هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1121
#باران
بعد از دعوای بهنام و رامش ، که به خوشی ختم به خیر شد ، دنبال راهی برای فهمیدن گره کاری شرکت رادمهر بودم.
اما غافل از آنکه خود گره ، سراغم می آید و آمد....
یک روز عمو زنگ زد و از من خواست شرکتش بروم.
از همان لحظه ای که زنگ زد و خواست به شرکتش بروم و او را ببینم دچار دلشوره شدم.
حتم داشتم باز نقشه ای دارد و حدسم درست بود.
به شرکتش رفتم و قبل از ورود به اتاق ، منشی شرکت گوشی ام را از من گرفت!
همین اقدام ساده که به قول منشی شرکت تنها ، یک اقدام امنیتی بود ، دچار اضطراب شدم.
وارد اتاق عمو شدم و باز خاطره ی اولین دیدارمان تازه شد.
همان دیداری که با صبوری ، برای اولین بار آشنا شدم.
جلوی در ایستاده بودم که گفت:
_بیا بشین ...حرفام طولانیه....
جلو رفتم و روی مبل نشستم که سر بلند کرد و نگاهم.
نگاه یخ زده اش هم درست مثل گذشته ها بود.
_نمی دونم می دونی یا نه.... اما رادمهر رو انداختم توی یه دردسر بزرگ که فقط تو می تونی نجاتش بدی.
اسم رادمهر که آمد یاد همان گرفتاری مالی شرکتش افتادم و عمو ادامه داد:
_یکی از شرکای شرکت رو انداختم به جونش.... طرف رباخواره... رادمهر هم ازش اونقدر پول گرفته که قشنگ بیافته تو هچل....
دلم ریخت .
تازه مفهوم کلام رادمهر را درک کردم که گفته بود:
_باران برام دعا کن یه گرفتاری مالی دارم ....
عمو نیشخندی زد و ادامه داد:
_اما حالا تو .... یا میذاری و از زندگی پسر من میری بیرون .... یا میذاری من خودم برای پسرم دوباره یه زن بگیرم....
هنگ کردم.
زمان هم شاید با آن گفته ی عمو متوقف شد و به تماشای من ایستاد!
اما من از زندگی ام پا پس نمی کشیدم.
نگذاشتم عمو حالم را بفهمد و مصمم برخاستم و گفتم:
_واسه همین منو کشوندید اینجا.... براش زن بگیرید... من مشکلی ندارم.... روز خوش.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1122
#باران
تا کنار در رفتم که گفت:
_پس تو مشکلی نداری ؟!... حتی اگه بگم همون شریک سهام شرکت ، همونی که رادمهر بهش چک داده.... همون رو می خوام برای رادمهر بگیرم؟
چرا ...مشکل داشتم.... قلبم تند می زد و تنم می لرزید اما باز گفتم:
_نه ... چه مشکلی داشته باشم.... من نمی تونم بچه دار بشم و می پذیرم که همسرم بخواد پدر بشه.... اصلا مشکلی نیست.
لبخند کجی زد.
_باشه.... پس مطمئن باش که براش زن میگیرم.
_مبارکش باشه... روزتون بخیر.
و از اتاق عمو بیرون زدم و موبایلم را گرفتم و برگشتم خانه .
اما وقتی در خانه تنها شدم.
وقتی خاله زهرا رفت و من ماندم و سکوت خانه.... دلم شکست.
یک دل سیر اول گریه کردم و بعد خودم را برای آمدن رادمهر آماده.
یک سرهمی قرمز داشتم که با دو بند نازک روی شانه هایم سوار می شد.
موهایم را با گلسر نگین دار و براقم جمع کردم و یک مداد چشم و یک رژ لب کشیدم و کمی عطر زدم.
و آمد ... همین که ماشین را در حیاط خانه زد ، در ورودی را باز کردم و نگاهش.
دلبر بود.... شاید همان تیپ مردانه ی جذابش بود که اولین بار راضی ام کرد از او انتقام نگیرم....
انتقامی که بخاطر خون مادر زحمت کشیده ام ، تشنه اش بودم.
از همان کنار ماشینش مرا منتظر خود ، دید.
_به به ... لعنتی من ببین باز می خواد چطور دیوونم کنه... چطوری لعنتی جان؟!
لبخند زدم و با ورودش به خانه ، کتش از پشت سر گرفتم تا راحت در بیاورد.
