هرڪه فرهاد شود در ره عشق
همه ڪس در نظرش شیرین است
تهمت ڪفر به عاشق نزنید
عاشقی پاڪترین آیین است
مولانا
http://b2n.ir/264902🍂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت76
سر سفره ناهاری که خانم جان پهن کرده بود و دکتر و رفیق شفیقش هم دعوت شده بودند، نشسته بودیم.
ترشی سیب خانم جان سر سفره بود که دکتر گفت :
_این ترشی کار خودتون هست خانم بزرگ؟
خانم جان با افتخار سربلند کرد:
_ بله پسرم... من یه باغ سیب دارم توی شر اونهمه سیب میمونم... واسه همین هر چی بخوای از محصول باغ در میاد... از لواشک، ترشی، سرکه سیب، سیب خشک، مربا.
دکتر در حالی که به تایید خوشمزه گی ترشی سیب، سری تکان میداد گفت:
_حرف نداره... خیلی خوشمزه است... من سرکه برام خوب نیست ولی انگار سر که این ترشی زیاد تیز و تند نیست.
_آره پسرم... آخه این سرکه ی سیبه... این هم کار دست خودمه.
پیمان در حالی که لقمه غذایش را قورت میداد، با لحنی که نشان میداد چقدر از دستپخت خانوم جان لذت برده، سری به دو طرف تکان داد و با چشمانی که از شدت خوشمزگی غذا، بسته شده بود گفت :
_ ماشاالله خانم بزرگ... چه کار کردید!... غذاتون حرف نداره، اونقدر که دکتر کم حرف ما که اصلاً عادت به تعریف از غذا نداره، زبونش باز شد .
نگاه چپ چپ دکتر سمت پیمان رفت اما او بدون هیچ ترسی ادامه داد :
_خانمبزرگ ماشالا دستپختت هیچی کم نداره... بیا یه مادری در حق این دکتر ما بکن.
صدای اعتراض دکتر بلند شد و پیمان اما با جسارت بیشتری ادامه داد :
_بیا یه دستی به سر و گوش این دکتر ما بکش بلکه سر عقل بیاید و اهل زندگی بشه... موهاش داره سفید میشه این پسر.
خندهام گرفت. سرم را تا نهایت ممکن پایین انداختم و دکتر در حالی که بدجوری حرصی شده بود همچنان با چشمانش داشت باز رفیقش را تهدید میکرد، اما خانم جان که انگار سرش درد می کرد برای همچین کارهایی جواب داد:
_چرا پسرم چرا زن نمیگیری؟
دکتر سرش را پایین انداخت :
_ مریض احوالم خانم بزرگ... درست نیست ازدواج کنم و یک نفر دیگر را هم پاسوز خودم کنم.
لبخند روی لبم پرکشید. محو تماشای دکتر بودم. به آن صورت جدی، نگاه براق مشکی، نمیآمد که مریضی خاصی داشته باشد. همان موقع پیمان بلند بلند خندید و نمیدانم چرا خنده اش دلم را قرص کرد که این حرف دکتر تنها یک شوخی بیشتر نیست.
_بابا خالی میبنده.
صدای اَِی کشیده ی دکتر در اعتراض به حرف دوستش برخاست. ولی پیمان بی هیچ ترسی ادامه داد:
_ این اون موقعی که توی جبهه بوده شیمیایی شده ، ریه هاش یکم بگی نگی حساسه... اما ماشالله آب و هوای روستا هم بهش ساخته و الحمدالله که خوب خوب شده... ولی انگار خوشش میاد از مجردی... قید زن و زندگی رو زده.
حالا لحظهای رنگ نگاه دکتر تغییر کرده بود و من متعجب از شنیدن این جمله که جانباز شیمیایی بود ، همچنان خیره نگاهش میکردم.
_خوب اصلا خودت چرا زن نمیگیری
پسر جان؟
این را خانم جان از آقا پیمان پرسید.
