eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دیگه واقعا خنده ام گرفته بود که گفتم: _فکر کنم من بیشتر خسته ام .... ناگهان فوری از روی صندلی برخاست و گفت: _پس من بزنم؟ متعجب پرسیدم: _چی رو؟! _بوسه رو.... تعجبم را که دید خندید. از خنده اش تنها لبخندی زدم که جدی جدی جلو آمد تا مرا ببوسد. تا آن روز اینگونه عاشقی کردن از او ندیده بودم. نمی دانم شاید قصد کرده بود واقعا زندگیمان را دستخوش ثانیه های پر التهاب عاشقی کند.... و عجب ماهرانه اینکار را بلد بود!!!! دو لیوان چای ریختم و رو به رویش نشستم.برای چند ثانیه هر دو سکوت کرده بودیم که ناگهان بی مقدمه گفت: _اوضاع شرکت خوب نیست باران.... برای کارم دعا کن.... _چیزی شده؟! _نه یه گرفتاری کوچیک مالیه.... _فقط همین ؟! نگاهش می گفت بیشتر از اینهاست اما به زبان گفت: _آره... فقط همین.... _باشه دعا می کنم.... _قربون دلبر جانم.... _چرا تو گرفتاری مالی شرکت اومدیم ویلا که خرج الکی کنیم؟! شوکه شد. _خب حال روحی تو مهمتر از شرکته آخه.... _من خوب بودم .... _چی؟!... خوب بودی ؟!....یادت رفته زدی همه چی رو شکستی و دستت رو زخمی کردی و بعدشم غمبرک زدی تو اتاق خواب!!!! نگاهم را به لیوان چایی ام دوختم که ادامه داد: _فدای سر دلبرم....باید حال دلبرم خوب باشه تا حال منم خوب بشه.... بذار دو روز حالمون عوض بشه بابا.... _رادمهر.... نگاهش دقیق در چشمانم نشست. _جانم.... _گرفتاریت ، فقط قضیه شرکته؟! _آره بابا.... _مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست ؟! _مثلا چی؟! _چه می دونم...شراره باز سر و کله اش پیدا شده باشه مثلا.... خندید. _نه فقط شرکته.... خیالت تخت... شراره حالا حالاها آزاد نمیشه.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
عزیزان کانال عازم کربلا هستم تا یک هفته پارت نخواهیم داشت حلال بفرمایید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔗 من گفته ام، به همه اربعین حرم هستم❤️‍🩹 این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا...
هدایت شده از مهدی یار
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸✊ نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد @mahdiyar020508
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دروغ گفت! با آنکه من در آن لحظه اطمینان کافی نداشتم ، اما حتی از نگاهش توانستم حال پریشان دلش را بخوانم. اما می دانستم قطعا حقیقت را به من نخواهد گفت. سکوت کردم بلاجبار .... شب بعد از شام به ساحل رفتیم و زیر نور چراغ های ویلا روی صندلی های سنگی کنار ساحل نشستیم. نسیم خنکی می وزید که پرسیدم: _رادمهر .... حقیقت مشکل شرکت چیه؟ _هیچی گفتم ... مثل همیشه... یه گره مالیه... _چه گرهی!؟ نگاهم کرد خواست بگوید که ناگهان پشیمان شد و گفت: _ول کن بذار دو روز خوش باشیم.... _ خوشیم .... بگو رادمهر.... شاید با یه مشورت و صحبت ساده بشه حلش کرد. نفس پری کشید و گفت: _یه چک دارم واسه سر ماه.... _خب.... _چکه سنگینه.... _چقدره؟! دستی به موهایش کشید و گفت: _زیاده.... و من باز پرسیدم: _چقدره؟! نگاهش به چشمانم خیره ماند و ته دلم را لرزاند. _میلیاردیه.... نفسم را فوت کردم و گفتم: _به بهنام بگم کمکت کنه؟ اخمی کرد. _نه بابا...ولش کن .... جورش می کنم... _دو هفته مهلت داری فقط ....می تونی؟! مکثی کرد و عصبی جوابم را داد: _بهت میگم نپرس بذار دو روز اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره.... بفرما ...باز گند زدی به حالم . و برخاست و بی اعصاب لگدی به شن های ساحل زد و گفت: کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _به ما تفریح نیومده.... _من چیزی نگفتم که عصبی میشی! چرخید سمتم و با همان عصبانیت جوابم را داد: _من خودم درگیر این چک میلیاردی هستم تو دیگه گیر نده بذار دو روز یادم بره .... و من باز با تعجب نگاهش کردم. _آخه مگه چی گفتم ؟! وقتی رگ عصبانیتش می گرفت دیگر ول نمی کرد . با حرص انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش فشرد و گفت: _هیس... هیس ... اینقدر کشش نده. دیدم بمانم عصبی تر می شود ، برخاستم تا به خانه برگردم ... هر قدم که بر می داشتم فکر می کردم الان است که صدایم بزند .... اما نزد. احساس می کردم واقعا تنهایی تنهام.... انگار هیچ کسی را دیگر نداشتم که حالم را درک کند. این بغض تنهایِ تنهایی ام را در گلو حفظ کردم و کنار شیشه های بلند و کشیده ی سالن به تماشای رادمهر که هنوز کنار ساحل قدم می زد ، ایستادم. شاید هم حق با او بود ... شاید من باید درکش می کردم.... و از همان لحظه درگیر راه چاره ای برای پاس کردن چک میلیاردی رادمهر شدم. کمی بعد رادمهر هم وارد خانه شد. _چای داریم؟ تا برگشتم بروم آشپزخانه برایش چای بریزم مرا با دو دست در آغوشش کشید. _باران من بی اعصابم .... تو آرومم کن... تو آروم باش... تو که بهم می ریزی من روانی میشم... اصلا دیوونه میشم انگار.... سر هر چی بگی بهم می ریزم... دیگه چک میلیاردی که خودش دیوونه کننده هست.... سکوت کردم که چانه ام را بالا گرفت و نگاهم کرد. راست می گفت زبانش شاید تلخ بود اما در دلش هیچی نبود. _ناراحت شدی ازم ؟ _نه زیاد.... _پس ناراحت شدی! نفس پُری کشیدم. لبانش را روی گونه ام گذاشت و مرا بوسید. _ببخشید .... من همینقدر بدم باران.... اما تو کنارم نباشی روانی ام ... دلبرم .... بذار دو روز واسه خودمون باشیم و بس. دیگر ناچار حرفی نزدم اما سخت نگران چک میلیاردی رادمهر شدم. و شاید اصلا به او حق دادم که بی تاب و نگران باشد و دیگر حال و حوصله ی شنیدن حرفها و گلایه های من از عمو را نداشته باشد. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم فیلم می دیدم و از میوه های خشک رو به رویم ذره ذره می خوردم که بهنام با دو لیوان چای آمد و کنارم نشست. نگاهم به تلویزیون بود که گفت: _بفرمایید اینم از ظرفا.... دیگه چی؟! _دستت درد نکنه بهنام جان .... حالا دلم می خواد منو ببوسی و یه اعتراف هم بکنی که خوشبختی. خندید . با لحنی که کمی دوگانه بود ! بین تمسخر و شوخی.... _من خوشبختم به خدا.... خانومم از وقتی باردار شده دست به سیاه و سفید نمی زنه.... از جارو کشیدن تا شستن دستشویی و ظرفا و گردگیری همه رو خودم انجام میدم.... قبلاً یه خاله کوکبی می اومد کمک که اونم دیگه نمیاد و من شدم کارگر خونه! سرم سمتش چرخید. نگاهش کردم.هنوز هم تردید داشتم که شوخی می کند یا نه. _بهنام داری شوخی می کنی دیگه؟! سری تکان داد. _ولش کن رامش جان... حرص نخور که برات خوب نیست.... و این حرفش مرا کمی به شک انداخت. _بهنام من سابقه ی سقط داشتم... دکتر گفته حواسمو جمع کنم این دفعه طوری نشه... سری تکان داد باز. _آره عزیزم... دکترا به همه ی خانم های باردار همینو میگن.... حتی اگه سابقه ی سقط هم نباشه. _بهنام !... دارم واقعا ازت به دل میگیرم ها. فوری دست دراز کرد و از طرف میوه های خشک یک کیوی خشک شده دستم داد و گفت: _این ترشه....