میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت196
وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم !
نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم
ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد
_خسته نباشید
_ممنون ، توام همینطور
_به نظرت کجا بریم بهتره ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه
_باشه
_تو به مامان زنگ زدی حسام ؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
_ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده
_آهان
_راستی خوب شد گفتی عوضش کردم
_چی رو ؟
_آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه
خنده ام گرفت ، بیچاره حامد !
تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام !
بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت :
_رسیدیم ، پیاده شو
محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی
_چپ یا راست ؟
با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود
روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم !
جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟
منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش
گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن
#حضرتعشق♥
ڪسۍبه عمق نگاه تومیرسد ?!🤔• هرگز😁
ڪسۍ به نیمه ۍ راه تومیرسد ?!🤨• هرگز🙂
به اعتقاد و شجاعت مگر ڪه سید علۍ🌿
ڪسۍبه گردسپاه تومۍرسد ?!🧐• هرگز😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپتصویری 📹
♨️ آخرالزمان عصر حیرت و سردرگمی
اݪلہماݪزقݩاشہادٺہفےسبیݪڪ
|🌿🕊|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻امر به معروف به سبک حاج قاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام ای قرارِدلِ بیقرارم.....♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بچه های انقلابیم😌🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
・・●●♥●●・・
«•[جورےباش✨
ڪہهروقت
حضرتمهدے(عج)
یادتوافتاد🙂
بالبخندبگہخداحفظشڪنہ:)🌱
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت4
ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید :
ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو !
لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید .
وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید :
ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟
سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد :
ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم .
چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید .
وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم .
دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد .
صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد .
چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم .
و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے🥀
ما عشق را پشٺ درِ آݩ خانه دیدیم
زهرا در آتش بود امّا #حیدر داشٺ
میسوخت..؛🔥🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰پ