eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ دوســت داشــتنت به حـد جنــون رسیــده به حـدے که؛ صبحها با اینکـه آفتــاب طلــوع میکنـد ولے جـز دلتنگـے چیـزے در مـن بیـــدار نمیشـود . . . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌿ته عشق ، آخر دنیا نیس ! هنوز هم هرچندوقت یه بار ،بابا خدابیامرز میاد به خواب یکی مون و مادرجان رو به ماها یادآوری میکنه. همون وقتایی که حواسمون به مادر نیس یا کمترهست...یعنی میخوام بگم که عشق اصلا ته نداره که ! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁 🌾 |پیامبر خدا ص|♥️ می فرمایند: •|🌱 هر کس برادر خود را برای گناهی ک‌ از آن توبه کرده است سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب شود....🕊☘ 🌼{میزان الحکمه ، جلد ۸ ، صفحه ۳۳۸}🌼 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
از کسی که غصه مسئله ای را میخورد خنده ام میگیرد. "غصه های دنیا کم یا کوچک نمیشوند، تو باید بزرگ شوی !" خداوند تو را از داشتن چیزی محروم میکند تا بهترش را روزی ات گرداند. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻ 🕰 همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشم‌هایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمی‌آمد. کمی آرام شده بودم. چشم‌هایم را باز کردم. تازه متوجه‌ی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرق‌کاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد. در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینی‌ام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریه‌هایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را می‌دهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا می‌گذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمی‌دانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهر‌ها به بی‌تفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون می‌شود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگه‌ی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی می‌نوشتم آرام میشدم. شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمی‌دانم چرا همیشه با خواندش دلم می‌گرفت. شعر را زیر لب زمزمه کردم. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟" شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد... زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم. مادر راستین صدایم کرد. –دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پله‌ها بالا رفتم. مریم خانم گفت: –راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پری‌ناز بود. با نگرانی گفتم: –میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم. مریم خانم در چشمهایم خیره شد. –اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد. –میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف می‌زنیم. مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانه‌شان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم. –تو خونه‌ی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدید‌تر شد. زبانم بند آمد. دستهایش را داخل جیبش فرو برد. –دیدم مامانم دستپاچه شده‌ها، ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم به خاطر تو باشه. بین همه‌ی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد: –چرا قایم شده بودی؟ به روبرو خیره شدم، نباید کم می‌آوردم. نفسش را محکم بیرون داد. –امروز خانم ولدی قضیه‌ی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو... حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم: –شما بازم دارید زود قضاوت می‌کنید. من باید برم خونمون. از جلوی راهم کنار رفت. –برو، ولی قبلش خودت برام همه‌چیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم. اخم کردم. –چه قضاوتی؟ –بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش... شانه‌ایی بالا انداختم. –من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون می‌خواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن. بعد به خانه‌ی عمه اشاره کردم و ادامه دادم: –من خونه‌ی‌ عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئله‌ی مهم حرف بزنن. همین. اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه... از حرفهایم چشم‌هایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد. چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه. –من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمی‌دونم. قایمم نمی‌شدی من بهت شک نمی‌کردم. از حرفش قند در دلم آب شد. نگذاشتم لبخندم به چشم بیاید. در دلم هزاران بار خدا را شکر کردم که حرفی به مادرش نزدم. خیلی جدی گفتم: –ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.