بخور دوست داری. _بهنام حرفات جدی بود یا نه؟! _مهم نیست عزیزم.... زندگی ما از اولش هم جدی نبود... شوخی شوخی جدی شد. چرخیدم سمتش و اینبار راستی راستی دلخور نگاهش کردم. _بهنام این حرفت دیگه واقعا معنی داشت ها! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حتی جوابم را هم نداد و من حرصی چرخیدم سمتش. _بهنام! _لوس نشو رامش دو کلام نمی تونم حرف حساب بزنم؟! _حرف حساب؟!... پس جدی گفتی واقعا ؟! باز سکوت کرد. چایش را خورد و گفت: _من خسته ام .... فردا شرکت هم کلی کار دارم ... میرم بخوابم... نشینی فیلم ترسناک ببینی. و رفت! دلخور دلخور شدم. تک تک جملاتش در سرم باز مرور شد. اینجا بود که باز انگار بعد از مدت ها ، یادم آمد که اول من عاشقش شدم و او مرا نخواست ! شب دیروقت بود که خوابیدم. و صبح وقتی بیدار شدم که بهنام رفته بود اما پیش دستی تنقلاتی که هر روز بالای سرم می گذاشت تا حالم سر صبح بد نشود ، روی پاتختی کنار تخت بود. چند بیسکویت خوردم و باز نشستم روی تخت و درگیر حرفهای کنایه دار دیروز بهنام شدم. و اینبار زنگ زدم. _الو ...بهنام. _سلام عزیزم... صبحت بخیر.... _بهنام من از دیشب ازت دلخورم ...اصلا فهمیدی چیا بهم گفتی؟! _وای خدا ... باز چی شده ؟ _حرفای دیشبت دلخورم کرد. و باز پرسید: _چی گفتم مگه؟! _چی گفتی واقعا ؟!...یادت نیست ؟!.... گفتی زندگی ما از اولش شوخی شوخی جدی شد... یعنی چی؟!... باز حرفم را تکرار کرد. _خب یعنی چی ؟! و من با بغض گفتم: _یعنی منو نمی خواستی و همه چی برات شوخی بود. خندید. خنده اش داشت دیوانه ام می کرد انگار. _بهنام! _به خدا خیلی بیماری رامش که گیر دادی به حرفهای دیشب من....بابا من سرم شلوغه.... _باشه ...زنگ می زنم با باران درد دل می کنم. فوری لحنش جدی شد. _رامش ... زنگ نزنی به باران ... بابا اون بیچاره کم بخاطر مریضی خودش و پز دادن بارداری تو زجر کشیده.... _بهنام!... پُز دادن من؟!!! _آره دیگه... بهت گفتم جشن تعیین جنسیت رو بی خیال شو گفتی مگه من دل ندارم.... اون جشن الکی فقط پُز دادن بود دیگه. آنقدر از دستش عصبی شدم که بی اختیار گفتم: _من چکار کنم خواهر شما نازاست... من هیچ کاری نمی تونم بکنم که مبادا خواهرت حسرت بخوره؟!... فردا پس فردا هم حتما نباید برای بچه ام تولد بگیرم آره؟! عصبی شد. _رامش ... صدبار بهت گفتم ، بفهم چی داری میگی. _من نمی فهمم آره... من نفهمم. و بعد ، قبل از آن که بحث بالا بگیرد ، تماس را قطع کردم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 قطع کردم تماس را اما هنوز داشتم در ذهنم با بهنام جر و بحث می کردم. اینکه هر بار سر هر موضوعی ، کنایه ی ازدواجمان را می زد که او نمی خواست و من می خواستم ، آنقدر مرا می آزرد که برایم قابل هضم نبود. ظهر شد و من تمام مدت روی مبل نشسته بودم و حتی برای ناهار هم فکری نکردم. بهنام آمد و همین که آمد و نگاهی به خانه و ریخت و پاشش انداخت و مرا روی مبل دید ، اولین کنایه را بجای سلام ، زد. _بله.... باز اومدم و خانم روی مبل .... حالت قهر گرفته و دست به سیاه و سفید نزده! جوابش را ندادم که کیفش را جلوی در گذاشت و رفت سراغ یخچال و همزمان با سرکی که می کشید ، پرسید: _ناهار چیه؟ _ناهار نداریم.... _نداریم؟!... لااقل زنگ می زدی یه چیزی سر راه بگیرم. جوابش را ندادم که جلو آمد و جلوی رویم ایستاد و با اخم نگاهم کرد. _رامش .... به خدا دارم از دست این بچه بازیات خسته میشم. _منم دارم از دست کنایه هات خسته میشم.... پوزخندی زد. _چی گفتم؟! و من با حرص نشستم و کوسن مبل را زیر دستم گرفتم. _چی گفتی ؟!.... دیشب هر چی خواستی بهم گفتی.... از اینکه تو منو نمی خواستی و من تو رو می خواستم....از اینکه چهارتا بشقاب شستی و کمک زن باردارت کردی.... دست به کمر گرفت و کلافه سری تکان داد. _وای خدا.... رامش من خسته و گرسنه اومدم خونه و تو هنوز تو فکر حرفهای دیشب منی؟! با حرص و عصبانیت کوسن مبل را سمتش پرتاب کردم و جیغ زدم. _آره.... چون حرفات دیشب دلم رو شکست ولی تو نفهمیدی.... از صبح حالم بده ولی بازم تو نفهمیدی ....اومدی ازم ناهار می خوای ....فکر شکم خودت هستی ولی دلی که شکستی ، نه! کلافه چنگی به موهایش زد. _وای خدا باز شروع شد.... _تو شروع کردی ... انگار یادت رفته. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نگاهم کرد همچنان و من با بغض ادامه دادم. _تا کی باید همه ی فکر و ذهنت باران باشه ولی زنت نه.... فکر روحیه ی باران هستی که مبادا دلش بشکنه نازاست ولی فکر من نیستی که هر شب بهم کنایه می زنی که منو نمی خواستی و من ازت خواستگاری کردم! همچنان داشت نگاهم می کرد. عصبی بود اما کنترل روی عصبانیتش داشت هنوز که من ادامه دادم: _ حتی بهم گفتی واسه خاطر پُز دادن جشن تعیین جنسیت گرفتم.... اصلا خودت فهمیدی چقدر حرفت زشت بود؟!... من اهل پُز دادنم؟!... اونم به باران؟! نفسی کشیدم و باز با اشک هایی که روی صورتم روان شده بود ادامه دادم: _مشکل تو می دونم چیه....مشکل تو اینه که می خواستی زنت ، اخلاقش مثل خواهرت باشه ولی نیست.... من آره لوسم ...من مثل باران نیستم.... نازک نارنجی هستم... دلم می شکنه چون تو یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی.... من از دست تو قرص اعصاب خوردم... من روانی شدم.... من می خواستم از بالای پشت بوم خودمو بندازم پایین... اینا یادت رفته....من تحمل کنایه ندارم بهنام ..... نفسش را از لای لبانش فوت کرد و گفت: _بسه رامش مغز سرم رو خوردی .... حالا بلند شو برو یه کوفتی درست کن گرسنه ام می خوام برم شرکت جلسه دارم امروز. و این حرفش مرا تا مرز جنون برد. جیغ کشیدم: _بهنام!.... تو هنوزم فکر شکم خودتی....فکر دلی که شکستی نیستی.... فکر من و بچه ات نیستی .... اما حالا اگه باران زنگ می زد و می گفت داداشم بهش چی گفته ، با کله می رفتی ببینی باران چه مرگش شده.... من عصبی بودم و حرصی .... و اینکه او مرا درک نمی کرد بیشتر عصبانی ام کرده بود.... این تنها دعوای همیشگی ما بود که پایان نداشت . خم شد و با حرص چانه ام را گرفت و با عصبانیت کمی فشرد تا درد را احساس کنم و بعد ، نگاهش در چشمانم ... نگاه عصبانی اش داشت آخرین هشدار را به من می داد که گفت: _اینبار هم خودمو نگه داشتم که نزدم تو دهنت تا بفهمی چی میگی.... من اگه هزار تا حرف بار تو کنم حقته.... چون هم تو‌رو می شناسم هم اون داداش زبون تلختو که می دونم چطور زندگی خواهرمو زهرمار کرده.... اما یه بار .... فقط یه بارم نشده که بخوام یه لقب در خور داداشت بارش کنم....اما تو .... مکثی کرد و فشار دستش را روی چانه ام بیشتر. _اگه یه بار دیگه یه کلمه در مورد خواهرم بد حرف بزنی ، رعایت هیچی رو نمی کنم ....