#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_78
انگار خانم جان کمر همتش را بسته بود که هر طور شده برای دکتر آستین بالا بزند. دکتر مجبور شد جواب خانم جان را بدهد بالاخره.
_چشم خانم بزرگ... به خدا قسم هر وقت ازدواج داشتم، حتما اولین نفر به شما خواهم گفت که برام برید خواستگاری.
و همان حرف دکتر، خانم جان را آرام کرد.
در آن هوای سرد پاییزی، سیب زمینی هایی که آتشی بود، خیلی مزه میداد.
گرچه شام ساده ای بود، اما آنقدر خوشمزه بود که حتی خانم بزرگم از آن تعریف کرد.
_این سیب زمینی ها خیلی خوشمزه شدند.
آقا پیمان در حالی که با انبر مخصوصش از درون آتش، یک سیب زمینی دیگر برمی داشت گفت :
_نوش جانتون خانم بزرگ... یکی دیگه میخواید؟
_نه مادر... من فشارم میره بالا دست شما درد نکنه... من پیرزن را امشب سرحال کردید با این چای آتیشی و سیبزمینی ذغالی.
و دکتر هم همپای پیمان جواب داد :
_ نوش جانتون خانم بزرگ.
خانم جان برخاست و در حالی که دستش را به زانو میگرفت تا کمرش را صاف کند گفت:
_ من برم بخوابم خسته شدم .
خانم جان سمت اتاق من رفت و من در حالی که تکه کوچکی از سیب زمینی ذغالی که میان دستم مانده بود را به دهان می گذاشتم از دکتر و آقا پیمان تشکر کردم .
_دستتون درد نکنه... واقعا شام سبک و عالی بود.
خندیدند هردو. اما جواب دادند :
_ عالی که نبود.
_نه اتفاقاً عالی بود... دور از همه تشریفات این روزها، سادگی این غذاها بیشتر به آدم می چسبه.
لحظه ای نگاه دکتر سمتم آمد. که بی مقدمه پرسید :
_چرا در مورد فوت پدر و مادرتون با من حرفی نزدید؟
_فکر میکردم به کارم مربوط نمیشه... درست همانطور که شما در مورد حضور تون در جبهه و اینکه شیمیایی شدید، حرفی به من نزدید.
نگاه دکتر سمت پیمان رفت. او هم با گوش هایی تیز به هر دوی ما نگاهی انداخت .
نگاه دکتر اما توبیخانه سمت پیمان حواله شد. انگار واضح بود آقا پیمان قبلا چیزهایی به من گفته است.
و همان لحظه پیمان فوری جواب داد :
_ بالاخره می فهمید... حالا من زودتر بهش گفتم.
نگاه دکتر هنوز روی صورت پیمان بود. در حالی که دستانم را از تکه های پوست سیب زمینی های زغالی که به سر انگشتانم چسبیده بود، میتکاندم و به هم میزدم تا خورده های پوست سیب زمینی از روی آن فرو بریزد گفتم :
_جناب دکتر پور مهر... خیلی سخت می گیرید.
_ من سخت نمیگیرم... ولی دوست ندارم کسی از گذشته ی من باخبر بشه. نمیدانم چرا با شنیدن این حرفش چشمانم بی اختیار جذب صورتش شد که زیر انوار نارنجی رنگ آتش ، روشن شده بود .
به نظرم اخلاص بالای او بود که وادارش می کرد کاری را که برای رضای خدا انجام داده، برای همیشه بین او و خدایش باقی بماند.
خانم جان که با اصرار من به روستا آمد، با هم نشینی و صحبت با دکتر و پیمان، ماندگار شد. آنقدر که عروسی ستاره، همان دختری که من و دکتر را به مراسم عروسی اش دعوت کرده بود، هم سر رسید.
ستاره دختر آقا جعفر، برای ما هم کارت دعوت فرستاد و همه با هم به آن عروسی دعوت شدیم.
این اولین تجربه دیدن یک عروسی در یک روستا بود.
خانم جان هم از این دعوت استقبال کرد. همراه خانم جان و دکتر و آقا پیمان به عروسی ستاره که در باغ گردوی آقا جعفر برگزار شده بود، رفتیم و عجب عروسی بود!
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_78
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اگر مثل آدمیزاد مینشستی، همون یه سوال و بهت میرسوندم، الآن جفتمون بیست بودیم، نه که...
_درست... صحبت... کنید! من ازتون تقلب خواستم؟ کاری کردید اول کاری مورد انصباطی بره توی پروندم!
بهت زده بلند گفت:
-مثل اینکه بدهکارم شدم، ها؟
_بله، پس چی؟ خجالت آوره واقعا! بحث سر تقلب بود یا حرص من و درآوردن؟ از هر فرصتی استفاده میکنی پول و داراییت و به رخم بکشی! کاش یکم از پولت و خرج شعورت میکردی.
درکسری از ثانیه از عصبانیت قرمز شد و دهان باز کرد تا حرفی بزنه که گیسو اومد سمتم و دستم و کشید:
-یاسمن چته؟ یواشتر، دانشگاه و گذاشتی رو سرت!
وسط سالن دانشگاه ایستاده بودیم و جروبحث میکردیم و بقیه دانشجوها انگار درحال دیدن فیلم سینمایین، زل زده بودن به ما.
با تشر گیسو، از اون جلد عصبانیتم اومدم بیرون.
احساس راحتی میکردم از اینکه جوابش رو اونطور که باید! دادم...
اما از یه طرف هم وجدانم میگفت کار خوبی نکردم.
یکی از خصوصیات آدمای ساده اینه که با آدمهایی هم که باهاشون خوب تا نکردن، بد رفتاری کنن، بازم عذاب وجدان میگیرن؛ شایدم فقط من اینطورم.
شاید اون چیز بخصوصی هم نگفته بود و من زیادی حساس شده بودم؛ نه! این چه فکریه...
-بیا این همبرگر رو بزن، روشن شی!
لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم.
-فکر کنم هیچکس تا امروز، اینجوری جوابش و نداده بود.
چرا انقدر عصبانی شدی؟ چی گفت مگه؟
و همین تلنگر باعث شد تا هرچی تحمل کرده بودم رو به زبون بیارم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️