جلسه یازدهم تفسیر سوره حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
37.94M
✴️ شماره 1⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
💌 تفاوت عشق زمینی و آسمانی عشق، رها شدن از جاذبه زمین است. عشق به انسان قدرت بال زدن و اوج گرفتن می‌دهد. وقتی پرواز کردن طبیعی است زمین در نظرت کوچک و حقیر جلوه می‌کند. در این هنگام اگر عشقت زمینی باشد از چشمت خواهد افتاد و تازه نقص‌هایش را می‌بینی. عاشق ماه و ستاره‌ای باش که هرچه به سویش بروی به آن نمی‌رسی. «استاد پناهیان» ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
. محبوبم! کجای جهانی؟ دیر نکرده‌ای، می‌آیی. من به همه گفته‌ام یار ما فراموشکار نیست؛ می‌آید. تُک پایی هم که شده می‌‌آید و مرا آباد می‌کند. کجایی؟ انتظار تو را کجای جهان می‌توان کشید؟ من انتظار تو را در دلم لاک و مهر کرده‌ا‌م. یعنی که این دل به دیگری میل ندارد. خواستی مرا صدا کنی با همان اسم قدیمی صدا بزن.... 🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دعا بخـوان اے شهیــد براے عاقبتــ بخیــریےمن ... تویـے ڪہ ختـم بہ خیــرشد... ❣عـاقبتتـــ❣ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍃 "نبایددرخانہ‌بنشینیم وبگوییم‌کہ‌انقلاب‌کرده‌ایم! بایدبین‌مردم‌باشیم‌؛ و‌پیام‌انقلاب‌را‌به‌مردم‌برسانیم... اگرقراراست‌‌اسلام‌مخافظت‌شود، خون‌ما‌برای‌سبز‌ماندن‌این‌درخت‌تناور ارزشی‌ندارد🙂♥️🌿✨" • شهیده‌صدیقہ‌رودباری ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱 🕰 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شماره‌اش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت: –پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم. فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: –بگید من خودم خواستم قایم بشم. ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه. –نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین. با حرفش یخ کردم. –برای چی؟ –گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعه‌ی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست می‌کنم که ارزش کارم رو بدونه. خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست می‌کند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم. جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد. جلو رفتم و پرسیدم: –پس بابا کجا رفت؟ –سلام، تو کجا بودی؟ –دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟ امیر محسن عینک دودی‌اش را روی بینی‌اش جابه جا کرد و گفت: –خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم. دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم. –نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم. –آره می‌دونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همه‌جا، حتی آدمها... وارد آپارتمان که شدیم گفت: –خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره. در را بستم و بی تفاوت گفتم: –از وقتی تو رستوران شام سرو نمی‌کنید خیلی خوب شده‌ها همدیگه رو بیشتر می‌بینیم. امیر محسن خندید. –گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه. راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن... حرفش را بریدم. –اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟ اخم تصنعی کرد. –کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد: –می‌بینم که با شنیدن کلمه‌ی خواستگاری مثل همیشه عکس‌العملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی... کنار گوشش گفتم؛ –دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم. –حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –پس مامان کو؟ رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد. بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش. یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم. –مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟ –آره، می‌گفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره. –آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من. امیر محسن روی مبل نشست. –تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر می‌کنن تو داری اذیتشون می‌کنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا. کنارش نشستم. –یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه. امیر محسن خندید و گفت: –والا کم دیونه بازی درنمیاری. بعد بلند شد و به گوشه‌ی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت. –تو این هفته باید برم مدرسه‌ی قدیمی براشون صحبت کنم. –سخنرانی؟ –اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن. –اگه بعد‌از ظهر باشه، آره با صدف میاییم. –نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد. با چشم‌های گرد شده گفتم: –خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما می‌دادید. کتاب مورد نظرش را پیدا کرد. –خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمی‌کنم بعد از سالها مدرسه‌ی قدیمی خودم دعوتم کرده. نوچ نوچی کردم. –دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟ ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱 🕰 لبخند زد. –صدف دختر متین و در عین حال شادیه. شاد بودنش امیدوارم میکنه، فقط باید باهاش صحبت کنم تا منبعش رو کشف کنم. خندیدم. –ببین اون کلا یه کم خوشحال هست ولی دیگه منبع خوشحالیش تاب داشتن مخش نیستا. امیر‌محسن هم خندید. –منظورم از شادیش این نیست که مدام می‌خنده، منظورم اینه زندگیش رو دوست داره، اهل غر زدن نیست. تلاشگره. –خب تو که اینارو میدونی پس دیگه دنبال چی هستی؟ –دنبال معنای شادیش، معنای زندگیش. دنبال این که نکنه موقتی باشه، به خاطر موقعیتش نکنه مقطعی باشه. –یعنی اگه زندگیش شادیش بی‌معنی باشه جواب منفی بهش میدی؟ خندید. به شوخی گفتم: –قدیما یادته بدترین فحشمون به هم چی بود؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –وقتی خیلی عصبانی میشدیم می‌گفتیم " خیلی بی‌معنی هستی" واقعا چه فحش ضایعی به هم می‌دادیما. –عه؟ چطور؟ –آخه آدمی که زندگیش معنا نداشته باشه. شادیش هم معنا نداره، یعنی فقط با راحتی و یه جورایی تنبلی خوش می‌گذرونه، یعنی زندگی ایده‌آلش بدون سختیه، بدون مقاومت و رنجه، این آدم سقف شادیهایش بسیار کوتاهه. اونقدر کوتاه که حتی یه بچه هم میتونه اون سقف رو روی سرش خراب کنه. منبع خیلی مهمه، باید همه‌ی شادیهای کوچیک به یه منبع بزرگ وصل باشن وگرنه آخرش غم و غصه میشه. صورتم را جمع کردم. –بیچاره صدف، باید همه‌ی اینا رو داشته باشه تا زنت بشه؟ دوباره خندید و با هیجان گفت: –می‌دونستی سخت ترین شغل تو دنیا چیه؟ –جدیدا میگن جاسوسیه. خنده‌اش را جمع کرد. –همسرداریه. –واقعا؟ –آره، –خدا به داد صدف برسه. با غرور خاصی گفت: –اتفاقا برام جالب بود که وقتی ازش پرسیدم چرا میخوای ازدواج کنی، گفت:«من هر کاری میخوام انجام بدم قبل از هر کسی اول خودم یه چرا جلوش قرار میدم. اگه جوابی پیدا کردم که عقلم تونست قبولش کنه اونوقت اون کار رو انجام میدم.» بعد ازش پرسیدم:«پس دلتون چی؟» گفت:«با‌هم کنار میان.» ناباور پرسیدم: –صدف این حرفها رو زده؟ –اهوم. البته حرفش درسته ولی دلیل نمیشه، کسی‌ام که می‌خواد بره دزدی اول یه جلسه با وجدانش میزاره، حسابی براش استدلال میاره خوب که قانعش کرد بعد اقدام می‌کنه، دزدی که نتونسته باشه استدلال درست و محکمی برای کارش بیاره بعد یه مدت سست میشه و بالاخره به راه راست هدایت میشه. باید استدلالها رو شنید. از حرفش خندیدم. –چه حرفهایی میزنی امیر محسن، ولی یه چیزایی دلیل نداره، مثل همین ازدواج. آدما نیاز دارن ازدواج کنن، اصلا خود اسلام هم گفته ازدواج دین رو کامل میکنه. –درسته، ولی چرا بعضی آدمها ازدواج کردن دینشون ناقص‌تر شده، تازه بد‌اخلاق‌تر شدن و افسرده‌تر. چرا خیلی‌ها حسرت زندگی توئه مجرد رو می‌خورن؟ چرا از زندگیشون لذت نمیبرن؟ –خب شاید چون عاشق همسراشون نبودن. حتی بعضیها از همسراشون متنفرن. –خب چرا؟ مثلا همین خواهر خودمون، امینه چرا حسرت مجردی تو رو می‌خوره و از زندگیش لذت نمی‌بره؟ اون که عاشق شوهرش بود. شانه‌ایی بالا انداختم. –با توجه به حرفهای تو لابد واسه عشق و ازدواجش دلیل نداشته. –درسته، فقط دلش لرزید و تقلا کرد زودتر به خواسته‌اش برسه. حرفهای آقا‌جان هم تاثیری نداشت وقتی گفت تحقیق کرده فهمیده روحیه‌ و اخلاق حسن‌آقا بهش نمی‌خوره. یعنی خودش سقف آرزوهاش رو کوتاه کرد. اونقدر کوتاه که الان با یه بی‌محلی شوهرش خراب میشه و شروع به غر زدن می‌کنه. – حرفات رو نمی‌فهمم امیر محسن. عشق که دلیل نمی‌خواد، مگه ریاضیه، یعنی این همه زن و شوهرایی که با هم خوش و خرمند همه کاراشون دلیل و برهان داره؟ –بهت گفتم همسرداری خیلی سخته واسه همینه، چون کلا انسان موجود پیچیده‌اییه، مثلا دوتا زن و شوهر ممکنه با همین شرایط امینه ازدواج کرده باشن ولی خوشبخت باشن. اونم خب دلایل زیادی داره. –چه دلایلی؟ –بخوام بگم که باید تا فردا حرف بزنم، همه‌چی به خود آدمها مربوط میشه. –وای امیر محسن با این حرفها آدم رو می‌ترسونی، بابا تو دیگه خیلی سختش کردی، اینجوریام نیست، همین مامان و بابا پس چطوری این همه سال دارن با هم زندگی می‌کنن. انگشتانش را نوازش گونه روی جلد کتابش کشید. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
•🌱• هست کھ دارویش آمدن شماست ؛ جوابمان کردند ‌؟! [یا‌صاحب‌العصرِوالزَّمان] +برگردانتظارِاهالیِ‌آسمان :) 🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
✨ هرچہ‌زمٰان‌میگذرد مردم‌افسرده‌ترمی‌شوند این‌خاصیت‌دل‌بستن‌به‌زمانه‌است! خوشابحال‌آن‌که‌به‌جای‌زمان‌به [صاحب‌الزمـان] دل‌می‌بندد... :) +العجل‌العجل‌العجل..🌱 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
خداوندا در این "ماه محرم"... "دستان خالی" خود را به "امید استجابت" دعاهایمان به سوی تو "دراز کرده ایم".. معبودا پرکن ظرف وجودمان را از آنچه در وجود "خدایی توست"... ♡آمین♡ شبتون مهتابی و زیبا🌙 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ چشمانم از سر صبح قدم ھاے تو را مےجويند من به گوشہ چشمے از جانب شما اميد بستہ ام... 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـگـذار سرنوشت هر راهی را ڪه میخواهد برود مـا راهمان جداست بگــذار ابــرها هـر چه میخــــواهنــد ببــارنـد ما چـتــرمان خــداست💖 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
☯ﺣﺎلماﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ‌شود ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ، ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ، ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... بخیر 🌹☀️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
میوه ها که می پَلاسید، مادرم آنها را مُربّا می کرد میوه های پَلاسیده می شدند شیرینی صبحانه جمعه ها.. کاش یکی بیاید دلتنگی جمعه ها را مُربّا کند شیرین کند، بعد تعارفمان کند..! 🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
حال‌و‌هَوای‌ڪربَلا‌دارَم‌ولیڪَـن غیر‌اَز‌صَبوری‌مِثلِ‌زینَب‌چآرھ‌ای‌نیسٺ💔•°• ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ 🌱(:" ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانہ ترین حالتــ یک عشق زمانی ست دلتنگ شوی کار ز دستــِ تو نیاید .. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
جلسه دوازدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29M
✴️ شماره 2⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
تعبیر من از عشق به‌هم‌رسیدن‌نیست‌باهم‌به‌(حسین)‌رسیدنه. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دوستان گرامی و همراهای عزیز کانال طعم سیب❤️ از دوستانی که در زمینه رمان های مذهبی سابقه نویسندگی دارن 👌 ☘برای همکاری دعوت به عمل می آید نویسندگان محترم میتونن ازین تریبون برای انتشار آثارشون استفاده کنن😍👏 برای هماهنگی به آیدی زیر مراجعه بفرمایید👇 @Toprak_admin
: 🌸 افسـردگے ناشی از گناه، یکے از دستاویزهاۍ خدایِ مهربون برای برگردوندنِ بنده‌ها بھ سمت خودشــه!(:💚 💓|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد اَلسلام علَی الْحسَیْن وعلی علی بْن الْحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕰 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم. به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است. راستین هم کنارش ایستاده و با گره‌ایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است. با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم. کنار میز منشی ایستاد و زمزمه‌وار گفت: –حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه. با تعجب پرسیدم: –شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: –پس بقیه کجان؟ –به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار می‌کنه. پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد. –ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟ نوچی کرد و گفت: –توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جمله‌اش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من" جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را می‌پرسید و روی بعضی از برگه‌ها می‌نوشت. نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم می‌دانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمی‌توانستم آرام باشم. تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد. –فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همه‌ی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. می‌تونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پری‌ناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام می‌داده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است. من مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و راستین هر لحظه اخم‌هایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت. من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خش‌دار و عصبانی‌اش در جا میخکوب شدم. –بیا بشین. به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت: –نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم. –من که خبر نداشتم. از کجا باید می‌دونستم؟ –پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار می‌کردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه، بعد چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد: –از گل دادناش... از حرفش حرصم گرفت. –من خبر نداشتم. –خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه. با اخم نگاهش کردم. –ما رابطه‌ایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پری‌ناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید می‌فهمیدید. –اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار می‌کرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم. اخمم غلیظ تر شد. –حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام... حرفم را برید. –یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن... خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهره‌ی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. سرم را پایین انداختم. نفسش را بیرون داد. –اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که می‌خوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است. –می‌خواهید سهمش رو بخرید که بره؟ سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت: –نمی‌دونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه. دلم برایش سوخت، نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواست حتی رابطه‌اش با پری‌ناز خراب شود. آشفته‌ حالی‌اش حال دلم را خراب می‌کرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پری‌ناز. پرسیدم: –دیگه با من کار ندارید؟ به طرف صندلی‌اش رفت. –فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه.. ابروهایم را بالا دادم. –ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن. پوزخند زد. –الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم. بی‌حرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
هر وقت احساس تنهایی کردی؛ به این فکر کن که میلیون ها سلول، تو بدن تو وجود دارن ... که؛ تنها چیزی که بهش اهمیت میدن فقط تویی! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