eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸شروع هفته تون عالی 💖از خدا براتون 🍃🌸یک روز زیبا و 💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع 🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش 💖سبد سبد خیر و برکت 🍃🌸بغل بغل خوشبختی 💖و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍃🌸طاعات قبول حق 💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏 🌸🍃🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم. دلم به حال خودم بدجوری میسوخت. گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد. مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار! و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند. حتی مستانه! گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود. شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود. می‌دانستم این راهش نیست ولی آرامم می‌کرد. بدبختی هایم را از یادم می‌برد. اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد. از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم می‌شدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم. داشتم میترکیدم از اینکه نمی‌توانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم. دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمی‌دانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم.... و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم. محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست! بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد. و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود. شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او. خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند. جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم. گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان می‌ماندم. دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است. مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده. ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم. و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه! و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم. دلم مادر میخواست! مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود. مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد. و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری! توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد. _سلام خانوم خوشگل ما. وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم: _حالش خوبه؟ _آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش. _نه.... من نمیام. _چرا؟ _جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل‌بابایــے‌ڪه‌ بخشیده‌گناه‌بچہ‌را✋🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨💛 هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂 هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚 تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍 از اینڪه چنین نائب نابے دارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(:📿 . ๑|^ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸 -------------------
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهار جلو آمد و لبه ی تختم نشست. نگاهی به سر و وضعم انداخت و با لبخندی گفت: _چه تیپ جنجالی زدی ولی ها... ولی محمد جواد اصلا یه لحظه هم نگاهش رو بالا نیاورد. راست می‌گفت. میخواستم با آن تاپ و شلوارک حرصش دهم ولی نشد. _پس برم به مامان بگم نمیای؟ برخاست که برود که دستش را گرفتم. _بهار.... نگاهش دوباره شامل حالم شد. _جان.... _یه چیزی بگم.... قول میدی به کسی نگی. اخمی کرد ظریف و زیبا. _چی شده؟ دستش را کشیدم تا بنشیند. و نشست. _یه پسره هست... یه مدت میشناسمش... پسر خوبیه.... کارش هم خوبه.... وضعشون توپه.... لبخند روی لبش پررنگ شد. _عاشق شدی پس؟! سرم را کمی کج کردم ولبخند زدم. _حالا.... _آره عاشق شدی.... خب میگفتی.... از نگاهش فرار میکردم که ادامه دادم. _چند وقته باهاش میرم بیرون... میرم مهمونی... میشناسمش.... اهل دود و دم و خلاف و این چیزا نیست. _خب.... _خب که.... سرم بلند شد. نگاهش کردم که ادامه دادم: _یه حرفی زده که.... که.... _که چی؟ _یه جوری حق با اونه ها... بالاخره اگه بخوایم ازدواج کنیم نمیشه.... باید با خیال راحت ازدواج کنیم ولی.... _چی شده دلارام جان؟ _میگه.... میگه ازدواج با دختری که ندونه از لحاظ.... لحاظ.... گفتنش خیلی سخت بود. بهار از مِن مِن کردنم متوجه شد. _نکنه گفته باید با هم رابطه داشته باشید که ببینه تو چه جوری هستی؟ سرم را آنقدر پایین گرفتم که چانه ام خورد به جناق سینه ام. _آره. _دلارام!.... یه وقت همچین کاری نکنی ها.... این آدم مشکوکه.... کسی که تو رو بخواد اصلا همچین درخواستی ازت نمیکنه... تو رو انتخاب میکنه.... اینجور آدما که این بهونه ها رو میارن.... مشکل دارن. _نه به خدا.... پسر خوبیه. _آخه خودت فکر کن.... این چه خوبی هست که پای آبروی تو در میون میاد؟.... اگه واقعا دوستت داشت فکر آبروی تو هم بود. _هست... میگه بعدش میاد خواستگاری.... میاد ازدواج میکنیم. _اومدیم و نیومد.... نشد.... خانواده اش قبول نکردن.... تا حالا فکر کردی به چه قیمتی خودتو بهش فروختی؟.... ارزش تو بیشتر از این‌است دلارام جان. _بهار.... اینجوری نگو.... خیلی دوستم داره.... کلی کادو برام گرفته.... کلی سوغاتی از دبی برام آورده.... چشمش را برایم تنگ کرد. _همین!.... ارزش تو به چهارتا کادوئه!.... من فکر میکنم این آقا فقط تشنه ی هوسه... حواست باشه دارم بهت چی میگم دلارام.... گول این آدمو نخور.... کسی که عاشق تو بشه تو رو همینجوری که هستی میخواد.... گزینه های دیگه رو میذاره واسه بعد ازدواج چون واسش دیگه مهم نیست... این حرفا واسه بعد ازدواجه عزیزم. انگار بهار هم حال مرا نفهمید. ناچار سکوت کردم که باز پرسید. _دلارام شنیدی چی گفتم؟ سری تکان دادم و آهسته گفتم: _تو رو خدا به کسی نگی.... جان من قسم بخور. _قسم نمیخورم.... اما به کسی نمیگم. نگاهش کردم تا مطمئن شوم که ادامه داد‌ : _فقط یه مدت به من مهلت بده برات در مورد این پسر تحقیق کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 توی اتاقم بودم و مشغول کار که بهار با دو ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد. باز روی دستش میوه بود و چای. با همان صندلی چرخدار سمتش چرخیدم. _وای.... وقتی منو اینجوری تحویل میگیری شک میکنم.... باز ازم چی میخوای. خندید. از خنده هایی که چال کوچکی روی گونه اش می‌گذاشت. لبه ی تختم نشست و سینی را روی میزکارم گذاشت. دستانم را روی دسته های صندلی چرخدار گذاشتم و گفتم: _خب بهار خانوم.... باز از من چی میخوای؟ لبخندش پهن شد روی لبانش. _هیچی داداش گلم.... میوه بخور... چایی بخور.... خستگی در کن. _آها.... فقط خستگی؟ سری خم کرد سمت شانه ی چپ. _خب در کنار این رفع خستگی هم میتونیم با هم حرف بزنیم. _حرف بزنیم خب. _محمدجواد.... واسه دلارام نگرانم. اسم دلارام، برخلاف نامش، دلهره آور بود. _باز چی شده؟ _با یه پسری دوست شده که فکر کنم چندان مناسب نیست.... یه کم هواشو داشته باش.... ببین با کی میگرده با کی میره و مياد. نفس بلندی کشیدم و گردنم را تکیه زدم به پشتی صندلی ام. _اِی وای.... باز شروع شد. _محمدجواد جان.... بخدا نمیخوام یه اتفاقی بیافته و مامان باز از غصه بیافته بیمارستان.... دیگه قلبش کشش نداره..... جان من.... میدونم تو هم خیلی به فکر دلارامی. _من!... اصلا و ابدا. _انکار نکن داداش.... میدونم. عصبی شدم. نگاهش کردم و گفتم: _بهار این دختر روی مُخ منه.... از من نخواه... خودت برو دنبالش. _نمیتونم به جان داداش.... کلاسام شروع شده... ترم جدید 20 واحد برداشتم.... جان بهار.... یه کاری دستمون میده ها. نفس پری کشیدم و گفتم: _الان میگی چکار کنم خب؟ _یه مدت وقت بذار.... ببین کجا میره.... با کی میره.... ببین این پسره کیه.... سابقه کیفری داره، نداره.... _عجب!.... بوی دردسر میاد باز. سکوت بهار، و باز جنجالی که تازه آغاز شده بود، داشت کلافه ام می‌کرد. _حالا میوه ات رو بخور... چایی ات سرد شد. _بععععله.... اینم اون چایی و میوه ای که قرار بود خستگی مو در کنه! _ناله نزن محمد جواد... هر کی ندونه، من که خوب میدونم تو هم نامحسوس مراقب دلارامی که مبادا باز یه دردسری درست کنه. پوزخند زدم. _آره.... نامحسوس! با حرص صدایم زد: _محمدجواد! خندیدم. _خب.... تسلیم چشم.... حالا میذاری یه چایی بخوریم یا نه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😍❤️ برکت کشور ما شمایی آقا...❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❁🍃🍃❁ از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:💚 مردم! بشارت باد بر شما فرج (مهدى (عج))، چون وعده خدا تخلّف پذير نيست و حكم او برگشت ندارد و او حكيم و آگاه است و براستى فتح الهى نزديك است. 📚يوم الخلاص، ص 226 . الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•. کافرومومن،آواره‌وشبگرد؛همه.‌‌. همه‌محتاج‌امامیم؛خودت‌رابرسان|✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•