فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان
💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه
🌼صلواتی ختم کنیم
🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─
روزتون مهدوی💚
┏━━✨✨✨━━┓
#بیـــــــᏪــــو
بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا
در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍
#پنجشنبههایسامرایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیا حاشیہ برویم،
حاشیہ ها همیشه از متن جذاب ترند
مثل حاشیه ڪتاب هاے مَن
ڪه پر اَند از شعـر هاےِ طُ :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت202
_الهام ، من هنوز نمی دونم تو دل تو چی می گذره ، دوست دارم هر چی که هست بدون تعارف و رودروایسی بگی
حتی اگر خدایی نکرده اونی نباشه که منتظر شنیدنش هستم !
حق داشت ! می خواست بدونه اصلا به عنوان همسر آینده ام ازش خوشم میاد یا نه !
مادرجون گفت با صداقت پیش برو ....
_خوب راستش تا قبل از این قضایا من حتی فکرشم نمی کردم که یه روزی به اینجا برسیم
ولی زندگی همیشه پر بوده از بازی هایی که آدم ازش بی خبره ! اینم یک نوعشه
خودت می دونی حسام ، من یه جایی چند وقت پیش مرتکب یه اشتباه بزرگ شدم ، درسته که خیلی طول نکشید و با کمک تو و ساناز تونستم برگردم
اما خوب فراموش کردنش سخته ! الان که به گذشته فکر می کنم می بینم شاید حماقت یا زیاده خواهیم و سادگیم بود که منو به اونجا رسوند
اما خدا رو شکر خطای بزرگی مرتکب نشدم که قابل بخشش نباشه ، همیشه و همیشه روی اعتقاداتم پای بند بودم
ازت ممنونم که حتی یکبارم به روم نیاوردی حسام ، چه اون موقع که تنها حامیم بودی چه حالا که حرف از یه عمر زندگیه و سرنوشت من و تو !
نیشخندی زد و گفت :
_نه الهام ، فقط تو نبودی که مقصر بودی ... من همون روز که دیدمت از ماشینش پیاده شدی باید حواسمُ جمع می کردم و تنهات نمی گذاشتم
اما مثل احمق ها فکر کردم شاید واقعا همکارت بوده و همین یه بار بوده بلاخره پیش میاد !
اون روزم که بردمت تولد دوستت ، مدام دل نگران بودم نمی دونم چرا ، حس خوبی نداشتم ... وقتی بهم زنگ زدی و اسمت رو دیدم
سریع فهمیدم باید برگردم ، قبل از اینکه تو بگی خودم دور زدم و اومدم سمت همون خونه ای که پیاده ات کردم ...
خواستی پنهون کنی اما چهره ی داغونت مطمئنم کرد که یه اتفاق بدی افتاده اون بالا می خواستم بدونم چی شده
نمی شد برم و آمار بگیرم چون من حتی نمی دونستم کدوم واحد بودن ! رفتم پیش ساناز می دونستم اون از همه چیز خبر داره
قرار شد هر چی که تو بهش میگی رو مو به مو بهم بگه ، راستش قبول نمی کرد اما من ترسوندمش
صبح بهم زنگ زد و گفت حدس میزنه تو رفته باشی شرکت پیش پارسا تا باهاش حرف بزنی ، می ترسید بلایی سرت بیارن
دو تایی راه افتادیم و اومدیم ... باورم نمیشد وقتی دیدمت روی پله ها با اون وضع خراب ...
دیگه نتونستم سکوت کنم ، رفتم و شرکتشُ بهم ریختم البته حال بد تو مانع شد تا درست و حسابی حال اون پسره رو بگیرم
می دونی ، هیچ وقت خودمُ نمی بخشم ، چون شاید تو بخاطر کم توجهی مردای اون خونه افتادی تو دام یه کلاش
ادامه دارد ....
.
.
حـاجقاسم:
منهستم ، مرا نمےبینیـد؟!
فرزندِ سردار شھـیدمحمدناظرے :
حاجقاسـم
در خواب بہ من گفت کہ بہ مردم بگو :
چرا مےگویند کآش حـاجقاسم بـود؟
من هسـتم ، مگر مرا نمےبینـید؟! :)💔
.
.
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
همسرش نقل مے کند:
منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ!
هیچ کس براے من بہتر از تو
نیست در این دنیآ!
مےخواهم این عشـق را برسانم
بہ عشـقِ خدا"
وقتے هـم بہ ترکشهایے کہ نزدیك
قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️
مے گفت:
خانم شمـا کہ توے قلب مایید!