_با منی خانم بزرگ؟... نه بابا، من که زیادی سر و گوشم می جنبه... واسه همین نمیتونم انتخاب کنم که با کی ازدواج کنم.
لبم را از شدت خنده محکم گزیدم و خانم جان که بین آن دو نفر گیر کرده بود، جواب داد :
_ پس خودم گوش هردوتون رو با میپیچونم تا دیگه بیخود مجرد نمونید .
... تو هم سر و گوشت دیگه نجنبه... اول خودتو درست کن بعد به فکر زن دادن رفیقت باش.
زیر چشمی داشتم به دکتر و پیمان نگاه میکردم. دکتر لبخند حق به جانبی به لب آورده بود و پیمان سرافکنده مشغول خوردن غذایش شد.
ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصاً کنار خانم جانی که نیامده خودش را در دل دکتر و آقا پیمان جا کرده بود. آنروز بهداری روستا، یکی از خلوت ترین روزهای خوشش را سپری کرد و دکتر و آقا پیمان کنار خانم جان گوش به خاطرات او سپردند .
••°
بگذار برايت چاى بريزم
امروز به شكل غريبى خوبى
بگذار برايت چاى بياورم
راستى گفتم كه دوستت دارم؟
گفتم كه از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادى بخش است،
مثل حضور شعر و حضور قايق ها
و خاطرات دور...
#نزار_قبانى♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_77
آن روز اولین روز کاری بود که هم اول هفته بود و هم مریضی به بهداری مراجعه نکرد و هم به خاطر ورود خانم جان ، دکتر پور مهر به من که هیچ، حتی به خودش هم استراحت داد.
می خواستم برای شام غذا درست کنم که آقا پیمان پیشنهاد درست کردن سیب زمینی آتشین داد. شبای پاییزی روستا کمی سرد و خنک بود و نشستن دور آتشی که آقا پیمان به پا کرده بود میچسبید.
پیت حلبی بزرگی کنار پلههای بهداری گذاشت و درونش را با چوب های خشک شکسته ی شاخه درختان روستا، پر کرد. آتش به پا شد. انگار این اولین باری نبود که پیمان و حامد، در شبهای سرد روستا، آتشی درست میکردند. پیت حلبی سیاه شده از دود آتش و چوب های سوخته ی کنج اتاقک انباری بهداری، نشان میداد که سالیان سال هم چنین آتشی برپا شده بود، که رخ سیاه شده اش هم خودش شاهدی بر این مطلب بود .
کتری آتشی را روی پیت حلبی گذاشتند تا چای آتشی درست کنند و خانم جان چنان با لذت به این آتش خیره شده بود که از دیدن ذوق و شوق نشسته در نگاهش، من هم ذوق زده شدم.
پتوی نازکی روی شانه های خانم جان انداختم و کنارش نشستم.
_سرما نخوری خانم جان.
خانم جان با لبخند به آتش خیره بود که جواب داد:
_ نه حالم از همیشه بهتره... دو ماهه که اینقدر سرحال نبودم.
دوماه! دقیقاً از روزی که مادر و پدرم را با آن تصادف وحشتناک از دست داده بودم.
کنار خانم جان به تلاش آقا پیمان که سعی داشت آتش را حفظ کند خیره شدم. دکتر هم روی صندلی کوچکی کنار آتش نشست و رو به آقا پیمان گفت:
_ چایی هم دستت رو میبوسه پیمان جان.
_چشم دکتر بداخلاق روستا.
خانم جان سرش چرخید سمت دکتر و بی مقدمه پرسید :
_حالا خودت بهم بگو پسرم چرا تا به حال ازدواج نکردی؟
انگار دکتر شوکه شد! چند ثانیه فقط به خانم جان نگاه کرد و بعد لبخندی نمایشی به لب آورد. شاید هم لبخندی گمراهکننده، برای فرار از پاسخ دادن به سوال خانم جان.
دکتر رو به سمت پیمان باز دستور داد:
_ اونجوری نه... آخرش این بیچاره رو سرنگون می کنی.