_نتونستم این لعنتی رو از زبونت بندازم انگار.
خندید.
_چکارش داری خب؟!... لعنتی به این قشنگی ... خودش به تنهایی ، به کلی خوشگلم و جیگرم ، می ارزه.
کتش را انداختم روی ساعد دستم و نگاهش کردم که پرسید:
_خب... قضیه چیه؟!
_یه کم دلم خواست با هم حرف بزنیم....
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_جان... من عاشق اینجور حرف زدنتم....خب بریم که حرف بزنیم....
و او سمت اتاق خواب رفت و من سمت سالن که با نیم نگاهی از این تفاوت فکری هر دو خندیدیم.
_گفتم حرف بزنیم رادمهر جان....
خندید.
_آهان ...حرف بزنیم ...باشه ...دستامو بشورم میام.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
___@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1123
#باران
نشستم روی مبل منتظرش.
با سینی از میوه و چای و کیک که روی میز گذاشته بودم.
آمد .
تیشرت نایک و شلوارش را پوشیده بود که مقابلم نشست.
_چرا کنارم ننشستی؟!
_کنارت بشینم که نمی تونیم حرف بزنیم.
از حرفش خندیدم و نگاهش کردم.
باز اشک داشت در چشمانم می نشست که نگذاشتم و گفتم:
_چایتو بخور سرد میشه.
دست دراز کرد لیوان چایش را برداشت که گفتم:
_مشکل مالی شرکت چی شد؟!
_درست میشه...
_پس هنوز درست نشده؟!
نگاهم کرد.
_نه هنوز....
_چقدره؟
نگاهش روی صورتم ماند. چایش را کمی مزه مزه کرد و لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_یه جوری هستی امروز....اصل حرفاتو بزن .
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_قضیه ی گرفتاری مالی شرکت رو بهم بگو.
_چیز مهمی نیست.
و از این خونسردی اش عصبی شدم.
_رادمهر چیز مهمی نیست ؟!
_نه....
_اما هست... اونقدر مهمه که عمو امروز منو بکشونه شرکتش و باهام حرف بزنه.
به جلو خم شد و پرسید:
_چی؟!.... پدر من تو رو کشونده شرکتش؟!... چکارت داشته؟!
_وقتی تو بهم نگی ... یکی هست که بهم بگه... قضیه نزول تو رو بهم گفت....رادمهر چرا پول نزول کردی؟!... من نگفتم پول حروم نمی خوام...
عصبی شد.
_دیگه چی بهت گفته ؟
_پس مهمه که عصبی شدی!
و ناگهان سرم داد کشید.
_میگم چیا گفته....
_گفته که می خواد برات زن بگیره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1124
#باران
نفس را لحظه ای حبس کرد و بعد خندید.
اما عصبی.
_چه مزخرفاتی!... من تو همین به زنم موندم....
_نمون عزیزم... برو ...حقته پدر بشی... حقته یه زن سالم داشته باشی.
عصبی نگام کرد.
_باران باز گند نزن به اعصابم.... این چرندیات چیه به خوردم میدی؟!
_چرت نیست رادمهر جان... عمو امروز گفت که همونی که ازش پول نزول کردی رو می خواد برات بگیره.
اخمی بین ابروانش نشست و پرسید:
_یا خدا....سیمین رو ؟!
اینبار من تنم لرزید و با بغض گفتم:
_پس اسمشو میدونی.
عصبی نگاهم کرد.
_باران همین لیوانو میزنم تو سر خودم ها.... لعنتی فقط شریکمه....
و من چرا نمی توانستم حتی بغضم را کنترل کنم؟!
_هر کی هست رادمهر جان... پدر شدن حقته....
ناگهان لیوان چای را زمین زد و فریاد.
_وای خدا .... نمیفهمم چرا باز دارید یکی مثل شراره رو می ندازید توی زندگیم... بابا من زن نمی خوام... نمی خوام پدر بشم....ولم کنید ...
برخاست و کمی از من فاصله گرفت و کلافه وسط سالن ایستاد که گفتم:
_من حرفی ندارم.... اگه حتی تو با این ازدواج از پس اون مشکل مالی خلاص بشی هم راضیم....پدرته که سفت و سخت واستاده پشت این قضیه که دامادت کنه.... حقم داره... تک پسرشی.... برات آرزوها داره....
چرخید سمتم و نگاهم کرد.
_دیگه بهت چیا گفته ؟
_همین .... فکر کرد من خیلی ناراحت میشم و ممکنه مقاومت کنم اما من خیلی راحت بهش گفتم ؛ مبارکش باشه و از شرکتش زدم بیرون.
کمی نگاهم کرد و بعد چنگی به موهایش زد.
_بلند شو بریم خونه شون... میخوام باهاش حرف بزنم.
برخاستم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس عوض کنم.
دلم خیلی گرفته بود...
برای خودم ...
بغضی داشت گلویم را پاره می کرد تا بشکند اما من مقاومت می کردم اما...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1125
#باران
من سکوت محض و رادمهر عصبی به خانه ی عمو رفتیم.
زن عمو با دیدنمان کمی جا خورد اما حرفی نزد و رادمهر همان بدو ورود گفت:
_اومدم با بابا حرف بزنم.
_تو اتاقشه...بشینید الان میگم بیاد .
من و رادمهر کنار هم نشستیم و زن عمو برایمان شربت آورد و کمی بعد ، صدای پای عمو از پله ها شنیده شد.
وارد سالن که شد نیم نگاهی به ما انداخت و بی سلام گفت:
_چه عجب!
و رادمهر جواب داد:
_عجب از شما... واقعا متوجه نمیشم... اون روزی که بهتون گفتم من مشکل مالی دارم ، کمکم نکردید و گفتید خودتون گرفتارید و بهم گفتید از خانم بهادری کمک بگیر.... بعد که منو راضی کردید ازش نزول بگیرم و دیدید از پسش بر نمیام ، حالا به باران گفتید می خواید برام زن بگیرید... اونم خانم بهادری؟!
لبخند عمو تنم را لرزاند.
نشست روبه روی ما و زن عمو هم صندلی کنارش.
_که چی بالاخره...زنت نازاست... تو هم تک پسر منی... نباید یه وارث داشته باشی...نباید این مال و منال من به تو و پسرت برسه؟!... نکنه می خوای بخاطر نداشتن وارث ، بعد خودت ، همه چی رو باران و برادرش صاحب بشن...
و رادمهر عصبی گفت:
_اخه چطور مال و اموال من به بهنام برسه؟!
_همون طوری که الان شرکت رامش و ماشین و خونش بهش رسیده... تو احمقی و نمی فهمی ... این دختره و داداشش مثل باباشون تموم زندگی ما رو بالا می کشند...
رادمهر کلافه سری تکان داد.
_ولم کنید تو رو خدا با این چرندیات... شرکت رامش رو خودتون دادید به بهنام...از بس رامش ولخرجی کرد... ماشینم که رامش براش کادوی تولد خرید... آخه کی می خواید دست از سر زندگیمون بردارید؟!
و اینبار صدای عمو بالا رفت.
_خاک تو سرت کنم....بفهم ...اگه بچه نداشته باشی مال و اموال من مفتکی می رسه به دختر رخام....بابا من نخوام مالم به دختر و پسر رخام برسه باید کیو ببینم .
و زن عمو هم به حمایت از عمو گفت:
_رادمهر این حق من و پدرته که بخواهیم بچه ی تو رو بغل کنیم... اصلا نام خانوادگی ما با بچه ی تو به جا می مونه نه بچه ی بهنام... بچه ی بهنام که به نام خود بهنام می خوره...
سکوت من و رادمهر باعث شد تا عمو باز ادامه دهد.
_فکراتو بکن... سیمین زن زندگیه... شریک شرکتم که هست...مبلغ چک هاتو می بخشه و در عوض ازدواج با تو از سهام شرکت بهش میدی.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1126
#باران
در راه برگشت به خانه بودیم.
رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود.
وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش.
کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم.
حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند.
دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت:
_باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش.
و من از این برخوردش دلگیر شدم.
شاید خیلی وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه...
_باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که اینهمه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم!
عصبی صدایش را بالاتر برد.
_باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی...
و نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود.
دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم:
_باشه...
و از اتاق بیرون زدم.
رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم .
اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد.
و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت:
_غذا چی داریم... گرسنمه.
برخاستم و سمتش رفتم.
وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت:
_لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه.
پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد.
_با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟!
اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت:
_قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1127
احساس میکردم بر بالای صخرهای
رو به درهای ترسناک ایستاده ام.
جایی که باید مهمترین تصمیم زندگیم را میگرفتم...
رادمهر به خاطر من داشت مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی اش میشد.
