eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 وسایلمان را جمع کردم . همانطور که رادمهر گفته بود، چیز زیادی برای جمع کردن نداشتیم . فقط لباس‌هایمان و شاید بعضی از اشیا گران قیمت. همه وسایل خانه قرار بود با خانه به فروش برسد. ما با این ترتیب می‌توانستیم دو یا سه تا از چک‌ها را پاس کنیم. ماشین هم به فروش رسید . من و رادمهر تنها با سه چمدان به همان خانه‌ای رفتیم که روزی از روزها خودش مرا به آنجا طرد کرد و اجازه داد در آن خانه بمانم. وقتی در خانه باز شد ، گویی خاطرات گذشته دوباره جلوی چشمانم نقش بست. نگاهم در خانه پیچید . من یک بار در این خانه تشنج کرده بودم از تنهایی ، از غصه . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : _این بار نمی‌ذارم این خونه ، خونه غم‌هام باشه. و از ته دل دعا کردم که این بار در این خانه خوشبختی را احساس کنم. و همون موقع بود که رادمهر چمدان‌ها را گوشه اتاق گذاشت و گفت : _ ببین به چه روزی افتادیم... خونه به اون بزرگی رو فروختیم اومدیم و توی خونه ۸۰ متری داریم زندگی می‌کنیم... با لبخند سمتش چرخیدم : _ اصلاًم بد نیست ...خیلی هم خوبه خیلیا همینم ندارن مستاجرند... خدا را شکر که ما اینو داریم ...تازه دو خوابه ...خونه ی دو خواب کم نیست... ۸۰ متر!!! با خونسردی نگاهم کرد اخم ریزی توی صورتش نشست : _ چی داری میگی ؟!...خونه ی قبلی مون میدونی چند متر بود؟!... چه حیاط بزرگ و دلبازی داشت... بعد تو دلتو به اینجا خوش کردی؟! باز با لبخند گفتم : _ تو چت شده رادمهر... من که دیگه حرفی نزدم ...خرفی نزدم از اینکه تو باعث شدی با اون پول نزول ما به اینجا برسیم... حالا تو باز دوباره داری یادآوری می‌کنی که چه کسی و چه چیزی مسبب امروز ما بوده؟ نگاهش با من بود که ادامه دادم: _ول کن ... زندگیتو کن... بزار از اول شروع کنیم... همین که با همیم خودش می‌ارزه... درسته؟... اینکه مجبور نیستی دوباره یه ازدواج اجباری داشته باشی ... و با خانم بهادری ازدواج کنی بهتر نیست؟... مجبور نیستی به حرف پدرت گوش بدی... اینا ارزش نداره؟ نفس عمیق کشید و نگاهش در اتاق چرخید : _ چرا لااقل به این چیزا باید دلم خوش باشه وگرنه خونه و ماشینو دادیم رفت... فقط شرکت برامون مونده که اونم... مجبوریم فعلاً مخفیانه کار کنیم... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 هر روز احساس می‌کردم ، رادمهر نگران‌تر عصبی‌تر و پرخاش‌تر می‌شود . تا جایی که نمی‌توانستم حتی گاهی با او حرف بزنم. اینکه احساس می‌کرد ، فروش خانه و ماشین یک نوع شکست بزرگ برای ما محسوب می‌شود ، باعث شده بود تا افسرده و عصبی شود . تمام مدت در خانه می‌ماند و شرکت را برای مدتی به معاونش واگذار کرده بود تا بتوانیم مخفیانه در این خانه بمانیم. همه این‌ها باعث شده بود تا فکر کنم رادمهر توانایی مقابله با مشکلات را ندارد. شاید من هم داشتم کم می‌آوردم . وقتی می‌دیدم هر روز مقابل تلویزیون می‌نشیند و با کوچک‌ترین صدایی از من، سرم فریاد می زند ، ته دلم خالی می‌شد که