می زنم تو دهنت تا برای بار صدم یاد بگیری بلکه که باید درست حرف بزنی... من روی خانواده ام حساسم.... و تا چانه ام را رها کرد ، من یادم رفت چی شنیدم و با گریه گفتم: _آره.... تو همیشه فقط بلد بودی خواهرتو بالا ببری و بکوبی تو سر من ... من که آدم نیستم .... فقط نجابت خواهرت... فقط اخلاق خواهرت... فقط صبر خواهرت.... و عمدا با حرص دهانم را کج می کردم و می گفتم.... «فقط خواهرت ». کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و ناگهان او هم فریاد کشید. _آره ... فقط خواهرم.... اصلا کسی که خودش اومده التماس کرده تا بگیرمش چه توقعی داره که خواهرمو تو سرش نکوبم؟! و تمام شد انگار.... شکستم .... احساس کردم دیگر هیچ احساس غروری در وجودم نمانده و همه زیر پای حرفهای بهنام له شده است! رفت سمت حمام و همچنان بلند حرف زد. _یه ذره به گذشته ات هم فکر کن لااقل.... اومدی به زور منو راضی کردی که بگیرمت.... باشه... ولی این بچه ننه بازیا چیه در میاری.... لعنتی من که خر شدم و گرفتمت و پای تو موندم.... دیگه چیه هر شب سرکوفت پول و شرکتت رو می زنی. در حمام را محکم بست و من برخاستم. دیگر آنقدر حالم بد بود که نتوانم فضای خانه را تحمل کنم. یه کاغذ برداشتم و با دستی لرزان نوشتم. «دیگه نمی تونم .... دیگه توان تحمل سرکوفت هاتو ندارم » و گذاشتم روی اپن آشپزخانه و مانتو تنم کردم و زدم از خانه بیرون. جایی برای رفتن نداشتم. نمی خواستم هنوز مادرم یا پدرم چیزی از زندگی من و بهنام بدانند. پس تنها یکجا می ماند که پناه من باشد. باران! رفتم خانه شان و زنگ زدم. در باز شد و همین که در باز شد ماشین رادمهر را دیدم که وسط حیاط خانه پارک شده و کلی وسایل دور تا دور ماشین ریخته شده.... باران در حالیکه سبد پیکنیک را بر می داشت نگاهم کرد. _سلام رامش جان..... بهنام کو پس؟! نمی دانم من جلوتر رفتم یا او دقیق تر نگاهم کرد که فوری سبد پیکنیک را زمین گذاشت و گفت: _عزیزم.... چی شده؟!... گریه کردی؟! _می خواید برید مسافرت ؟! _نه... از مسافرت برگشتیم .... چی شده رامش؟! و همان موقع صدای رادمهر هم آمد . _به رامش.... بو کشیدی امشب اینجا مهمونیه؟!.... بهنام کو ؟! بغضم ترکید و گریستم که باران بازویم را گرفت. _وای خدا چی شده رامش؟! و رادمهر هم با قدم های بلند خودش را کنارم رساند و پرسید: _دعوا کردید ؟! سری تکان دادم که باران بازویم را کشید. _بیا بریم تو خونه حرف می زنیم.... و من بی هیچ مقاومتی همراه باران رفتم.نشستم روی مبل راحتی و باران کنارم و رادمهر بالای سرم منتظر ایستاد. _خسته شدم باران.... از کنایه های بهنام خسته شدم. _چی میگه مگه؟! رادمهر پرسید و من جواب دادم: _تو هر حرفش یه کنایه ایه از اینکه منو نمی خواسته و من اصرار کردم ازدواج کنیم. و رادمهر بلافاصله صدایش را بلند کرد. _اَه رامش جمع کن این لوس بازیاتو بابا.... صبح تا شب به باران کنایه می زنم یه بار بلند نمیشه بیاد دم خونه ی شما .... حالا همچین اومدی گفتی دعوا کردی ، فکر کردم بهنام کتکت زده بابا.... باران اخمی حواله ی رادمهر کرد. _عه....رادمهر .... _راست میگم خب .... این بچه بازیات چیه اخه؟! باران برخلاف رادمهر دستم را گرفت و گفت: _برادرتو ولش کن... تو حق داری ناراحت بشی عزیزم ...خودم گوش داداشمو می کشم.... و همان موقع گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود ولی جوابشو ندادم که رادمهر گفت: _جواب بده نگرانته.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