نمیدانم... هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که عمو همان رُخام است اما با کارهایی که عمو انجام داده بود و حتی این پیشنهاد آخر... داشتم به این نتیجه میرسیدم که عمو همان رُخام است.
قطعاً رادمهر حالا حالاها پیشنهاد عمو را قبول نمیکرد.
موعد چکها هم نزدیک بود .
و وقتی چکها پاس نمیشد، مبلغ چکها دو برابر میگشت.
و این یعنی همان به خاک سیاه نشستن...
عمو قصد کرده بود شرکت ، خانه ، ماشین و تمام زندگی ما را به نابودی بکشاند فقط به خاطر من!
خیلی با خودم کلنجار رفتم .
یک روز تمام در سکوت گذشت...
فکر کردم ، گریه کردم ، دعا کردم و وقتی شب رادمهر به خانه برگشت بعد از سه چهار ساعت فکر کردن و کلنجار رفتن، تصمیم گرفتم با او در اینباره صحبت کنم.
خاله زهرا رفته بود و من و رادمهر در خانه تنها بودیم.
کنارش روی مبل سه نفره نشستم.
چند وقتی بود که سکوتش آزارم میداد. شاید از همان شبی که خانه ی عمو رفتیم و عمو پیشنهادش را علنی کرد.
بیمقدمه گفتم :
_من خیلی فکر کردم احساس میکنم تنها راه برای حل این بحران همون پیشنهادیه که عمو بهت داده...
نگاهش با سرعت و خشم سمتم چرخید :
_ چی داری میگی باران؟....متوجه ای چی داری میگی؟ ....میفهمی حرفت یعنی چی؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را پایین انداختم و گفتم :
_ آره من متوجه ام... میدونم که این تنها راه حله... باید یه کاری کنیم رادمهر وگرنه خونه ، زندگی ، ماشین ، شرکت همه چیز رو نابود میشه.... من میدونم که نابود میشیم ... من نمیخام... من نخواستم پول نزول کنی ... من بهت گفتم که نمی خوام پول حرام وارد زندگیم بشه... ولی تو این راه رو انتخاب کردی حالا هم باید پاش وایستی.
ناگهان صدایش با عصبانیت بلند شد :
_چطوری وایستم؟ میگی برم با اون زنه بزرگ تر از خودم ازدواج کنم فقط بخاطر پول؟... دوباره منو میخوای بندازی توی دام یه شراره ی دیگه؟ ....دوباره همون عذاب ها میخواد تکرار بشه؟.... این چه زندگیه که من دارم... آخه چرا من باید همچین کاری بکنم؟ من که الان خوشبختم... من که زندگیمو دارم.
نگاهم سمتش آمد و با بغض گفتم :
_چون خودت شروع کردی... تو هر طور که شده بود نباید سمت نزول میرفتی...
و ناگهان باز درمانده فریاد کشید :
_توی بحران بودیم ... شرکت داشت نابود میشد مجبور بودم...
و من با بغضی که حالا شکسته بود ادامه دادم :
_خوب ورشکست میشدیم... خب دوباره شروع میکردیم ...خب از اول همه چی رو میساختیم.... این خونه رو اصلاً میفروختیم ...چرا خواستی بمونیم ؟...چرا خواستی تو اوج بمونیم؟ ...چرا از شکست ترسیدی؟ کسی که از شکست بترسه نتیجش میشه همین... شکستی بزرگ تر... باید میزاشتی شکست میخوردیم ولی این اتفاقات نمی افتاد...
در سکوت به حرفم گوش داد.
شاید داشت مزه مزه می کرد تک تک کلماتی که من به او گفته بودم را...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو ویرایش
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1128
چند روزی از صحبت من با رادمهر گذشت .
دیگر هیچ کدام حرفی از این مسئله نزدیم.
اما هر کدام در خلوت خودمان داشتیم ابعاد پنهان این مسئله را بررسی میکردیم...
کاملا مشخص بود که ذهن هر دوی ما درگیر است...
اما به هر حال باید این مسئله حل میشد...
بعد از چند روز سکوت ، من تصمیم نهایی را گرفتم و باز با رادمهر صحبت کردم.
تازه از شرکت برگشته بود .
خسته بود و مثل هرروز از این رشته ی کشدار افکار لاینحل عصبی...
اما به هر حال با من برخورد بدی نداشت...
سلام کرد و نشست روی مبل.
برایش مثل همیشه میوه ، شیرینی و چای بردم.
کنارش نشستم و همین که کنارش نشستم ، بیمقدمه گفت :
_ خواهش میکنم شروع نکن...
و من برخلاف درخواستش گفتم :
_ نمیتونم ... باید مسئله مشخص بشه.... دیگه تایم چکات داره نزدیک میشه.... نمیخوای بذاری که خونه رو مصادره کنن؟... رادمهر تو میتونی مسئله رو حل کنی...
نگاهش در چشمانم بود که پوزخندی زد :
_ حل کنم؟ ... منظورت اینه که برم با خانم بهادری ازدواج کنم؟... اونم به خاطر اینکه پدرم واسم دسیسه چیده ؟... دوباره می خوای قضیه شراره تکرار بشه؟
نگاهش کردم... شاید حق با او بود... اما راه و چاره ی دیگه ای برای این مسئله نبود...
موعد چکها نزدیک بود و اگر چکها پاس نمیشد ، خونه ، شرکت و ماشین ، همه را با هم از دست میدادیم...
همانطور که نگاهش میکردم گفتم :
_ این فرق داره .... شاید بشه این دفعه جلو خیلی از اتفاقایی که در گذشته افتاده رو بگیری و نذاری بیوفته...
چند ثانیهای نگاهم کرد.
نگاهش در چشمانم ماند .
احساس میکردم تردید دارد که ادامه دادم :
_من ناراحت نمیشم... خب شایدم حق با پدرته تنها پسرشی... وارثشی... ولی من نتونستم برات یه وارث به دنیا بیارم...
کلافه دستش رو در هوا تکان داد :
_ بس کن تو رو خدا باران ... صدمرتبه بهت گفتم همچی رو به بچه ربط نده...
بغضم گرفت اما به روی خودم نیاوردم :
_ به هر حال باید بدونی که همچی به این مسئله ربط داره... بی تأثیر نیست...
باز هم خندید.
خنده ای عصبی :
_هیچی هم به این مسئله ربط نداره ... همش از کینه و نفرت پدر من نسبت به برادرش سر چشمه میگیره...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1129
_فرقی نمیکنه رادمهر.... به هر حال این از هرچی که هست ، پدر تو حق داره نوهاش رو ببینه و من نمیتونم براش یک نوه بیارم...
حالا تو هم باید واقعاً تصمیم بگیری... شاید بخوای پدر بشی ... شاید بخوای به آرزوهات برسی... نمیتونی پایبند من فقط بمونی... من ناراحت نمیشم اگه تو دوباره ازدواج کنی... من ناراحت نمیشم اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی... من زندگی خودمو دارم باتو هم خوشبختم... بازم باهم میمونیم... اما توهم حق داری که پدر بشی...
من با چشمانم می دیدم که حرف هایم چطور او را اذیت کرده و چطور دستش را مشت کرده و تمام فشار های عصبی آن چند روز را در مشتش نگه داشته است و ناگهان مشتی روی دسته ی مبل زد و از روی مبل برخاست.
چند قدمی در سالن راه رفت و ایستاد دو دستش را به کمر زد و گفت :
_باشه ... پس شما اینو میخواید... هم تو هم پدرم میخواید منو بندازید تو دام سیمین بهادری... باشه بازم با طناب شما دوتا میرم تو چاه... ببینم این دفعه چه دفاعی داری از خودت بکنی.
بعد از اینکه حرفش را زد ، با قدمهای تند و عصبی سمت در خانه رفت و وقتی صدای محکم بسته شدن در خانه به گوشم رسید.
مثل آوار شدن هزاران غم که آنی بر روی سرم فرو ریخت .
اشکانم آن موقع جاری شد و بغضم آن موقع شکست و دلم به اندازه همه ابرهای بهاری ترک برداشت.
نمیدونم چرا زندگی من هیچ وقت رنگ آرامش نمیدید... نمیدونم کجای زندگیم مشکل داشت که این زندگی هزارتو همیشه پر از مشکل و دردسر بود...
رادمهر تا شب نیامد.
خیلی نگرانش بودم.
هر چند دقیقه یکبار که به گوشی اش زنگ زدم ، رد تماس داد و تماس را قطع کرد.
یعنی حتی دلش نمیخواست با من دیگر حرف بزند ؟!
تا آخر شب منتظرش بیدار نشستم.
و آنقدر انتظار کشیدم که خوابم برد.
اما او نیامد که نیامد که نیامد.