نکند نتوانم با این مشکل کنار بیاید. اما باز نفس عمیقی می‌کشیدم و باز از خدا می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم این مسیر دشوار زندگیم را تحمل کنم. اما غافل بودم از خبر خوشی که به زودی قرار بود فاش شود. خبری که شاید زندگی من و رادمهر را دوباره عوض می‌کرد . گرچه کمی دیر یا زود اما این خبر خوش در راه بود و ما از آن بی‌خبر بودیم. بعد از سه چهار روز از اقامت ما در منزل جدید ، بالاخره با بهنام تماس گرفتم و موضوع اقامتمان را با او در میان گذاشتم. قرار بود مخفیانه زندگی کنیم تا فعلاً کسی سراغ ما را نگیرد. بهنام و رامش تنها کسانی بودند که با خبر شدند . حتی آدرس منزلمان را هم نداشتند . قرار بود بهنام سری از شرکت بزند و در اداره شرکت به ما کمک کند . رادمهر به این ترتیب یک هفته در منزل ماند . تمام سعی ام را می‌کردم که با هر روشی که شده ، با دلبری ، با نوازش ، با آرامش ، با صحبت ، با درد دل با او ، او را آرام کنم. اگر چه گاهی موفق بودم اما باز هم عصبانیتش مثل آتشفشانی فوران می‌کرد و همه دیوارهای امید دلم را خراب. چند روزی گذشت . یک هفته اول برایم خیلی سخت گذشت. اما در هفته دوم اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که مسیر زندگی من و رادمهر را کاملاً عوض کرد. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 همه چیز از یک روز ساده شروع شد . ساده ی ساده .... و شاید هم جالب .... دوباره صبح بود و رادمهر داشت غر می‌زد . از نداشته‌هایش می‌گفت. از فروش خانه ...از فروش ماشین. نشست پشت صندلی میز ناهارخوری درون آشپزخانه و اولین بهانه را به لیوان چایش گرفت. _ این چیه برای من ریختی ....من آخه اینقدر چایی پررنگ می‌خورم . چایش را برداشتم و گفتم : _باشه کمرنگش می‌کنم. و همین که لیوان چایش را کمرنگ کردم و دوباره مقابلش گذاشتم ، نگاه موشکافانه ای به لیوان انداخت و گفت : _اینم که خیلی کم رنگه ...من اینقدر کمرنگ می‌خورم ؟! لیوان را ناچار برداشتم رو و دوباره کمی چایی به آن اضافه کردم و بعد لیوان را مقابل صورتم بالا گرفتم و گفتم: _ این خوبه الان؟!... این مناسبه یا نه؟ همین که نگاهش به لیوان افتاد ، دوباره اخم می‌کرد و گفت : _نگاه کن... دوباره پررنگش کردی که ... همین باعث شد ، لیوان را روی سینک ظرفشویی بکوبم و بگویم: _ رادمهر!!!... دیگه واقعا خستم کردی ... یک هفته است به همه چی ایراد می‌گیری... به چایی ،به غذا ،به خونه، به ماشین ،به اتفاقاتی که افتاده،.... بابا این شروع یه برهه از زندگی ماست.... شروع اتفاقات جدید شاید...خیلی اتفاقات خوب ممکنه در راه باشه... اتفاقات خوبی که قراره برامون بیفته. و او به طعنه خندید : _آره ...چه اتفاقات خوبی !...ماشین از دست دادیم ...خونه رو از دست دادیم... دیگه نمی‌تونم شرکت برم ...نشستم توی خونه ...همینجوری داره اتفاق خوبم برام می‌افته ... از این همه ناشکری اش حرصم گرفت. آنقدر که گفتم : _دیگه نمی‌تونم واقعاً تحملت کنم ...امروز بلند میشم میرم پیش بهنام ...