دیگر دستش حتی برای من هم رو شده بود که نمیخواهد جواب خانم جان را بدهد و همان موقع خانم جان باز پرسید:
_ میخوای حالا که خیلی دوست داری توی این روستا بمونی،یکی از همین دخترای روستا رو برات بگیریم؟
و دکتر باز طرفه رفت و در ازای جواب خانم جان بلند رو به پیمان گفت :
_ پیمان چه کار می کنی؟!... میشه هرچی شاخه ی خشکه نریزی توی آتیش؟
خانم جان که تازه فهمید دکتر قرار نیست جوابش را بدهد، شاخه ی خشکی که قرار بود در آتش انداخته شود را از روی زمین برداشت و با آن ضربه به روی پای دکتر زد.
_با تو ام پسر جان... چرا جوابمو نمیدی؟
از این حرکت خانم جان، صدای خنده ام برخاست. خانم جان خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم با دکتر و رفیقش دوست شده بود، آنقدر که خودش را به حتم خانوم بزرگ آن دو می دید.
صدای خنده هایم نگاه دکتر را به سمتم کشاند. از دیدن خنده ام او هم برای اولین بار در مقابلم لبخند زد و بی رودربایستی گفت:
_ عجب خانم بزرگی دارید خانم تاجدار... خدا نکنه که سر لج بیفته.
از شنیدن این کلام دکتر، بلند بلند خندیدم و خانم جان باز ضربهای به پای دکتر زد:
_ ببین پسرم... من با کسی شوخی ندارم اگه خانواده اینجا نیستند بهم بگو من خودم برات میرم خواستگاری .
#شب
شب پردﻩرا پَس مےزند
وتمامِﺩاشته های
فراموﺵشده را
عیاﻥمےڪند:
خدا…
احساس…
وجدان…
الهے
رحمےڪﻥ
تابااحساﺱِآرامش
ووجدانےراحت بخوابیم
آمین
🌟شبتون بخیر🌟
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+این دیپلماسی غیرت نداره؟
-شعور داره، نمیتونه ببینه با یه حرکت کودکانه چهره کشور تو مجامع بین الملل لطمه ببینه
+این چهره وقتی لطمه میبینه که یه مست انگلیسی به ناموست بی حرمتی کنه و تو با بنز تشریفات بیای ازش دلجویی کنی!
-به خاطر منافع ملیه!
+به خاطر منافع ملی جلوی غارت داخلیها رو بگیرین
دیالوگی از فیلم "دیدن این فیلم جُرم است"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 #کلام_استاد
#حاجآقادولابی:
❈ هرجا حدیثی، آیهای، دعایی بھ
دلت خورد، بایست؛
↫ مبادا یک وقت بگذری و بروی، صبر کن؛
❈ رزقِمعنوی خیلی مخفیتر از رزق مادی است؛
↫ یک نفر از دری، دیواری میگوید
↫ ودر حقیقت خداست؛
↫ کھ با زبان دیگران با شما حرف میزند...!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوࢪےبسیجے
درصفـمستان،
شدۍیکعمرشیدااۍشھید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_78
انگار خانم جان کمر همتش را بسته بود که هر طور شده برای دکتر آستین بالا بزند. دکتر مجبور شد جواب خانم جان را بدهد بالاخره.
_چشم خانم بزرگ... به خدا قسم هر وقت ازدواج داشتم، حتما اولین نفر به شما خواهم گفت که برام برید خواستگاری.
و همان حرف دکتر، خانم جان را آرام کرد.
در آن هوای سرد پاییزی، سیب زمینی هایی که آتشی بود، خیلی مزه میداد.
گرچه شام ساده ای بود، اما آنقدر خوشمزه بود که حتی خانم بزرگم از آن تعریف کرد.
_این سیب زمینی ها خیلی خوشمزه شدند.
