهلت بدم تا هر وقت که تو بخوای.... اصلا میتونیم یه مدت کوتاه بهم محرم بشیم تا تو رفتار منو با بچه ها ببینی.... چطوره؟ سکوت کرده بودم همچنان. آنقدر آشفته.... آنقدر نگران و مضطرب که نمی‌دانم از پشت کدام حرف ساده ی او به من سرایت کرده بود. و او همچنان ادامه می داد‌ : _خواهش میکنم.... این فرصت رو به خودت و من بده.... اگه توی این مدت کوتاه نتونستم اعتمادت رو جلب کنم، بهت قول میدم دیگه کاری بهت نداشته باشم.... من اصلا از این بیمارستان میرم.... خوبه؟ نمی‌دانستم باید چه بگویم. شاید هم مقابل نگاه مصر او خلع سلاح شده بودم اما همه چیز به نفع او بود تا من، چون.... آنروز فکرم و قلبم درگیر شد. قصد ازدواج نداشتم ولی فکری مسموم از حرفهای جسته و گریخته ی پدر و مادر حامد داشت به من نوید یک اتفاق بد را می‌داد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای عصبانی پدر از پشت خط به گوشم رسید. _رادمهر!.... اینا را نباید به تو بگم... میفهمی؟ و من انگار داشتم دیوانه می شدم. آنقدر که صدایم تا مرز فریاد بالا رفت. _یعنی چی نبايد بگید؟!.... گذاشتید این دختر بیاد شرکت من کار کنه بعد اومدید میگید پدرش مشکل داره ولی نمیتونم بگم چه مشکلی.... خودش میگه پدرم فوت کرده شما میگید زنده است... میشه دقیقا به من بگید با کی طرف هستم تا بدونم چه خاکی باید تو سرم بریزم الان؟! صدای خونسرد پدر باز عصبی ترم کرد. _فعلا به کارت برس... وقتش که بشه بهت میگم. _وقتش کیه؟!.... اگه این دختر مشکل داشت چرا گذاشتید بیاد تو زندگی من و شرکت من، که بعد سر وقتش بهم بگید؟! پدر مکثی کرد. آنقدر که فکر کردم شاید چیزی بگوید اما نهایتا گفت : _فعلا هیچی ندونی بهتره. و قطع کرد! من ماندم و کلی سوال و عصبانیتی که نیاز به آرامش داشت و یک سردرد عجیب. باز طاقت نیاوردم و رفتم سراغ باران. در اتاقش را که باز کردم، نگاه باران و اَشکانی با هم سمتم آمد. اما من تنها به باران نگاه کردم و گفتم : _چند دقیقه لطفا. از پشت میزش برخاست و از اتاق بیرون آمد. _احساس می کنم امروز حالتون خوب نیست. _نه.... اصلا. _چرا؟!... چی شده؟ _اینا رو ول کن... میتونی با من بیای بریم بیرون شرکت حرف بزنیم؟ نگاهم به او بود. متفکرانه گفت : _آخه کارام عقب افتاده و.... _کارات اشکال نداره اما اون وَ که گفتی چیه؟ _جناب مهندس هم زنگ زدن به من که دارن میان شرکت. _هوتن؟! _بله.... _اونو ولش کن.... اصلا نمیخوام باهاش حرف بزنی.... بهتر که زیر پاش علف سبز بشه.... من میرم همون کافی شاپ قبلی.... چند دقیقه بعد از من بیا. حتی نذاشتم بگویم می‌آید یا نه... من همان دقیقه از شرکت بیرون زدم سمت کافی شاپ و منتظرش شدم. خیلی به هم ریخته بودم. آنقدر که اصلا نمی توانستم کار کنم.... طاقت هجوم آن همه سوال را به یکباره به ذهنم نداشتم. آن هم سوالاتی که همه بی جواب بود. و بالاخره آمد. و با یک نگاه سمت من. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............