#روایتے_از_همسرِ↯
شہید منوچهر مدق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا سـی³⁰ سال
براے این لحظہ تلاش کردهام
براے این لحظہ با تمام
رقباے #عشق در افتادهام
زخمها برداشتہام
چقدر این منظره زیباست
چقدر این لحظہ را دوست دارم
عزیز من ، زیباے من ،
مرگ خونینِ من ، کجایے..؟🍃💜
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
بیآ و این انتظار
را پایان بدھ قول میدهم تمامـ
گل هاے رُزآبے را بہ نامت بزنم😌🍃
.
.🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت8
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره ی همه ، پایین گرفتم که پدر گفت :
ـ مادر من این کار شما درست نیست ... خواستگاری آدابی داره ، یعنی چی که مارو به اسم جشن فارغ التحصیلی کشوندین اینجا و بعد دارید دخترم رو از من خواستگاری می کنین ! ... این دو تا جوون خودشون زبون دارند ... اگه واقعا حرفی باشه خودشون باید بزنن .
و بلافاصله بعد از این حرف پدر ، مهیار گفت :
ـ دایی جان ... اگه اجازه بدین ، من مستانه رو از شما خواستگاری می کنم .
سرم ناچار بلند شد . نگاهم به سمت مهیار رفت . مصمم بود و خصلت خجالتی بودنش را انگار کنار گذاشته بود .
عمه و آقا آصف هم چندان متعجب نبودند و این نشان می داد که آن ها از این کار مهیار راضی هستند . خانم جان اینبار بی رودربایستی گفت :
ـ ارجمند جان ... حرف مهیار رو که شنیدی ، حالا اگه اجازه می دی ، مستانه هم حرفشو بزنه .
و بعد نگاه خانم جان سمت من آمد :
ـ بگو مستانه جان ... مهیار منو قبول میکنی یا نه ؟
خیلی سخت بود . من عاشق مهیار بودم ولی اصلاً رویم نمیشد که جلوی نگاه پدر و مادر جواب دهم و خانم جان باز پرسید :
ـ چرا حرفتو نمیزنی مستانه جان ... خجالت نکش دخترم بگو .
ـ خانم جان ... من ... من هرچی ... پدرم بگه .
خانم جان اخمی حواله ی پدر کرد :
ـ ارجمند ! ... بهش اجازه بده خودش تصمیم بگیره .
و پدر با جدیتی که انگار فقط به خاطر دستور خانم جان بود گفت :
ـ بگو مستانه ... حرف دلت رو بزن .
نفس پری کشیدم و باز آب شدم از خجالت .
چطور می توانستم حرف بزنم . یکدفعه ، بدون مقدمه ! به سختی زمزمه کردم :
ـ من ... من مشکلی ندارم .
خانم جان با همان یک جمله ی من ، محکم کف زد :
ـ قربان دخترم برم ... پس دیگه تمومه .
اما پدر مخالفت کرد :
ـ عزیز جان ، چی تمومه آخه ؟ ... این دختر فقط گفت من مشکلی ندارم ، ولی من مشکل دارم ، ... یعنی چی که ما رو به بهونه جشن کشوندین اینجا و هنوز نرسیده ، دارید دخترمو ازم خواستگاری می کنید ؟!
با این حرف پدر بود که آقا آصف گفت :
ـ حق با شماست آقا ارجمند ... کوتاهی از ما بوده ولی شما قبول کنید . ان شاء الله خواستگاری رسمی میایم .
خانم جان بلند اعتراض کرد :
ـ خواستگاری رسمی یعنی چی ... این دو تا بچه توی همین خونه بزرگ شدن ، ... خونه ی من ، خونه ی هردوتاشونه ، ... اگه قراره خواستگاری باشه باید همینجا باشه و السلام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
لن یفهمك اِلا اثنین!!
احدهُم مر بحالتك
والاخر یُحبك جداً..
هیچکس جز دو² نفر درکٺ نمےکند
آنکہ حال تو را تجربه کرده
و دیگرے کسےاست کہ
واقعاً دوسـتت دارد..🙂🎈
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|😎👊🏻|
شـیر براے اِثباتِ قُدرتش
نیـاز بہ جنگیدن با هـر
شُغـال و کفتـارے را نـدارد
هَمــٰان..
نگـآهَش کافیست.. :)💙
#مقام_معظم_رهبرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سلام_صبحگاهی
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانی ام
هرگز نمیشود که از این در برانی ام
یابنالحسن، برای تو بیدار میشوم
مولایم سلام💚
صبحتان بخیر ای همه زندگانی ام
السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ
روزتون حسینی💚
→
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 وقتی خدا دلش بخواد ببخشه، جای گناه ثواب مینویسه!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
البدرُ یَکمُلُ کُلَّ شَهرٍ مَرةً
و هِلالُ وجهك کُلَّ یومٍ کامِلُ♥️
هلال ماه یکبار در ماه کامل مےشود
و هلال روےِ تو همیشہ کامل است :)
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۳
_تا چشمت درآد!
