eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 وقتی خدا دلش بخواد ببخشه، جای گناه ثواب می‌نویسه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
البدرُ یَکمُلُ کُلَّ شَهرٍ مَرةً و هِلالُ وجهك کُلَّ یومٍ کامِلُ♥️ هلال ماه یکبار در ماه کامل مے‌شود و هلال روےِ تو همیشہ کامل است :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۳ _تا چشمت درآد! سپیده گفت : _هوی در گوشی نداریم بلند بگین تا ما هم بشنویم ساناز سریع گفت : _هیچی بابا ، بهش میگم کدوم رستوران رفتین که تا 2 بعدازظهر ازتون پذیرایی کردن !!؟؟ همه زدند زیر خنده ... ساناز هم که جدیدا اصلا به خط و نشون کشیدن های من توجهی نمی کرد با خیال راحت شروع کرد خوش زبونی ! دیگه لازم نبود عمه رسما بیاد جواب بگیره ، همه فهمیدن که جواب من مثبته و قراره که به زودی تو ساختمونمون بعد از مدت ها یه خبرایی بشه با تایید مادرجون و بزرگتر ها قرار مراسم بله برون برای جمعه هفته بعد گذاشته شد ... شاید به جرات بتونم بگم اون یک هفته از بهترین روزهای عمرم بود قلبم از همیشه بی قرار تر بود ، کار وقت و بی وقتم شده بود فکر کردن به آینده ای که پر بود از حضور حسام کتایون که بلاخره بو برد چه خبره یه شیرینی اساسی از من گرفت و قول یه سور 2 نفری رو از حسام گرفت! انرژیم توی کتابخونه چند برابر شده بود ... جوری که بعضی از عضو ها که دیگه تقریبا با اخلاقم اشنا بودند می گفتند خبریه خانوم صمیمی!؟ چقدر آدم خوشبخته وقتی که حس درونیش انقدر عمیق و وسیعه که بازتابش بیرونی میشه و همه رو تحت شعاع قرار میده ! البته این بازتاب عوارضم داشت ، اونم متلک های مداوم بچه ها بود از سانی گرفته تا احسان و حامد و حتی سعید ! ولی خوب من و حسام با صبوری و خنده تحمل می کردیم و دم نمی زدیم بلاخره جمعه هم مثل همه روز های خدا رسید ... برای شب علاوه بر خودمون که یه جمع ثابت و همیشگی بودیم یه سری از بزرگتر های فامیل هم دعوت بودند که یه تعدادشون مشترک بودند و یه تعداد از خانواده حاج کاظم و مامان بودند! لباسی رو که با مامان و ساناز خریده بودیم تنم کردم ، چادری رو که مادرجون برام آورده بود و خیلی هم ناز بود سرم کردم وقتی سانی دیدم با اخم گفت : _یه چیزیت کمه ! شبیه عروس ها نیستی با استرس گفتم : -چی مثال !؟ _لباس عروس دیگه _زهرمار ! مسخره دستم رو گرفت و همونجوری که می بردم تو اتاق گفت : _بابا جدی میگم ، آرایشت دیگه فوقه ملیحه ! ‌❣ @Mattla_eshgh
حسن بصرے مےگوید : در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ نبوده است او آنقدر براے عبادت خدا در محـراب مے‌ایستاد کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙 مقتل‌الحسین ،‌ ج¹،ص⁸⁰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🏼🌱بہمنِ‌عاۺِقۍ|◖ . 📲| ◖ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت حاج آقا من چادری نیستم ولی تو حرم چادر میپوشم برم بیرون در میارما! یه چیزی بگو که قانع بشم. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱💫🌸 بـــانو جان! سیــاهــے چــــاڋر ٺــو ... ݪبــخنڋ امامـ زمـــان را ڋر ݐے ڋارد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 راه غلبه بر نفس، است. بعضی اولیای خدا یک همراه خود داشتند و هر کاری که می کردند می نوشتند، در آخر روز هم نشسته و حساب کارهای خود را می کردند که ما در این روز چه کردیم، چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم، چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم. امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند: از ما نیست کسی که هر روز به حساب نفس خود نرسد؛ پس اگر کار خوبی انجام داده بود خــدا را کند و از خدا بخواهد که آن کار را بیشتر و بهتر بتواند انجام دهد و اگر کار بدی انجام داده بود و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم باز سکوت شد و خانم جان که انگار هیچ از این سکوت خوشش نیامده بود ، بلند و عصبی فریاد زد : ـ حرمت نگه نمی دارید بلند شید برید خونتون ... چقدر بگم من حق مادری گردن این دو تا بچه دارم . آقا آصف فوری جواب داد : ـ شما حق مادری گردن ما هم دارید خانم جان ... ولی وقتی آقا ارجمند راضی نیست به زور که نمیشه . و خانم جان که انگار قصد کرده بود ، همان روز و همان ساعت ، همه چیز را تمام کند ، گفت : ـ ارجمند ... به خدا اگه روی حرفم حرف بزنی دیگه اسمتو نمیارم . و با این تهدید جنجالی خانم جان ، پدر لا اله الا الله گفت و نظر مساعدش را اعلام کرد : ـ باشه ... به احترام شما ، خوبه ؟ و خانم جان دستور صلوات داد و با صلواتی ، همه چیز رنگ و بوی جلسه ی خواستگاری گرفت . دیگر کسی نظر مرا نخواست . حرف ها جدی تر از انی شده بود که من حرفی بزنم . حتی مهیار هم حرفی نزد اما گه گاهی که هردو نگاهمان به هم می افتاد ، لبخند روی لبانمان لو می رفت . صحبت ها تمام شد و قرار شد اگر بله ی آخر را من گفتم فردای همان روز یک جشن مختصر گرفته شود تا من و مهیار یه نامزدی کوچک بگیریم و برویم دنبال کار های عقدمان . من مانده بودم آن بله ، بله ی آخر بود یا اول . وقتی حرف ها تمام شد ، باز برگشتیم سر خانه ی اول ، اینبار عمه از من پرسید : ـ حالا دیگه باید نظرتو بی رودربایستی به ما بگی مستانه خانم ... راضی هستی ؟ ... جواب مهیار ما چیه بالاخره ، آره یا نه ؟ نگاه پر توجه همه سمت من بود . ناچار باز سرم را خم کردم سمت حصیر زیر پایم و اینبار مصمم گفتم : ـ بله . و چه غوغایی به پا کرد آن بله ! خانم جان از همه بیشتر ذوق کرد و چنان محکم کف میزد که انگار واقعا من دختر خود خانم جان هستم . اولین نفر خانم جان صورتم را بوسید و بعد عمه افروز و به پنج دقیقه نرسید که خانم جان دستور داد : ـ بلند شید برید دنبال خرید ... یه نشون واسه نامزدی و روحانی مسجد واسه خطبه ی محرمیت ... اینا باید محرم بشن تا برن سراغ کارهای عقدشون . پدر هنوز کمی مخالفت می کرد : ـ چقدر عجله داری آخه مادر من ! خانم جان اولین نفر از جا برخاست و به پدر گفت : ـ عجله دارم چون می خوام تا زنده ام ، عروسی این دوتا رو ببینم و برقصم . عمه با خنده گفت : ـ خواهشاً شما با این پا درد و کمر دردت نرقص که باز کلی ناله میزنی . و خانم جان با خوشحالی تابی به کمرش داد که همه را به خنده انداخت : ـ نه این فرق داره . و بعد شروع کرد به کف زدن و رقصیدن . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🦋مولای من چشم وجودمان خیره به نورِ حضور شماست و دست استغاثه 🦋و روی حاجتمان متوسل به درگاه تان تا خداوند طلعت رشیدتان را به ما بنمایاند 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
...|💓°•🚜 ↻|‏گاهی‌وقت‌ها باید تَرَک برداری، تا نور بیاد تو زندگیت^🔗 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعای امام سجاد (ع) - حاج اقا قرائتی.mp3
7.77M
🎧🎧 ⏰ 11 دقیقه 👆 ✅ اهل بیت مظلومند ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت : -وای نمیری الی ، مثل ماه شدی ! تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو با دیدنم زد به صورتشُ گفت : _خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟ سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟ _امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟ می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟ سانی قری به گردنش داد و گفت : _بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حال به صورت ما نگاه کرده آخه ؟ _ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه ! رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم ... یهو زدم زیر خنده مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟! سانی زد پشتم _مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟ _وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم ! _قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو _چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم _بشکنه دستی که نمک نداره ... بی چشم و رو مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم ! ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم ! یهو ساناز گفت : _یا قمر بنی هاشم ! _چی شد !؟ _ به حسام نگاه نکنیا ! لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالاو زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود ...
