voice.ogg
584.7K
♨️بیدار شدن از خواب غفلت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کام ما هر روز
شیرین گردد ،
از دیدارتان ...
🌷شهید حاج حسین خرازی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
برای ما بهشت دیدهها ؛
جهنم آنجاست که تو نباشی 💫....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت10
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان .
گرچه پدر هنوز هم ناراضی بود و گه گاهی یواشکی به مادر غر میزد که چرا او هم مخالفت نکرده ، اما خانم جان بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و همه را به تکاپو واداشت .
عمه و آقا آصف برای خرید میوه و شیرینی و بعضی هدایا به خرید رفتند . پدر و خانم جان هم برای صحبت با روحانی مسجد محله رفتند و من ماندم و مادر و مهیار .
مادر که در نبود بقیه مشغول دم کردن برنج شد و من و مهیار تنها کسانی شدیم که روی ایوان خانم جان ماندیم .
سیب هایی که چیده بودیم دست نخورده باقی مانده بود و تنها کسی که داشت سیب درون پیش دستی اش را پوست می گرفت مهیار بود .
سیب را پوست گرفت و با چاقو چند تکه کرد و بعد در حالیکه یکی را سر همان چاقوی میوه خوری اش میزد ، سمتم گرفت .
نگاهم یک لحظه در سادگی نگاه عاشقش محو شد . سیب را از سر چاقو برداشتم و ریز گفتم :
ـ ممنون .
و شنیدم :
ـ نوش جان .
چقدر شیرین بود ! یا اثر دست مهیار بود یا واقعا سیب های خانم جان با بقیه فرق داشت .
در سکوت دل انگیز خانه ی خانم جان تنها بودیم و هر دو از این سکوت لذت می بردیم که مهیار این سکوت را شکست :
ـ مستانه !
نگاهم سمتش رفت . سرش را پایین گرفت . از خجالت نبود . می خواست من راحت تر باشم :
ـ می خوام یه بار از خودت بشنوم ... امروز خیلی دیر و با تردید بله رو گفتی ... حالا می خوام از خودت بشنوم ... می خوام مطمئن بشم که توی رودربایستی گیر نکردی ... همون قدر که توی این همه سال من به تو فکر کردم ... تو هم به من فکر کردی ؟
با آن که مزاحمی برای شنیدن حرف هایمان نبود ، اما اعتراف برای من کار سختی بود .
بر خلاف من ، مهیار خیلی راحت می توانست در مقابل همه ، مرا از پدرم خواستگاری کند .
آنقدر که حتی خود من هم شوکه شدم .
بالاخره زبان گشودم :
_با اینکه خانه ی خانم جان نمی اومدم اما ... یاد اون پسر بچه ای بودم که با همه ی لجبازی و شیطنت های من ، ... باز هم راضی بود که اذیتش کنم ... هیچ وقت شکایت نمی کرد و حتی وقتی ... تمام کاسه ها را می شکستم و می انداختم گردنش ... یا وقتی باغچه ی سبزی خانم جان را لگد مال می کردم و به دروغ می گفتم کار اوست ... بازم اهل قهر نبود!
خندید . صدای خنده اش مرا هم به گذشته برگرداند و کمی بعد هردو با هم خندیدیم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو ❄️☃️
حـآل ِشیریـن ِزیارتنامـهخواندندرحـرم
میکشاندسوےمشهـدعاقبـتفرهـآدرا...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
خــــدایا🙏
❣عزیزانم رو
در سخت ترین لحظه ها
یاری کن تا همیشه
بتونن همچون نورى✨
در تاریک ترین و سختترین
لحظهها بدرخشن ✨🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨ همه ی دلواپسی هایمان را
✨ به خــدا بسپاریم
✨ و ایمان داشته باشیم
✨ در پنــاهِ او که باشیم
✨ "آرامـش"
✨ سـهمِ قلبهای ماست
✨هیچوقت ناامید نشو
✨خدا اینجاست😇
شبتـون آرومـ ✨🌟
┏━━✨✨✨━━┓
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت10 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان . گ
پارت جدید امشب😍😍😍😍
رمان آنلاین
#مثل_پیچک 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــاد خــــ💖ـدا
آرام بـخـش دلـهـاسـت..