سپیده گفت :
_هوی در گوشی نداریم بلند بگین تا ما هم بشنویم
ساناز سریع گفت :
_هیچی بابا ، بهش میگم کدوم رستوران رفتین که تا 2 بعدازظهر ازتون پذیرایی کردن !!؟؟
همه زدند زیر خنده ... ساناز هم که جدیدا اصلا به خط و نشون کشیدن های من توجهی نمی کرد با خیال راحت شروع کرد خوش زبونی !
دیگه لازم نبود عمه رسما بیاد جواب بگیره ، همه فهمیدن که جواب من مثبته و قراره که به زودی تو ساختمونمون بعد از مدت ها یه خبرایی بشه
با تایید مادرجون و بزرگتر ها قرار مراسم بله برون برای جمعه هفته بعد گذاشته شد ... شاید به جرات بتونم بگم
اون یک هفته از بهترین روزهای عمرم بود
قلبم از همیشه بی قرار تر بود ، کار وقت و بی وقتم شده بود فکر کردن به آینده ای که پر بود از حضور حسام
کتایون که بلاخره بو برد چه خبره یه شیرینی اساسی از من گرفت و قول یه سور 2 نفری رو از حسام گرفت!
انرژیم توی کتابخونه چند برابر شده بود ... جوری که بعضی از عضو ها که دیگه تقریبا با اخلاقم اشنا بودند می گفتند
خبریه خانوم صمیمی!؟
چقدر آدم خوشبخته وقتی که حس درونیش انقدر عمیق و وسیعه که بازتابش بیرونی میشه و همه رو تحت شعاع قرار میده !
البته این بازتاب عوارضم داشت ، اونم متلک های مداوم بچه ها بود از سانی گرفته تا احسان و حامد و حتی سعید !
ولی خوب من و حسام با صبوری و خنده تحمل می کردیم و دم نمی زدیم
بلاخره جمعه هم مثل همه روز های خدا رسید ... برای شب علاوه بر خودمون که یه جمع ثابت و همیشگی بودیم یه سری از بزرگتر های فامیل هم دعوت بودند
که یه تعدادشون مشترک بودند و یه تعداد از خانواده حاج کاظم و مامان بودند!
لباسی رو که با مامان و ساناز خریده بودیم تنم کردم ، چادری رو که مادرجون برام آورده بود و خیلی هم ناز بود سرم کردم
وقتی سانی دیدم با اخم گفت :
_یه چیزیت کمه ! شبیه عروس ها نیستی
با استرس گفتم :
-چی مثال !؟
_لباس عروس دیگه
_زهرمار ! مسخره
دستم رو گرفت و همونجوری که می بردم تو اتاق گفت :
_بابا جدی میگم ، آرایشت دیگه فوقه ملیحه !
❣ @Mattla_eshgh
حسن بصرے مےگوید :
در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ
نبوده است
او آنقدر براے عبادت خدا
در محـراب مےایستاد
کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙
مقتلالحسین ، ج¹،ص⁸⁰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🏼🌱بہمنِعاۺِقۍ|◖
.
#استوری📲| ◖
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#چادرانہ
گفت حاج آقا من چادری نیستم
ولی تو حرم چادر میپوشم
برم بیرون در میارما!
یه چیزی بگو که قانع بشم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱💫🌸
بـــانو جان!
سیــاهــے چــــاڋر ٺــو ...
ݪبــخنڋ امامـ زمـــان را ڋر ݐے ڋارد...
#چــادرانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 راه غلبه بر نفس، #محاسبه است.
بعضی اولیای خدا یک #دفتری
همراه خود داشتند و هر کاری که
می کردند می نوشتند،
در آخر روز هم نشسته و
حساب کارهای خود را می کردند
که ما در این روز چه کردیم،
چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم،
چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم.
امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند:
از ما نیست کسی که هر روز
به حساب نفس خود نرسد؛
پس اگر کار خوبی انجام داده بود
خــدا را #شـکـــر کند
و از خدا بخواهد
که آن کار را بیشتر و بهتر
بتواند انجام دهد
و اگر کار بدی انجام داده بود #استغفار
و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج67 / 72)
حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج67 / 72)
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت9
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
باز سکوت شد و خانم جان که انگار هیچ از این سکوت خوشش نیامده بود ، بلند و عصبی فریاد زد :
ـ حرمت نگه نمی دارید بلند شید برید خونتون ... چقدر بگم من حق مادری گردن این دو تا بچه دارم .