فردای اون روز ، وقتی با سر و صدای خاله زهرا از خواب بیدار شدم ، متوجه شدم که تمام شب رادمهر به خانه نیامده است!
سراسیمه از جا پریدم و دوباره شماره موبایلش را برای چندمین بار گرفتم.
اما باز هم جواب نداد !
ناچار شدم به شرکت زنگ بزنم و از منشی شرکت خواستم تماسم را به اتاقش وصل کند و اینبار مستقیماً به تلفن اتاقش زنگ نزدم .
و بالاخره صدایش را شنیدم :
_بله؟
و همان بله ای که گفت، دلم به اندازه همه سختیهایی که تا آن لحظه کشیده بودم و او مسبب و مقصرش بود، باز هم شکست. با گریه گفتم :
_تو نمیگی من نگران میشم؟.... تو نمیگی من ناراحت میشم؟ ... تو دیشب اصلاً خونه نیومدی...
و همان لحظه تماس رو قطع کرد و نگذاشت حتی من ادامه دهم و من عاجز شدم...
از این همه ناراحتی و دلخوری .
بلند بلند زدم زیر گریه...
حتی توجه خاله زهرا هم به من جلب شد :
_چی شده باران؟.... باز شما دوتا با هم دعوا کردین؟
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1130
نمیدانستم چه بگویم... به خاله زهرا بگویم که باز فتنهای دیگر در حال شکل گیری است و عمو ، قصد به هم زدن زندگی من را دارد یا سکوت کنم و بگذارم روزگار تمام نیرنگهایش را بر سر روزهای تیره و تارم ببارد.
حرفی نزدم و دل شکسته ام تنها منتظر رادمهر شد بلکه ظهر به منزل بیاید.
و خدا را شکر که آمد.
خاله زهرا ناهار درست کرده بود و از همون اخمهای محکم رادمهر پیدا بود که نمیخواهد حرفی بزند.
من هم مقابل خاله زهرا اصراری برای حرف زدن با او نداشتم.
سر سفره ناهار وقتی همه پشت یک میز نشستیم ، خاله زهرا با تعجب به من و رادمهر نگاه کرد و گفت :
_ شما دوتا باز چتون شده؟.... یه چیزیتون هست... چرا حرف نمیزنید؟
نگاهم را به بشقاب غذای مقابلم دوختم و گفتم :
_ این غذاتون خیلی خوشمزه شده خاله شام چی درست کردید؟
خاله زهرا متعجب نگام کرد و گفت :
_ از همین حرفت پیداست باز با هم قهر کردیم درسته؟.... چیزی شده پسرم ؟... تو به من بگو چی باعث شده که دلت بگیره که اینجوری اخم کردی؟
رادمهر هم قصد نداشت که جواب خاله زهرا را بدهد.
به همین دلیل قاشق و چنگالش را درون بشقاب رها کرد و از پشت میز برخاست و رفت.
خاله زهرا اما دست بردار نبود :
_ باران چی شده من واقعاً از این کارای شما نگرانم.... نکنه داری بلایی دوباره سر زندگیتون میاد؟ ... کسی حرفی زده؟ خودتون دعواتون شده؟
نگاه من هم درون بشقابم گیر کرده بود.
حرفی برای گفتن نداشتم .
خاله زهرا که از حرف زدن ما ناامید شد،
او هم غذایش را خورد و بعد میز را جمع کرد.
رادمهر بعد از غذا ، به اتاق خواب رفت. در اتاق استراحت میکرد و من فرصت را مناسب دیدم برای صحبت دوباره با او.
به اتاقمان رفتم در را که گشودم دیدم که روی تخت دراز کشیده است و ساعد دستش را روی پیشانی گذاشته بود و سیگاری میان انگشتان دستش دود میشد.
در را بستم و گفتم :
_ تو قول دادی دیگه سیگار نمیکشی...
بی توجه به من چرخید و پشتش را به من کرد .
هنوز هم نمیخواست جوابم را بدهد.
نشستم پایین تخت کنار پاهایش... آرام دستی روی پایش کشیدم و گفتم :
_ رادمهر .... من خودم حواسم به زندگیمون هست ... خواهش میکنم ... خواهش میکنم این یک بار به حرفم گوش بده .... ازدواج مجدد تو برای من خیلی راحتتر از اینه که پول نزول رو بتونم تحمل کنم .... اون هم همچین پولی.... همچین پول زیادی که مجبوریم به خاطرش خونه و شرکت و ماشین و همه چی رو از دست بدیم... خواهش میکنم...
