10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #حضرت_علی_اکبر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت #علیاکبر علیه السلام
❏ #روۻہ❏
بنا نبـود ڪہ آفـت بہ بـاغ مـا بـزند.......
پـسر بـزرگ نڪردم ڪہ دسـت و پـا بـزند...😭
حضرت_علی_اڪبر😔
اربااربا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_335
سمت حرم رفتم. تا 12 شب وقت زیادی داشتم. با حوصله زیارت نامه خوندم، دو رکعت نماز زیارت، دو رکعت نماز به نیت مادرم و بعد کنج یکی از صحن ها نشستم و هرچی درد دل داشتم به زبون آوردم.
گاهی گریه کردم گاهی بغض.
از زندگی مشترکم با شروین خواستم. از خوشبختی. از اینکه دلم همسری میخواست که باعث آرامشم باشه. دلم میخواست با عشق ازدواج کنم، با عشق زندگی کنم و تا آخر زندگی مشترک، با عشق به هم وفادار بمونیم.
حرفهام که تموم شد، چشمام مست خواب شد. شاید اثرات همان گریه ی چند دقیقه ای بود.
چند لحظه ای سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و چشم بستم.
در میان شلوغی حرم، خوابم گرفت و خوابم برد. نفهمیدم چقدر طول کشید تا یکی از خادم ها با اون چوب دستی سبزش به آرامی به شانه ام زد.
_خانومم تو حرم نخواب.... بلند شو عزیزم.
سرم را بلند کردم و گیج و منگ لحظه ای از یاد بردم که کجا هستم.
نگاهم به اطراف که چرخید یادم آمد.
نمی دانم چرا فکر کردم تنها چند دقیقه از بیشتر نخوابیدم.
برخاستم و سمت صحن اصلی رفتم تا برای آخرین بار ضریح را ببینم. وقتی به نزدیکی ضریح که در ازدحام جمعیت گم شده بود، رسیدم، سلامی دادم و باز با زبان پررویی گفتم:
_من حرفهام رو زدم.... منو اینهمه راه اولین بار آوردی اینجا باید حاجتم رو بدی.
و بعد برگشتم به سمت در خروج که چشمم به ساعت دیواری کنار یکی از درها افتاد.
برق از سرم پرید. ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود !
فوری نگاهی به گوشی ام انداختم. صدایش را نشنیده بودم. و چقدر محمد جواد زنگ بود!
حتم داشتم الان فکر میکند که عمدا او را معطل کردم. فوری سمت در خروج رفتم تا خود در خروج را دویدم اما یه کم بیشتر از خیلی، دیر شده بود.
وقتی به همان ستونی که قرارمان بود رسیدم، کسی آنجا نبود.
چرخی به اطراف زدم ولی خبری از محمد جواد نبود که نبود.
ساعت هم یک ربع از ساعت 1 نیمه شب گذشته بود.
_وای.... الان حتما فکر میکنه عمدا غالش گذاشتم.
فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم که دیدم باز تماسی ناموفق از محمد جواد روی صفحه ی اصلی گوشی ام است.
و من حتما در حال دویدن بودم که نشنیدم.
فوری تماس گرفتم و خودم را آماده ی شنیدن هر حرفی کردم که تماس وصل شد.
ترسیدم حتی بگویم؛ الو.... مکثی کردم تا اول او حرفی بزند که فریادش توی گوشم پیچید :
_کجایی تو؟!
هُل شدم. کلمات از زبانم پرید. چرخی دور خودم زدم و او فریاد دوم را سر داد:
_بهت میگم کجایی؟
_تو حرم....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_336
همچنان صدایش در اوج بود:
_تو حرم؟!.... من یکساعت کنار همون ستون بودم.... چرا دروغ میگی؟
_نه به خدا..... باور کن....
نگذاشت حتی حرف بزنم که گفت:
_الان کجایی؟
_جلوی همون ستون قرارمون.
_بیا بیرون حرم کنار ورودی خواهران واستا تا بیام.... به خدا این دفعه یکی....
مکثی کرد و نگفت اما سخت نبود حدس بزنم که میخواست چکار کند.
حتی ذکر لااله الاالله ی که زیر لب گفت را شنیدم که با همان جدیت ادامه داد:
_اون روی سگ منو بالا نیار و همونجا واستا تا بیام.
و قطع کرد. دلشوره گرفتم. دلم بدجوری شکست. من فقط خواب ماندم!
اصلا توقع نداشتم به من بگوید؛ دروغگو!
