eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع) 🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیه‌السلام مبارک باد💫🌸🎊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|رویای‌یه‌بوسه به‌جای‌جایِ‌شیش‌گوش💔|• ════════════ ᴊᴏɪɴ°•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 لیوان چایش را بالا آورد و به لب رساند که صدای محکم بسته شدن در شیشه ای ورودی، به گوش هر دویمان رسید. حامد برخاست و لیوان چایش را روی میز گذاشت‌. _حتما در باز بوده، باد زده، در رو بسته.... من میرم در رو ببندم. تا میزش را دور زد و سمت در اتاقش رفت، در اتاق باز شد. با دیدن کسی که در چهارچوب در ایستاده بود، روحم از ترس، از جسمم پرواز کرد! مراد بود. نگاهش چنان نفرتی داشت که تمام وجودم از ترس سرد شد. _به به جناب دکتر.... خوبی؟.... حال و احوال؟ حامد قدمی به عقب، سمت داخل اتاق، برداشت. _تو اینجا چکار میکنی؟ _حالمو نمیپرسی؟... عجب! قدمی به داخل آمد. _یادته اون روزی که توی کلانتری بودیم؟ نفسم از ترس حبس شد و مراد جلوتر آمد. یک دستش را روی تخت معاینه ی مریض گذاشت و وزن شانه اش را روی آن انداخت. _یادته وقتی پدرم بهت التماس کرده بود که رضایت بدی چی گفتی؟... من یادمه... هنوز حرفت توی گوشمه.... بعضی چیزا از یاد آدم نمیره. مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد. _منم بهت گفتم، شده ده سال دیگه از زندان آزاد بشم.... میشم و منت تو رو نمیکشم.... اما بدا به حال تو وقتی من از زندون در بیام. دستش را از روی تخت برداشت و همراه با سری که بلند می‌کرد در مقابل حامد گفت: _حالا همون روزه دکتر.... فقط یه فرقی کرده... اون روزی که من توی کلانتری بودم... فقط مراد بودم.... پسر کدخدای ده بالا.... ولی وقتی چند سال حبس کشیدم.... خیلی چیزا یاد گرفتم.... با خیلیا آشنا شدم.... خلاصش کنم دکتر.... من چند سال با چاقو کش ها حبس کشیدم.... ترسم از زندان و این حرفا ریخت.... بد کردی دکتر.... بد کردی!.... در حق خودت بد کردی.... در حق اون دختره گلنار بد کردی.... اگه مخالفت نکرده بودی... اگه با مش کاظم حرف نمیزدی تا دخترش رو به من نده.... حالا من رو به روی تو نبودم و گلنارم زنده بود.... زن من بود.... داشت بچه ی منو بزرگ می‌کرد. فوری با ترس گفتم: _اشتباه میکنی گلنار.... نگاهش به من افتاد. _به به.... دوست شفیق گلنار.... چه خبر از بچه ی بی پدر و مادر گلنار؟.... برو بیارش ببینم. انگار قلبم ایست کرد. و چشمانم قادر به تمرکز برای دیدن نبود. مراد هم پوزخندی به لب آورد که عرق سردی را روی پیشانی ام نشاند. _خب دکتر.... وقت تسویه حساب شده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم روی صورت مراد خشک شد. آنقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای هر تپش قلبم را در گوشم می‌شنیدم. _میخوام باهات یه معامله ای کنم دکتر.... بچه ی گلنار رو بده به من.... اصلا انتظار همچین حرفی را نداشتم. هین بلندی کشیدم و به جای حامد من بلند فریاد زدم: _بهار دختر منه.... به هیچ کسی نمیدمش. نگاه تندش سمت من اومد. _تو.... خود تو باعث مرگ گلنار شدی.... حالا واسه من ادعای مادری میکنی؟! حامد نگذاشت من حرف بزنم. دستش را به نشانه ی سکوت من بالا آورد و رو به مراد گفت: _بریم بیرون باهم حرف می‌زنیم. مراد محکم فریاد کشید : _نه.... همین جا حرف بزنیم. حامد رو به من گفت: _تو برو بیرون مستانه. _نه حامد.... من هیچ جایی نمیرم. حامد عصبی صدایش را بالا برد. _بهت میگم برو بیرون. _حامد!.... من بهار رو به این آدم عوضی نمیدم.... مراد عصبی سمتم خیز برداشت. چسبیدم به دیوار که محکم روی میز کنار من کوبید. _عوضی تویی که باعث مرگ اون زن بیچاره شدی.... عوضی تو و این شوهرته که زندگی گلنار رو تباه کردید.... با زبون خوش میگم.... دختر گلنار رو به من میدید.... وگرنه اون بلایی که بخاطر چند سال حبسم، کشیدم، سرتون میارم. مکثی کوتاه کرد و چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون کشید. صدای فریادم را با دو دست، پشت لبانم، خفه کردم که مراد با لحنی آهسته اما تهدید وار گفت: _اینم از خوبیهای زندانه دکتر.... توی این چند سال حبسی که کشیدم خیلی نترس تر و کله شق تر از قبل شدم.... اون مراد قبلی مُرد.... حالا یا حرفی که من میگم میشه یا تیزی کار خودشو رو انجام میده. حامد با اخمی نگاهم کرد. بیشتر از شدت عصبانیت از دست مراد بود تا من. _مستانه.... برو بهار رو بیار.... _چی؟! نگاهش طور خاصی در چشمانم نشست. مقصود نگاهش قطعا آوردن بهار نبود. _زنگ بزن بهار رو بیارن. مراد فریاد کشید: _زنگ نه.... بره خودش بیارتش.... بی سر و صدا.... اگه اهالی روستا رو خبر کنی این تیزی میره توی شکم شوهرت. همان لحظه حس کردم روح از بدنم پر کشید. یک نگاه به حامد انداختم که سری تکان داد و من با ترس آهسته از کنار مراد گذشتم و دویدم. تا بیرون درمانگاه دویدم و بعد نفس زنان به اطرافم نگاه کردم. گیج و منگ بودم. از طرفی اضطراب ناشی از تهدید مراد، هوش از سرم پرانده بود، چند دقیقه ای دور خودم چرخیدم و به اطراف نگاه کردم تا توانستم تصمیم بگیرم که چه باید بکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
~💧| . . . بر رشتھ هاے معجـر زهرا قـسم سید علے خنجر بھ حنجر میڪشم گر ٺو هواے سر ڪنے [♥️؛🦋]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن مارا قرین منت و لطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود آقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن. اللهم عجل لولیک الفرج.
° مثل خودش ° _____ روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش 》سردار شهید حاج مهدی زندی‌نیا حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی💚
به‍ دنبال نور خورشیدند✨ و من هر صبح به‍ دنبال تو... ‌‌‌‌ خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻 بدون نور خورشید میمیرد :( •○
. شرح تـو غیر ممکن است و تفسیـر تو محال :) ♥️