هنوز سکوتش را نگه داشته بود و من دیگر عاجز شده بودم.
آنقدر که صدایم کمی بالا رفت و بغضم شکست :
_دارم با تو حرف میزنم ... چرا جوابمو نمیدی؟... چرا انقدر اذیتم میکنی ؟... به خدا یه روزی میاد حسرت میخوری واسه این روزایی که جواب منو ندادی....
خوبه یه بلایی سرمون بیاد اون وقت زندگیمون نابود بشه؟ خواهش میکنم...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
به مناسبت حمله موشکی ایران به اسرائیل
امشب پارت ویژه گذاشتم.
دعا کنید هر شب بزنه😂
🎁❤️🔥🎁❤️🔥🎁❤️🔥🎁
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1131
نمیدانم عجز و ناتوانی صدایم بود یا گریههایم که بالاخره او را رام کرد.
نشست روی تخت و سیگارش را در جاسیگاری کنار تخت له کرد.
و نگاهش با همان عصبانیت و ناراحتی به چشمان من افتاد.
چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و بعد گفت :
_ تو نمیدونی از دیشب من چه حالی دارم .... از فکر اینکه دوباره میخواد همون روزای گذشته تکرار بشه ، دارم دیوونه میشم... بعد خیلی راحت به من میگی به خاطر من ، به خاطر من؟ ... بخاطر تو چی؟.... دوباره بیام تکرار کنم همون اتفاقا همون بلاهایی که شراره سر زندگیمون آورد؟... یا بهتر بگم سر من ، سر من بدبخت ، سر من بیچاره ....من نمیدونم چه گناهی کردم از دست شما دوتا نمیتونم خلاص بشم... اون پدرم که نمیتونه کمکم کنه .... لج کرده مثل بچههای کوچیک شده... اینم از تو که اصلاً حال منو نمیفهمی...
حالش را میفهمیدم .
میدانستم که حالش چقدر خراب است .
حق داشت ، حال منم شبیه او بود.
اما من رازدارتر از او بودم که بخواهم از حال خرابم با او حرفی بزنم.
نگاهش کردم و لبخند کم رنگی زدم :
_ این روزها تموم میشه رادمهر... بهت قول میدم...فقط ... فقط بیا کم کم با کمک هم این کار رو تموم کنیم .... سختی این روزها رو تمومش کنیم...پدرت حق داره...خانم بهادری هم انگار آدم بدی نیست... چی میشه .... چی میشه اگر حرفشو گوش بدی.... اصرار پدرت از روی زندگی ما هم برداشته میشه ... چِکات پاس میشه.... اصلا اصلا یه شرط و شروط هایی بزار...برای عقدت با خانم بهادری ....نمیدونم دیگه خودت میدونی... ولی الان تنها چارهمون همینه یا باید بری زندان یا باید چک ها پاس بشه... اگه چکا پاس نشه همه زندگیمونو از دست میدیم ... اگه بری زندانم من تو رو از دست میدم... تو هم زندگیت نابود میشه رادمهر .... خواهش میکنم...
نگاهش در چشمانم ماند.
التماس من داشت او را نم نم ، آرام و رام میکرد.
سرش را پایین انداخت و گفت :
_ باورم نمیشه که تو داری به من التماس میکنی که خودمو بدبخت کنم .... که خودتو بدبخت کنم.... که زندگیمونو از دست بدیم... باورم نمیشه واقعاً باران ... یعنی هیچ راه دیگهای نیست؟
و این بار من در حالی که عاجزانه میگریستم گفتم :
_ هیچ راه دیگهای نیست رادمهر... اون روزی که بهت گفتم به من بگو دردت چیه و تو نگفتی تمام راه چارهها رو به روی خودت بستی... کاش اون موقع به من میگفتی.... نمیذاشتم مبلغ چکها هی با نزول بالاتر بره ....تا اینقدر ما بدبختتر بشیم و پدرت اون وقت در حالی که میتونه کمکمون کنه کمکمون نکنه و مجبورمون کنه به این کار... حالا تنها چاره ما همینه.... کمکمون کن.... بزار زندگیمون رو دوباره از نو شروع کنیم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
_ما نمیتونیم همه چی رو از دست بدیم.... تو دیگه هیچی نداری برای از دست دادن... چکار کنیم به نظرت؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