بیرون حرم کنار همان ورودی خواهران ایستادم تا آمد.
از همان دور که می دیدمش، متوجه ی عصبانیتش بودم.
به من که رسید برخلاف همیشه مستقیم زل زد به چشمانم.
و من در عوض، آنقدر از خشم چشمانش ترسیدم که فرار کردم از نگاهش.
و صدایش بلند شد.
_اونهمه بهت زنگ زدم جواب ندادی.... تا خود هتل رفتم و برگشتم.... واقعا قصدت از این کارا چیه؟
سرم را بالا آوردم و فقط گفتم :
_به خدا....
نگذاشت حتی حرفم را بزنم. با همان عصبانیت باز صدایش را بلند کرد. حتی کمی بیشتر از قبل!
_خدا رو به دروغ قسم نخور.... من باورم نمیشه که تو بگی تو حرم بودی.... یعنی پشت دستمو داغ کردم دفعه ی دیگه تو رو جایی ببرم.... پوستمو کندی به قرآن با این کارات... اونقدر از دستت حرص خوردم که تو همین چند روزه پیر شدم.
دلخور از اینکه حتی نگذاشت حرف بزنم و صدایش را آنقدر بلند کرد که حتی نگاه خیلی ها سمت ما چرخید، زیر لب زمزمه کردم:
_نامرد.... نذاشتی حرف بزنم!
و او بی هیچ معذرت خواهی حتی راه افتاد.
با فاصله و دلخور از او پشت سرش راه افتادم. گه گاهی می ایستاد و نگاه میکرد ببیند پشت سرش می آیم یا نه.
شاید فکر میکرد باز قرار است اذیتش کنم ولی من حتی نتوانستم دلیل این سو تفاهم را توضیح بدهم.
به هتل رسیدیم که مرا تا پشت در اتاق همراهی کرد البته با همان جدیت و اخم و عصبانیت.
همین که بهار در اتاق را باز کرد، محمدجواد با همان حالت عصبانی و قهر گفت:
_تحویل شما....
و رفت. بهار با تعجب نگاهم کرد.
_دلارام!.... چرا اینقدر حرصش میدی آخه؟!.... نمیدونی با چه حالی اومده در اتاق رو زده که ببینه تو برگشتی یا نه.
وارد اتاق شدم و چادرم را با حرص مچاله کردم و پرت کردم کنج اتاق.
_من نخواستم حرصش بدم.... این برادر ریشو شما نذاشت حتی حرف بزنم.... من تو حرم خوابم برد.... به خدا راست میگم بهار.... به روح مادرم قسم راست میگم.... تا اومدم سر همونجایی که قرار داشتیم دیر شده بود.
بهار کلافه نفس پُرش را از بین لبانش بیرون داد.
_اینا رو بهش گفتی؟
_با این برج زهرمار میشه حرف زد؟! ..... تااومدم بگم به خدا، برگشت گفت خدا رو واسه دروغات قسم نخور.... بهار خیلی دلم ازش گرفته.
بهار آهی کشید.
_ای بابا.... اشکال نداره حالا برو بخواب فردا خودم باهاش حرف میزنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت #علیاکبر علیه السلام
❏ #یہخط #روۻہ❏
همان عبایے ڪه پنج نفر را در آغوش خود مے گرفت
تمام جسم اڪبر را به خیمه گاه نبرد ...😭
واویلاعلیاکبر💔
بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟😭
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عربی
دستهایماگربرسینهنڪوبد..
چشمهایماگردرعزاۍتوگریاننشود..
لبهایماگرنامترانبرد..
پاهایماگربراۍتوقدمبرندارد..
گوشهایماگرپُرنشودازنالهۍغریبۍات..
بهچهدردۍمۍخورد..؟!
من..'
دورهایمرازدهام؛
ودوبارهآمدمسوۍطُ!
مرابپذیر..!!💔
#اربابم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عربی
دستهایماگربرسینهنڪوبد..
چشمهایماگردرعزاۍتوگریاننشود..
لبهایماگرنامترانبرد..
پاهایماگربراۍتوقدمبرندارد..
گوشهایماگرپُرنشودازنالهۍغریبۍات..
بهچهدردۍمۍخورد..؟!
من..'
دورهایمرازدهام؛
ودوبارهآمدمسوۍطُ!
مرابپذیر..!!💔
#اربابم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ضمن عرض تسلیت
به مناسبت این روزها و
به احترام عزاداران حسینی،
این شبها پارت نداریم🌸
🔺التماس دعا🙏