آقا پیمان در حالی که با انبر مخصوصش از درون آتش، یک سیب زمینی دیگر برمی داشت گفت :
_نوش جانتون خانم بزرگ... یکی دیگه میخواید؟
_نه مادر... من فشارم میره بالا دست شما درد نکنه... من پیرزن را امشب سرحال کردید با این چای آتیشی و سیبزمینی ذغالی.
و دکتر هم همپای پیمان جواب داد :
_ نوش جانتون خانم بزرگ.
خانم جان برخاست و در حالی که دستش را به زانو میگرفت تا کمرش را صاف کند گفت:
_ من برم بخوابم خسته شدم .
خانم جان سمت اتاق من رفت و من در حالی که تکه کوچکی از سیب زمینی ذغالی که میان دستم مانده بود را به دهان می گذاشتم از دکتر و آقا پیمان تشکر کردم .
_دستتون درد نکنه... واقعا شام سبک و عالی بود.
خندیدند هردو. اما جواب دادند :
_ عالی که نبود.
_نه اتفاقاً عالی بود... دور از همه تشریفات این روزها، سادگی این غذاها بیشتر به آدم می چسبه.
لحظه ای نگاه دکتر سمتم آمد. که بی مقدمه پرسید :
_چرا در مورد فوت پدر و مادرتون با من حرفی نزدید؟
_فکر میکردم به کارم مربوط نمیشه... درست همانطور که شما در مورد حضور تون در جبهه و اینکه شیمیایی شدید، حرفی به من نزدید.
نگاه دکتر سمت پیمان رفت. او هم با گوش هایی تیز به هر دوی ما نگاهی انداخت .
نگاه دکتر اما توبیخانه سمت پیمان حواله شد. انگار واضح بود آقا پیمان قبلا چیزهایی به من گفته است.
و همان لحظه پیمان فوری جواب داد :
_ بالاخره می فهمید... حالا من زودتر بهش گفتم.
نگاه دکتر هنوز روی صورت پیمان بود. در حالی که دستانم را از تکه های پوست سیب زمینی های زغالی که به سر انگشتانم چسبیده بود، میتکاندم و به هم میزدم تا خورده های پوست سیب زمینی از روی آن فرو بریزد گفتم :
_جناب دکتر پور مهر... خیلی سخت می گیرید.
_ من سخت نمیگیرم... ولی دوست ندارم کسی از گذشته ی من باخبر بشه. نمیدانم چرا با شنیدن این حرفش چشمانم بی اختیار جذب صورتش شد که زیر انوار نارنجی رنگ آتش ، روشن شده بود .
به نظرم اخلاص بالای او بود که وادارش می کرد کاری را که برای رضای خدا انجام داده، برای همیشه بین او و خدایش باقی بماند.
خانم جان که با اصرار من به روستا آمد، با هم نشینی و صحبت با دکتر و پیمان، ماندگار شد. آنقدر که عروسی ستاره، همان دختری که من و دکتر را به مراسم عروسی اش دعوت کرده بود، هم سر رسید.
ستاره دختر آقا جعفر، برای ما هم کارت دعوت فرستاد و همه با هم به آن عروسی دعوت شدیم.
این اولین تجربه دیدن یک عروسی در یک روستا بود.
خانم جان هم از این دعوت استقبال کرد. همراه خانم جان و دکتر و آقا پیمان به عروسی ستاره که در باغ گردوی آقا جعفر برگزار شده بود، رفتیم و عجب عروسی بود!
🔰 #عالمانه
#آیت_الله_جوادی آملی :
✬ استغفار یا برای دفع است یا برای رفع ،
✩ ما یک بهداشت داریم یک درمان.
↫ بهداشت برای این است که کسی مریض نشود
↫ و درمان برای این است که اگر کسی مریض شد سلامت خود را بازیابد.
✬ استغفار اولیای الهی این است که استغفار می کنند تا بیماری به طرف آنها نرود
✩ و استغفار ما درمانی است ؛ طلب مغفرت می کنیم تا مشکل ما حل شود.
📖 جلسه درس اخلاق 95/09/11
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•