در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن
روزت را مـتـبـرک کـن بـا نـام و یـادش💖
خـــدا صـدای بـنـده هـایـش رو دوسـت داره💖
روزتون متبرک به نگاه خدا🌸🍃
#بیـــــــᏪــــو
#یاامامحسنعسکری
آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛
همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر نفس درد بیاید برود
حرفی نیست ..
قاب عکست بشود ،
داروندارم
سخـت است...
آقامحمدجواد ،نازدانه
شهید محمدعلی خادمی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت205
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو
دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید !
همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه
عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت
همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم
تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟
با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم
اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت :
-چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟
با حرص و آروم گفتم :
_توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا
_دقیقا کدوم اینه !؟
-نسترن دیگه
زد رو دستش و گفت :
_خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟
فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم :
-بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا !
_ایندفعه واقعا خوش خبرم
یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت :
_ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده
_خوب ؟
_ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام
_یعنی چی؟!
_بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره
بلند گفتم :
-چی !؟
مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت :
_ای خدا آبرومُ به تو سپردم !
برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
#بیوگرافے
بغض من گریـه شـد و رآهـ تمآشـآ را بست
از تـو جز منظـرهاے تـآر نـدآرم در یـآد....💔
#حسیــݩجاݩ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. -
ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها
و سختے ها بہ دستِ تو
شکـستہ مےشود..🍃❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حےعݪےاݪصݪاة
#استاد_پناهیان
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر میتوانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را میبیند😒
لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ راهی جز حسین(ع) نیست ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک🌱
پارت 11
مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست .
یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم .
پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد .
با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت :
ـ به افتخار عروس گلم .
و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید .
و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ،
و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد .
آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت :
ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس .
و مادر شوکه شد از این حرف !
_خانم جان ولی ...
خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار .
با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد :
ـ حالا دوماد عروس رو ببوس .
یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد .
مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد .
سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت :
ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه .
این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را .
پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت :
ـ شما هم برو عروست رو ببوس .
و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم .
آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت :
ـ خوشبخت بشی دخترم .
و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد .
خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد :
ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله .
🥀🥀🥀🥀🥀
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلــــها به یاد تو می تپد
و روشــــنی نگاه #منتظران
بہ افق #خورشید ظهـور توست
بیا و گــَرد #گامہـایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
عارفےرا گفتند:
چگونه تنهایےراتحمل میکنے؟
گفت:من همنشین خدایم هستم
هروقت خواستم
اوبا من سخن بگوید
قرآن میخوانم
وهرگاه بخواهم
من بااو سخن بگویم
نماز میخوانم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برخیز
و بخند
و صبـــح را زیبا کن ...
🌷شهید محسن حججی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۰۶
_بگو دیگه
_ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه !
چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره !
_من بعدا به حساب تو می رسم ساناز !
_غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه
راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم !
جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم
مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند
همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام !
اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه !
تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم
مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد
توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود ....
همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ...
با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند
_با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر
خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند
ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته
فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی
مادرجون گفت :
_والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم
اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره !
❣ @Mattla_eshgh
🔰شهید سیدمرتضی آوینی:
جبهههای حق
مجرای نـوری ست
که همه پروانههـا را
به سوی خـود میکشد ،
و چه کند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
🌷شهید مظفر ماستبند زاده
و نوجوانان بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 کلام شهید
دکتر مصطفی چمران🌷
اگر پرستـش
جز ذاتِ خدا مجاز میبود
مسلّما علی را می پرستیدم !
علی خدا نیست ولی وجودِ علی را
چیزی جز خدا پُر نڪرده است...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید حسین رئیسی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے
#جانمعلےع
شاعری شغلِ شریفیست ، به شرطی که قلم...
فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!😍☝️
#یکشنبههایعلویفاطمی💚
♥-----------------------------♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥-----------------------------♥
#نمازشب 🌙
🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند :
🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب!
همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب !
و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان.✨
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•