《♥️✨》 گاهی اوقاٺ بہ جاے اینکه فریـاد بزنیم براے تعجیل امام زمان صلوات ^^ فریـاد بزنیـم ~↓ براے تعجیل امام زمان امروزُ گناھـ نڪن (: _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
-چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:) +چی گفت؟! -دلمان یک بغل سیر میخواهد..! .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابن الحسن شیعه ندارد جز تو کَس ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
584.7K
♨️بیدار شدن از خواب غفلت 👌 بسیار شنیدنی 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کام ما هر روز شیرین گردد ، از دیدارتان ... 🌷شهید حاج حسین خرازی🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ما بهشت دیده‌ها ؛ جهنم آنجاست که تو نباشی 💫.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان . گرچه پدر هنوز هم ناراضی بود و گه گاهی یواشکی به مادر غر میزد که چرا او هم مخالفت نکرده ، اما خانم جان بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و همه را به تکاپو واداشت . عمه و آقا آصف برای خرید میوه و شیرینی و بعضی هدایا به خرید رفتند . پدر و خانم جان هم برای صحبت با روحانی مسجد محله رفتند و من ماندم و مادر و مهیار . مادر که در نبود بقیه مشغول دم کردن برنج شد و من و مهیار تنها کسانی شدیم که روی ایوان خانم جان ماندیم . سیب هایی که چیده بودیم دست نخورده باقی مانده بود و تنها کسی که داشت سیب درون پیش دستی اش را پوست می گرفت مهیار بود . سیب را پوست گرفت و با چاقو چند تکه کرد و بعد در حالیکه یکی را سر همان چاقوی میوه خوری اش میزد ، سمتم گرفت . نگاهم یک لحظه در سادگی نگاه عاشقش محو شد . سیب را از سر چاقو برداشتم و ریز گفتم : ـ ممنون . و شنیدم : ـ نوش جان . چقدر شیرین بود ! یا اثر دست مهیار بود یا واقعا سیب های خانم جان با بقیه فرق داشت . در سکوت دل انگیز خانه ی خانم جان تنها بودیم و هر دو از این سکوت لذت می بردیم که مهیار این سکوت را شکست : ـ مستانه ! نگاهم سمتش رفت . سرش را پایین گرفت . از خجالت نبود . می خواست من راحت تر باشم : ـ می خوام یه بار از خودت بشنوم ... امروز خیلی دیر و با تردید بله رو گفتی ... حالا می خوام از خودت بشنوم ... می خوام مطمئن بشم که توی رودربایستی گیر نکردی ... همون قدر که توی این همه سال من به تو فکر کردم ... تو هم به من فکر کردی ؟ با آن که مزاحمی برای شنیدن حرف هایمان نبود ، اما اعتراف برای من کار سختی بود . بر خلاف من ، مهیار خیلی راحت می توانست در مقابل همه ، مرا از پدرم خواستگاری کند . آنقدر که حتی خود من هم شوکه شدم . بالاخره زبان گشودم : _با اینکه خانه ی خانم جان نمی اومدم اما ... یاد اون پسر بچه ای بودم که با همه ی لجبازی و شیطنت های من ، ... باز هم راضی بود که اذیتش کنم ... هیچ وقت شکایت نمی کرد و حتی وقتی ... تمام کاسه ها را می شکستم و می انداختم گردنش ... یا وقتی باغچه ی سبزی خانم جان را لگد مال می کردم و به دروغ می گفتم کار اوست ... بازم اهل قهر نبود! خندید . صدای خنده اش مرا هم به گذشته برگرداند و کمی بعد هردو با هم خندیدیم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو ❄️☃️ حـآل ِشیریـن ِزیارت‌نامـه‌خواندن‌درحـرم میکشاندسوےمشهـدعاقبـت‌فرهـآدرا... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خــــدایا🙏 ❣عزیزانم رو در سخت ‌ترین لحظه ها یاری کن تا همیشه بتونن همچون نورى✨ در تاریک ‌ترین و سخت‌ترین لحظه‌ها بدرخشن ✨🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨ همه ی دلواپسی هایمان را ✨ به خــدا بسپاریم ✨ و ایمان داشته باشیم ✨ در پنــاهِ او که باشیم ✨ "آرامـش" ✨ سـهمِ قلبهای ماست ✨هیچوقت ناامید نشو ✨خدا اینجاست😇 شبتـون آرومـ ✨🌟 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــاد خــــ💖ـدا آرام بـخـش دلـهـاسـت.. در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن روزت را مـتـبـرک کـن بـا نـام و یـادش💖 خـــدا صـدای بـنـده هـایـش رو دوسـت داره💖 روزتون متبرک به نگاه خدا🌸🍃
Ꮺــــو آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛ همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست .. قاب عکست بشود ، داروندارم سخـت است... آقامحمدجواد ،نازدانه شهید محمدعلی خادمی🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید ! همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟ با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت : -چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟ با حرص و آروم گفتم : _توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا _دقیقا کدوم اینه !؟ -نسترن دیگه زد رو دستش و گفت : _خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟ فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم : -بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا ! _ایندفعه واقعا خوش خبرم یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت : _ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده _خوب ؟ _ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام _یعنی چی؟! _بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره بلند گفتم : -چی !؟ مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت : _ای خدا آبرومُ به تو سپردم ! برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
بغض من گریـه شـد و رآهـ تمآشـآ را بست از تـو جز منظـره‌اے تـآر نـدآرم در یـآد....💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•