eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 •من سرم گرم گناه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲۰ _مگه بده ؟ _نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم ... با این دختر تربیت کردنش ! یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال ! با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد .... _آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟! _خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟ مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت : _آره خانومم تو بعد از 2 سال هنوزم خوشگلی _بر منکرش لعنت ! هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد _بچه ها ما اومدیم با حرص نگاهش کردم و گفتم : _زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !! _الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟ کسری با عشق نگاهش کرد و گفت : _آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم : _یاد بگیر دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره ... گفتم _جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟ ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد .... یکم مشکوک می زد ... رفتم پیشش و آروم گفتم : _سانی ها کن _وا ! یعنی چی ؟ _جون من _ چرا قسم میدی ؟ بیا ... همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم : _خاک تو سرت !! همینجوریم ۲۲۰ کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟ _الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟ _که ۲۲۰ کیلو شدی ؟ _نه کباب ترکی خوردم ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓 آیت‌اللّه‌سعادت‌پرور 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👈سکــوت: دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده یه راهِ تمرینِ صبوریه! یادت باشه؛ دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️ اگه بتونی؛ بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛ 🌈برنده ای... o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
براے‌بی‌خردان‌زرق‌و‌برق‌این‌عالم غبارچادرزینب‌براے‌ماڪافیست:)✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم ـ آی آی ... صدای فریادش که بلندتر شد ، کمر صاف کرد و ایستاد : ـ مستانه ! خندیدم و با حرص گفتم : ـ زیادی خانم جون دوستت داره ... درست مثل قدیم ها که همش هوای تو رو داشت . شلنگ را پایین گرفتم . نگاه مهیار سمت سر و صورت و لباس های خیسش بود که گفت : ـ اگه همه طرف من باشن ، من طرف توئم ... واسه چی غصه میخوری ؟ آهی کشیدم و آهسته گفتم : ـ مهیار دلم گرفته . نمی دانم صدایم چقدر غم داشت که نگاه نگران مهیار فوری سمتم برگشت : ـ چرا ؟ ـ نمی دونم ... حس می کنم همه فقط تو رو می خوان ... هوای تو رو دارن ... من انگار ... نگذاشت حرفم را تمام کنم . سمتم آمد و فوری شلنگ را از دستم گرفت : ـ فکر و خیال الکی نکن .. باز کن اخماتو ... و بعد دستش را مقابل شلنگ گرفت تا آب با فشار به صورتم پاشیده شود . جیغ زدم : ـ مهیار ! و او برای اولین بار با شیطنت دنبالم کرد : ـ یکبار دیگه شکایت کنی من می دونم با تو .. من دور حوضچه می دویدم و از دست او فرار می کردم و او می خندید . تا اینکه مامور آب آمد : ـ بلا گرفته ها ... فردا میان آب این خونه رو قطع می کنن ... ببندید شیر آب رو . بالاخره قالیچه شسته شد . لباس عوض کردیم و روی ایوان خانم جان نشستیم . خانم جان هم برایمان چای و میوه آورد و مهیار به شوخی گفت : ـ میگم خانم جان اگه فرشی ، قالیچه ای بازم هست بگو ... من میشورم واست . ـ الهی دردت به جونم ... نه دیگه فقط همون یه قالیچه بود که شستی . مهیار دست دراز کرد و در حالیکه استکان کمر باریک چای را همراه نلبکی اش جلوی دستم می گذاشت گفت : ـ برید به جون مستانه خانم دعا کنید که باعث این خیر شد . خانم جان نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت : ـ این بلا گرفته از همون بچگی مایه ی خیر بود ... انقدر ریخت و پاش می کرد که به همین بهونه کل خونه رو می دادم ارجمند و نقره تمیز کنند . این حرف خانم جان مرا یاد کودکی ام انداخت و یاد اجبارهای خانم جان که باعث خنده ام میشد . مهیار هم خندید . چون سیاست کاری خانم جان را از زبان خودش شنیده شده بود . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و ما قراری داشتیم.. با غروبِ صحنِ انقلاب..❤️ (ع) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼خداوندا خانه امیدم را به یادت بر بلند ترین قله ی دلم بنا میکنم 🌼ای آرام جان امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده شبتون پر از آرامش 🌼🌸🍃🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ .... گفته‌بودم‌چـوبیایے.. غـم دل با بگـویـم..💔✨ . چِـه‌بگــویمــ ڪه... غـم‌ازدل‌برودچون‌ بیایے:)✋🏻 •••🌻•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معبر شهادت 🎙 به روایت حاج حسین یکتا o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۲۱ _دیگه بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 2 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون نمی دیدت الان جنابعالی با سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم ! حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا ...اصلا نمیگی من هوس کنم ؟ _الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد ! _تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟ _بگم غلط کردم خوبه ؟ _نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟ _نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم _سانــــاز ! _تو رو خدا _خوب شما برید ما هم میریم خونه _خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما ! _خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم _وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام _آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم : _چی شد پس ؟ _هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره ! خندیدم و زدم تو سرش .... _بیا بریم تا شب نشده بوسم کرد و گفت : _قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم _باشه تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون _الهام !؟ برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند _چیه ؟ از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت : _یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم خندم گرفت ... سرمُ تکون دادم و گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh
به دنبال مقلب القلوب باش... - علامه مروجی سبزواری .mp3
10.38M
به دنبال مقلب القلوب باش 👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🌺🌱] مُرده‌ایی بیش نبودم وسط صحڹ شما زنـگِ نقــارهِ تاڹ بود ڪه احـیایم ڪرد ☘🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شب بود . خانم جان بعد از کلی حرف زدن از قدیم ها و کارهایی که انجام داده بود و مصیبت از دست دادن آقا جان ، خسته شد و خوابید . ولی من و مهیار بیدار بودیم . هردو سمت ایوان رفتیم و روی همان حصیری که هنوز پهن بود ، نشستیم . شانه هایم کنار شانه های مردانه ی مهیار بود که خیره در تاریکی محض حیاط زیر نور مهتاب گفت : ـ چه روزای قشنگی داشتیم مستانه ! ... گاهی دلم می خواد بازم برگردم به گذشته .... بازم بچه باشیم و به دور از محدودیت های دنیای آدم بزرگا ، بی دغدغه ی آینده ... بازی کنیم . سرم سمتش چرخید . لحظه ای بی دغدغه ی حرف و حدیث خانم جان و زبان تندش ، خیره ی مهیار شدم . او هم سرش سمتم چرخید و لبخند زد . و بعد در یک آن دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت آغوشش کشید . سرم را کشید سمت شانه اش و من محو شدم انگار در بین تپش های تند قلبی که زیر گوشم شنیده میشد . در سکوت بین نهفته ی شب چند ثانیه ای سرم روی شانه ی مهیار نشست تا آنکه او این سکوت را با نجوایی آهسته شکست : ـ از حرفای خانم جان دلگیر نباش ... اصلا من دوست دارم واسه زنم همه کار کنم ... ظرف بشورم ... غذا درست کنم ... فرش بشورم ... زن من باید لوسِ لوس باشه ! از حرفش خندیدم که طنین صدایش باز آرامش یک جهان را یک جرعه به قلبم سرازیر کرد : ـ تو همه ی زندگی منی مستانه ... شاید هیچ وقت باورت نشه که چقدر دوستت دارم . و کاش ثانیه ها لااقل به ما رحم می کردند . آنقدر که پای آن لحظات زیبای عاشقانه ی ما عهد می بستند تا زمان آنقدر متوقف میشد که تمام عمرم قد میکشید به بلندای همان ثانیه ها ... ولی حیف که زمان خلق شده تا فرار کند از دست بشر . حاصل این فرار هم ، تنها از دست دادن بهترین خاطره هاست . یک هفته ای از ماندن من و مهیار در خانه ی خانم جان گذشت . اگر از نیش زبان تند خانم جان بگذریم ، خیلی خوش گذشت . ثانیه هایی را که کنار مهیار سپری می کردم ، بهترین خاطراتی میشد که در دفتر عمرم به ثبت می رسید . شبها وقتی با اصرار خانم جان هر کدام در اتاق خودمان ، منتظر به خواب رفتن خانم جان می شدیم تا بعد از یک ساعت تا نیمه های شب ، روی ایوان با هم حرف بزنیم ، بهترین ثانیه های خاطره انگیزی بود که در خاطرات عاشقانه ام ثبت کردم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امشب پیش خدا آرزویی کن شاید کوچکترین معجزه اش تمام رؤیای تو باشه شبتون پر از معجزه ی خداوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🍂گفته اند امسال راه کربلایت باز نیست ... 🍂بیشتر از این مسوزان سینه های خسته را ... 🍂باز بغض دوری ات راه گلو را بسته است... 🍂اربعینت باز کن این مرزهای بسته را...
اگر میخواهید بدانید یك انسان چقدر ارزش دارد.. ببینید بہ چہ چیزے عشق مے‌ورزد توجہ‌تان بہ هرچہ باشد قیمتتان همان است :)♥️ علامہ ‌جعفرے 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نہ بـرف مرا مے ترساند و نہ سـرمآ..☃ ولے در اين حجـم سنگينِ تنهايےام براے گـرم شدن بهانہ ‌اے ندارم جُز اينـکہ : دوستت داشـتہ بآشم💕💍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و اگر خداوند اراده ے خیر درباره تـو داشتہ باشد؛ هیچ‌کس قـادر نیست مانعِ فضـلِ او گردد!🍃✌️🏻 -سوره‌یونس‌آیہ‌¹⁰⁷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲۲ _هوار تو سرت ! هنوز نمی فهمی لباس دخترونه صورتیه نه آبی !! برو نگه دار برای سیسمونی پسر خودت 2 نفری زدیم زیر خنده ... تا دید ضایع شده لباسُ پرت کرد تو کیفش ، شکلک درآورد ، دست کسری رو گرفت و رفتند . حسام با خنده گفت : _خوب گناه داشت چرا اینجوری کردی ؟ _بس که گیجه ! همه حواسش پیِ خورد و خوراکه فقط _هر کسی یه علاقه ای داره دیگه ، نگاه کن انگار داره بارون میاد _نه ! بارون نمیاد _چرا یه قطره خورد به صورتم وایستا یه لحظه وایستادیم ، راست می گفت ، یه قطره هم افتاد رو صورت خودم ، لبخند زدم و گفتم : _من همیشه عاشق بارونم _خوب منم عاشق توام _حسام ؟ _جونم _می خوام چند وقت دیگه یه رمان بنویسم _واقعا ؟ ! _اوهوم ، نظرت چیه ؟ _خیلی عالیه ، موضوعش چیه ؟ اجتماعی ؟ _نه بابا عاشقانه ! _از این عشق های مدل جدید ؟ _نخیر ، می خوام قصه عاشقی خودم ُ خودت رو بنویسم با خوشحالی و یه دنیا مهر گفت : _ممنونم الهام ، تو انقدر خوب و ماهی که همیشه و همیشه ملکه ی قلب منی . اصلا چطوره همینو بذاری اسم رمانت ؟ _قشنگه ولی من یه چیز دیگه دوست دارم _چی ؟ دستم رو آوردم بالا ، قطره های بارون بیشتر شده بود ، صدای مادرجون هنوزم تو گوشم بود ، خندیدم و خیره شدم توی چشم های مهربونش و گفتم : _چیک چیک ... عشق ! پایان
لا ‌شے يتعبنـی كَ لحظة احن فيهآ اليك.. هیچ چیز مرا از پـاے در نمے‌آورد مگر! لحـظہ‌اے کہ دلتـنگت مےشوم..💙😅 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهیدها هم متولد میشوند مثل مـا اماّ مثل مـا نمےمیرند..🥀 براے همیشہ زنده مے‌مانند مثلِ تو اے شهید؛ تو جدا از همہ مُتعلق بہ همہ‌اے..💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهرتون مانا دلتون سبز عاشقانه هاتون غلیظ چایی رابطه هاتون خوش طعم و داغ لبهاتون خندون و سهمتون رسیدن ….🌸 عصرتون بخیر🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . ڪارے کُن برایمـ🥺 آخر نه صبرے مانده نه قرارے؛ بالے میخواهم براے پرواز اِے شهید.. :)🌸 -💛- -📸- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم همه چیز عالی بود تا اینکه بالاخره پایان این خوشی فرا رسید . جواب آزمایش ژنتیک ما حاضر بود . هر کاری کردم که همراه مهیار برای گرفتن جواب آزمایش بروم ، قبول نکرد . و من از همان لحظه ی رفتنش ، آشوب شدم انگار . در همان حیاط خانم جان منتظرش شدم ولی خیلی دیر کرد . خانم جان هم که انگار از دیر آمدن مهیار ، نگران شده بود ، روی ایوان آمد و پرسید : ـ نیومد ؟ ـ نه ... دلم شور میزنه ... برم دنبالش ؟ اخمی کرد و گفت : ـ نخیر ... بچه که نیست میاد . و بالاخره آمد . تا در خانه باز شد ، جیغ کشیدم : ـ مهیار ! سمتش دویدم . پا برهنه ! و مقابلش ایست کردم . چهره ی درهمش با اخم هایی که سخت درهم گره خورده بود ، نگرانم کرد : ـ چی شده ؟! نگاهش روی صورتم چرخی زد و قبل از جواب دادن ، مرا کشید سمت آغوشش و من هنگ کردم انگار . چند ثانیه ای حتی نفس هم نکشیدم و خانم جان که از صدای جیغ من ، ترسیده بود ، روی ایوان آمد و ما را دید . اما انگار مهیار قصد نداشت مرا از آغوشش جدا کند و همین مرا بیشتر نگران کرد : ـ مهیار ... چی شده ؟! بی رمق گفت : ـ نمیشه مستانه . ـ نمیشه ؟! یعنی چی نمیشه ؟ ـ نمیشه یعنی جواب آزمایش ما .... بَده ... نشون میده ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم . وا رفتم . دستانم شل شد . خودم را عقب کشیدم که اشک را در چشمان مهیار دیدم و انگار قلبم هم از دیدن تپش هایش ایستاد و تماشاگر شد : ـ مهیار! به سختی بغضش را خورد و گفت : ـ نمیشه دیگه . و بعد دوید سمت خانه . نگاه من و خانم جان رنگ باخت . مهیار خودش را در اتاق حبس کرد و من تا شب روی پله های حیاط نشستم و انگار طومار عاشقانه ی ما همانجا پیچیده شد . آخر شب بود . نه ناهار خوردم نه شامی که خانم جان سمت من آمد . صدای پایش هم می گفت ، دل و دماغ ندارد اما باز هم پرسید : ـ خوبی مستانه ؟ جوابی ندادم که طرف دیگر پله نشست . آهی غلیظ کشید : ـ چه آرزو ها که براتون داشتم . نمی خواستم این حرف ها را بشنوم . هنوز داشتم تقلا می کردم که دنبال راه حلی بگردم که این حرف خانم جان ، مغزم را با همه ی افکاری که در آن چرخ می خورد ، به مرز انفجار برد . عصبی از کنار خانم جان برخاستم و وارد خانه شدم . اولین جایی که دلم می خواست بروم ، اتاق مهیار بود 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•