آقا آصف فوری جواب داد :
ـ شما حق مادری گردن ما هم دارید خانم جان ... ولی وقتی آقا ارجمند راضی نیست به زور که نمیشه .
و خانم جان که انگار قصد کرده بود ، همان روز و همان ساعت ، همه چیز را تمام کند ، گفت :
ـ ارجمند ... به خدا اگه روی حرفم حرف بزنی دیگه اسمتو نمیارم .
و با این تهدید جنجالی خانم جان ، پدر لا اله الا الله گفت و نظر مساعدش را اعلام کرد :
ـ باشه ... به احترام شما ، خوبه ؟
و خانم جان دستور صلوات داد و با صلواتی ، همه چیز رنگ و بوی جلسه ی خواستگاری گرفت .
دیگر کسی نظر مرا نخواست . حرف ها جدی تر از انی شده بود که من حرفی بزنم .
حتی مهیار هم حرفی نزد اما گه گاهی که هردو نگاهمان به هم می افتاد ، لبخند روی لبانمان لو می رفت .
صحبت ها تمام شد و قرار شد اگر بله ی آخر را من گفتم فردای همان روز یک جشن مختصر گرفته شود تا من و مهیار یه نامزدی کوچک بگیریم و برویم دنبال کار های عقدمان .
من مانده بودم آن بله ، بله ی آخر بود یا اول .
وقتی حرف ها تمام شد ، باز برگشتیم سر خانه ی اول ، اینبار عمه از من پرسید :
ـ حالا دیگه باید نظرتو بی رودربایستی به ما بگی مستانه خانم ... راضی هستی ؟ ... جواب مهیار ما چیه بالاخره ، آره یا نه ؟
نگاه پر توجه همه سمت من بود . ناچار باز سرم را خم کردم سمت حصیر زیر پایم و اینبار مصمم گفتم :
ـ بله .
و چه غوغایی به پا کرد آن بله !
خانم جان از همه بیشتر ذوق کرد و چنان محکم کف میزد که انگار واقعا من دختر خود خانم جان هستم .
اولین نفر خانم جان صورتم را بوسید و بعد عمه افروز و به پنج دقیقه نرسید که خانم جان دستور داد :
ـ بلند شید برید دنبال خرید ... یه نشون واسه نامزدی و روحانی مسجد واسه خطبه ی محرمیت ... اینا باید محرم بشن تا برن سراغ کارهای عقدشون .
پدر هنوز کمی مخالفت می کرد :
ـ چقدر عجله داری آخه مادر من !
خانم جان اولین نفر از جا برخاست و به پدر گفت :
ـ عجله دارم چون می خوام تا زنده ام ، عروسی این دوتا رو ببینم و برقصم .
عمه با خنده گفت :
ـ خواهشاً شما با این پا درد و کمر دردت نرقص که باز کلی ناله میزنی .
و خانم جان با خوشحالی تابی به کمرش داد که همه را به خنده انداخت :
ـ نه این فرق داره .
و بعد شروع کرد به کف زدن و رقصیدن .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🦋مولای من چشم وجودمان
خیره به نورِ حضور شماست و دست استغاثه
🦋و روی حاجتمان
متوسل به درگاه تان تا خداوند
طلعت رشیدتان را به ما بنمایاند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#بیو_گرافی ...|💓°•🚜
↻|گاهیوقتها باید تَرَک برداری،
تا نور بیاد تو زندگیت^🔗
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعای امام سجاد (ع) - حاج اقا قرائتی.mp3
7.77M
🎧🎧
⏰ 11 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ اهل بیت مظلومند
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_قرائتی
🔹 #نشر_دهید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت204
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت :
-وای نمیری الی ، مثل ماه شدی !
تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو
با دیدنم زد به صورتشُ گفت :
_خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟
سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟
_امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟
می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟
سانی قری به گردنش داد و گفت :
_بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره
بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حال به صورت ما نگاه کرده آخه ؟
_ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه !
رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم ... یهو زدم زیر خنده
مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟!
سانی زد پشتم
_مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟
_وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم !
_قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو
_چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم
_بشکنه دستی که نمک نداره ... بی چشم و رو
مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد
خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم !
ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم !
یهو ساناز گفت :
_یا قمر بنی هاشم !
_چی شد !؟
_ به حسام نگاه نکنیا !
لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالاو زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا
بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود ...