فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے 🖇♥️
«حجابخونبهایِ"شهیدان"است»
شهیدعلیروحینجفی!🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_147
تا آژانس مقابل بهداری ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و دویدم سمت بهداری.
میدانستم تا خانم جان بخواهد پول آژانس را حساب کند و ساک دستی را بردارد و وارد بهداری شود، 5 دقیقه ای وقت دارم.
دعا میکردم مریضی در بهداری نباشد و آن روز یکی از روزهای خلوت بهداری باشد که با ورودم به سالن بهداری و دیدن صندلی های خالی بهداری، لبخندی زدم و پشت در اتاق حامد ایستادم، آهسته ضربه ای به در زدم.
_بفرمائید.
لبخندم شکفت. در را گشودم و وارد شدم. سرش پایین بود و کتاب میخواند.
_دیشبم بهت گفتم مش کاظم... اون قرص رو باید هر 8 ساعت بخوری ... اما حتما باز....
میان کلامش گفتم :
_داروی رفع دلتنگی رو هر چند ساعت تجویز میکنید دکتر؟
سرش را با تعجب بلند کرد:
_مستانه!
با لبخندی که قابل مهار شدن نبود گفتم:
_خیلی زودتر از اونیکه فکرش رو میکردم، دلم برات تنگ شد.
نمیدانم از حرف من هیجان زده شد یا دیدنم که فوری میزش را دور زد و سمتم دوید. میدانستم آغوشش را برایم میگشاید و من داشتم از التهاب یک روز دوری از او، آرام میگرفتم که بوسه ای روی پیشانی ام زد.
نگاهش از فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد. و نگاه من روی آن لبخند زیبا و چشمان پر شوق، در گردش بود.
_خوب شد که دلت تنگم شد... از دیروز برای همه ی اهالی روستا بد اخلاق شدم.
اینرا گفت و خندید. از او بعید بود. تا بحال حتی یکبار هم او را ندیده بودم که با اهالی روستا بدخُلقی کند.
همان موقع صدای خانم جان از پشت سرمان برخاست :
_دیدی زنتو آوردم که ببینی.
فوری از هم فاصله گرفتیم. اگرچه کمی دیر شده بود شاید!
_سلام خانم بزرگ.
_سلام پسرم... اینم خانم نازنازی شما که تا شما رفتی، گوشه ی خونه غمبرک زد و حال ما رو هم گرفت... بفرما اینم آقا حامد.
خجالت زده سرم را تا حد امکان پایین انداختم.
_نگو دیگه خانم جان.
خانم جان خندید و گفت :
_حالا اگه دلتنگی ات کم شده لطفا تشریف بیار یه چیزی واسه شوهرت درست کن که ناهار پای شماست.
خودم را به پررویی، زدم و با همان سر افکنده مقابل خانم جان، گفتم :
_اگه اجازه بدید یه امروز به آقای دکتر کمک کنم... شب شام پای من... آخه امروز سرش شلوغه.
نگاهم رفت سمت حامد. حتی او هم از شنیدن کلمه ی « شلوغه » جا خورد اما با آن طرز نگاه من، فوری گفت :
_بله خانم بزرگ.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا
♥️آرزو می کنم
💫همه خوبی های دنیا
♥️مال شما باشه
💫دلتون شاد باشه
♥️غمی توی دلتون نشینه
💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه
♥️و دنیا به کامتون باشه
💫و اوقاتتون همیشه
♥️بر مدار خوشبختی بچرخه
💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون
🌹👉
#سلام_صبحتون_پر_از_عطر_خدا 🌺
به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان
خوش آمدید🌸🍃
شنبه تون پر از ارامش😇
زندگیتون پر از معجزه الهی 💫
وروزتون پر از نور اميد✨🙏
رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌼حجتالاسلام مجتهد تهرانی🌼
🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#هر_روز_با_شهدا_2722
#پيام_رسانى_كبكى_كه_با_مرگش_همراه_بود!
🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد.
🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم.
🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى!
🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد.
منبع: سايت نويد شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_148
خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت :
_چه شلوغی!... بهداری که خالیه!
من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد:
_نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و...
بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد :
_خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟
حامد سربه زیر شد. درست مثل من!
_بله اگه اجازه بفرمایید.
_باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم.
خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت :
_دیگه ببخشید خانم بزرگ.
و خانم جان رفته بود!
نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها.
_پس بهتره دروغ نگفته باشیم.
در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم :
_آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا.
خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان.
سرش را از کنار شانه ام جلو کشید :
_البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم.
اِی کشیده ای گفتم.
_نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم.
اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت :
_بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم.
و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم.
_اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی!
در حالیکه دسته تی را محکم میفشرد و سنگهای سالن را تی میکشید گفت:
_الان تموم میشه.
و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
#مداحی_زیبا
دوباره دلتنگی
🎤حاج امیر #عباسی
#لبیک_یاحسین
#کربلا
#اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلبرےباخدا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود،
اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆
#کلیپ_بسیار_زیبا
👤 استاد #رائفی_پور
🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است.
#پیشنهاد_دانلود
#یامهدی
#کربلا
#اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_149
یا هوای روستا خیلی بهاری بود یا حال و هوای نفس کشیدن کنار حامد، بسیار دلپذیر بود، آنقدر دلپذیر که سایه های سیاه غم روزهای گذشته را از یادم ببرد و
چقدر ثانیه ها کنار او، به خوشی میگذشت!
آنقدر که کم کم داشتم میترسیدم!
ترس از اینکه، اینهمه خوشبختی و عشق برای دنیای ما آدم ها زیاد نیست!
نکند اینهمه آرامش، آرامش قبل از طوفان است؟
نکند طوفانی قرار بود بیاید که تمام عشق و زندگی ام را نابود کند؟
هیچ دلم نمیخواست جواب این سوال ها را بدهم. مدام با فکر کردن به حامد، از جواب دادن به این سوالات ، طفره میرفتم.
اما باز رفتار خاص حامد با من، ته دلم خالی میکرد و مرا میترساند.
حتی سر سفره ناهار خانم جان هم، حامد دست بردار نبود.
یک کوکوی گرد و کامل سرخ شده را، درون پیش دستی ام گذاشت و همان کوکوی ساده، نگاه خانم جان را هم سمت پیش دستی ام کشید.
گونه هایم سرخ شد و فوری گفتم :
_ خیلی گرسنه شده بودم.
خانم جان با لبخندی پرمفهوم، سری تکان داد. و چشمانم جذب، دو سیاره ی مشکی و پر جاذبه ای شد، که رو به سوی من، میدرخشید. آهسته گفتم :
_ممنونم.
و آهسته جواب داد:
_نوش جان.
چند دقیقه ای سکوت، پای سفره یمان مهمان بود که صدای بلند مش کاظم شنیده شد.
_یا الله... دکترجان.
حامد برخاست و سمت در رفت و من روسری بلند ترکمنی که آورده بودم، را روی سرم انداختم و همراهش رفتم.
_دستت درد نکنه دکتر... درد دندونم افتاد.
_موقتا... باید بری درستش کنی.
و همان موقع من هم کنار حامد ایستادم.
_سلام...
_به به خانم پرستار مبارکه... دکتر که به ما شیرینی نداد، نگید که شما هم شیرینی نمیدید .
_چشم شیرینی هم به وقتش.
مش کاظم مکثی کرد و گفت:
_اومدم به دکتر بگم شب شام بیاد پیش ما... حالا که شما هستید، پس باید شام با هم بیاید.
و همان موقع خانم جان بلند گفت:
_بفرما داخل مش کاظم.
_به به خانم بزرگ... شما هم هستید! ... به بی بی بگم کلی خوشحال میشه... پس شما هم بیایید.
خانم جان با لبخند جواب داد:
_مزاحمتون نمیشیم.
_اختیار دارید.... دعوتیه تازه عروس و داماده.
مش کاظم با دست ما را نشان داد و ما را خجالت زده کرد. اما خانم جان دعوتش را پذیرفت و این شد اولین مهمانی پاگشای ما.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید
چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!!
اینجاس ڪه خدا وارد میشھ ...💔
#گرفتےدیگه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_150
شام مهمانی خانه ی مش کاظم، چندین حُسن داشت. اول اینکه خیلی وقت بود از حال گلنار بی خبر بودم. درگیر کارهای عقد شدم و مدت ها وقت نکرده بودم با گلنار صحبت کنم. مخصوصا در مورد خواستگار جدیدش.
آنشب بهانه ای شد برای همین صحبت ها. عمدا کمک به گلنار را بهانه کردم و سر از آشپزخانه درآوردم تا جواب خیلی از سوالاتم را از او بپرسم.
_خسته نباشی گلنار جان.
بی آنکه نگاهم کند، سرد و بی احساس جوابم را داد:
_میخوام خسته نشم ولی نمیشه.
این جواب متفاوتی که داد با آن لحن غمگین و افسرده، مرا آنقدر ناراحت کرد، که پا به آشپزخانه گذاشتم و به او که پشت به من، در حال ریختن چای بود گفتم :
_ببینمت گلنار ...
به زور او را سمت خودم چرخاندم. با دیدن نگاه غمزده اش، گویی دلم ریخت.
_گلنار!... چی شده؟
بغضش با این پرسشم شکست.
_چی شده؟!... حالا میپرسی چی شده!... تو به من چکار داری... برو با آقا دکترت خوش باش... برو خوشحال باش که بهش رسیدی و خوشبخت شدی... دیگه به گلنار چکار داری!
_این چه حرفیه گلنار!
_چه حرفیه!... میدونی از کی منتظرم بیای باهام حرف بزنی؟... تو میدونستی من خواهر ندارم... تو میدونستی با بی بی و بابام حرف نمیزنم... اما نپرسیدی گلنار چته.
بغضش شکست که ناچار او را در آغوش گرفتم.
_ببخشید به خدا درگیر کارهای عقد شدم... حالا چی شده مگه؟
و آنجا بود که حرف دلش را زد.
_دارن به زور منو شوهر میدن...
_چی؟!... از مش کاظم بعیده!
سرش را از روی شانه ام جدا کرد و خودش را عقب کشید:
_چی بعیده؟... اینکه دختری مثل من نتونه به پدرش بگه که خواستگارش رو نمیخواد؟
نگاهم با آن گرهی که در ابروانم نشسته بود سمتش رفت :
_تو رو خدا از اول بگو ببینم چی شده.
نشست همان جا پای گاز و آهسته گریست. دلم از دیدن اشکانش به درد آمد.
_گلنار!
_قضیه ی سالار پسر کدخدای دِه بالاست... خاک برسر من که اون شب بخاطر دختر آقا جعفر رفتم دِه بالا سراغ قابله... رفتم در خونه ی کدخدای دِه رو زدم و اون پسره ی چلغوز رو دیدم... از همون موقع به بعد، گه گاهی توی دِه میدیدمش... اما فکر نمیکردم که قصدش خواستگاری از من باشه.... به هزار تا بهونه می اومد دِه ما... گاهی هم میرفت سر باغ با بابام حرف میزد.... آخرشم نفهمیدم کی بابام رو راضی کرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
اِلهــىاِسْتَشْفَعْتُبِڪَاِلَیك🕊
+خدایاخودتبرای حالِدلـم
پادرمیانـی کن! :)♥️💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_151
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم.
_ دوستت داره خب.
با حرص گفت :
_میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه!
_خب... بعدش.
_همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه...
باز مکث کرد که عصبی گفتم :
_بعدش چی شد؟
با حرص نگاهم کرد:
_بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟
ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید.
_عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که...
عصبی در جوابم گفت:
_راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟
آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت.
_حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد.
بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد.
سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است.
با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت.
شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم :
_خانم جان... میشه شما برید استراحت کنید من چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟
خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت.
بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود.
_میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم.
لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد:
_دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟!
لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم.
_یه کم هنوز سخته.
_ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری.
_چشم.
_خب حالا حرفت رو بگو.
سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم :
_گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش میکنند که بهش بله بگه.
_خب...
_میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه.
اخمی بین ابروانش نشست :
_خب....
اینبار چشم در چشمش گفتم :
_میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه...
نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد:
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍
در طرح ها ورنگ های متنوع
👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍
🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇
👈سفر 🚃استخر🏊♀باشگاه 🏋♀
✨🌞خشک شدن سریع با 👇
👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮
🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی
🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی
🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت
🌿❣سازگار با پوست
🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️
📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک
لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍
https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم
الا ای اهل عالم
من حسین را دوست دارم...
#به_وقت_دلتنگی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_152
_نه.
_نه؟!
به چهره ی مصممش، جدیت هم افزوده شد :
_نه.
_چرا نه؟!
_چونکه اگه پیمان میخواست تا حالا خودش حتما اقدام کرده بود.
_حالا چی میشه اگه...
اخمش محکم تر شد و صدایش جدی تر.
_یه بار ازت یه خواهشی میکنم، امیدوارم تا آخر زندگی مشترکمون یادت نره... من از دخالت توی زندگی دیگران بیزارم... لطفا کاری به کار بقیه نداشته باش... به منو شما ربطی نداره که چرا تا حالا پیمان حرفی نزده.
دست به سینه مقابلش ایستادم :
_واقعا؟!... پس چرا اجازه دادید که خود همین پیمان تو زندگی شما دخالت کنه و با شما حرف بزنه تا کله شق بازی رو کنار بذاری و به عشق بین ما اعتراف کنی؟... نگو که این دخالت نبوده فقط.
چشمانش را برایم ریز کرد. منتظر جوابش بودم ولی سکوت کرد و بی شب بخیر راه اتاقش را در پیش گرفت. وارد بهداری شد و من را در همان حالت بُهت باقی گذاشت!
واقعا فکر نمیکردم که اولین دلخوری بعد از عقدمان، بخاطر گلنار و پیمان باشد.
اما بود. سمت اتاق ته حیاط رفتم و اگرچه آنروز خیلی خسته بودم اما نمیدانم چرا فکرم آنقدر درگیر بود که ساعت ها خواب را از چشمانم ربود.
فردا صبح بعد از صبحانه ای که فقط من بودم و خانم جان، خانم جان گفت:
_چرا واسه صبحانه حامد رو صدا نکردی؟
_لازم نیست... خودش یه چیزی میخوره.
خانم جان یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_عجب!... فکر کنم دلتنگی ات برطرف شده.
_بله تقریبا.
_خوبه چون بهتره که امروز برگردیم فیروزکوه.
با آنکه خودم حرفی زده بودم که، پیامدش، حرف خانم جان شد، اما با شنیدن کلام خانم جان، قلبم لرزید.
ناچار سکوت کردم و حاضر شدم تا همراهش برگردم که.... جلوی در حیاط با آقا پیمان مواجه شدیم.
_به به سلام خانم بزرگ... کجا به سلامتی؟... تازه قرار بود واسه من آستین بالا بزنی که.
خانم جان لبخند زنان جواب داد:
_نه پسرم شما زن بگیر نیستی.
صدای بلند خنده ی آقا پیمان برخاست. خانم جان نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت :
_برو از حامد خداحافظی کن که الان مینی بوس روستا میره.
گوشهایم شنید ولی پاهایم اطاعت نکرد.
_کجا حالا؟
آقا پیمان پرسید و خانم جان جواب داد:
_فیروزکوه دیگه.
_نه منظورم اینه که... خانم پرستار دیگه چرا؟
و همان موقع از سر و صدای صحبت های آقا پیمان و خانم جان، حامد هم سمت حیاط آمد. بالای پله ها ایستاده بود که پرسید:
_چی شده خانم بزرگ؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
⏯ #شور روضه ای
🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه
🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه
🎤 #جوادمقدم
👌بسیار دلنشین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•