من میرم پیش بهنام و رامش... تو خودت بمون خونه ی خودت... یه هفته خونه تنها باش و هر چقدر دلت می‌خواد به در و دیوار و لیوان و چایی و غذا ایراد بگیر... و میز را دور زدم و به سمت اتاق خواب رفتم . اما او هم دنبالم آمد و ادامه صحبتش را در حالی که دنبالم می‌آمد گفت: _ آره برو ...تو اصلاً کارت رفتنه... یادته دفعه ی قبل چطوری رهام کردی و رفتی؟... رفتی پیش بهنام... یادته ؟... این من بودم که پای این زندگی واستادم ... این حرفاش مثل تیغ تیزی بود که درون قلبم فرو می‌نشست . همانطور که دکمه‌های مانتویم را می‌بستم، لحظه‌ای از شدت ناراحتی چشمانم را بستم و باز کردم و نگاهش و گفتم : _رادمهر می‌دونی چقدر این حرفات آدم رو می‌رنجونه؟... نمی‌دونم چرا من باید این حرفا رو بشنوم ...نمی‌دونم چی باید بهت بگم که تو به خودت بیای... ما توافق کردیم ...تو خودت من رو راضی کردی که این کار رو انجام بدیم ... راضی بودم تو ازدواج کنی ...تو پدر بشی... من راضی بودم به همه ی اینا تا همچین روزی اتفاق نیوفته ....و خونه از دست ندیم ... یادته ؟...من چقدر بهت گفتم،... اما تو گفتی... تو خودت خواستی ... خودت خواستی خونه رو بفروشیم تا چک‌ها رو پاس کنیم . کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نفس عمیق کشید . اما هیچ از عصبانیتش کاسته نشد. نگاه تندش به من افتاد و گفت: _ آره اصلا مقصر منم....تقصیر کار منم ... من باید حرف پدرمو گوش می‌ کردم.... آره من حق دارم پدر بشم... اصلاً حق داشتم ازدواج کنم ... الان می‌فهمم چه اشتباهی کردم ...چیکار کنم؟... میگی چیکار کنم؟ این حرفش بدتر از همه کنایه‌هایی بود که در آن یک هفته به من زده بود. آنقدر که با ناراحتی و اشکانی که آرام از چشمانم می‌بارید و دست خودم نبود نگاهش کردم و گفتم : _باشه ...با اینکه یه کم دیر شده ... اما هنوز وقت برای جبران هست... برو.... برو پیش پدرت بگو اشتباه کردی ....کاری کن تا ماشین و خونه رو بهت برگردونه ... با سیمین خانم هم می‌تونی ازدواج کنی و پدر بشی ....من جلوتو نمی‌گیرم ....منم یه هفته دو هفته میرم پیش بهنام ....بعد کم کم برمی‌گردم توی این خونه.... نگران نباش ....به بهنام نمیگم که تو قراره چه تصمیمی بگیری.... این راز بین خودمون می‌مونه ....من میرم فقط پیش بهنام تا تو راحت‌تر بتونی ازدواج مجدد کنی . و دیگر نگاهش نکردم و روسری ام را سرم کردم و چادرم را برداشتم . نمی‌دونم عکس‌ العملش چه بود اما او دنبالم آمد و گفت : _حالا لازم نیست خونه بهنام بری .... اما من دیگر حتی نمی‌خواستم لحظه‌ای در آن خانه بمانم. آن لحظه احساس می‌کردم ، ماندن من در در آن خانه و شنیدن حرف‌های رادمهر می‌تواند توانم را حتی برای زندگی و زنده بودن و نفس کشیدن، کم کند. از خانه بیرون زدم و تمام گریه‌هایم را ...اشک‌هایم را .... فریادهایم را از رادمهر هم پنهان کردم . به خانه رامش که رسیدم حالم خیلی بد بود. احساس می‌کردم از شدت ضعف و ناراحتی دچار حالت تهوع شدید شدم . آنقدر که همین که رامش در خانه را باز کرد گفتم : _رامش خیلی حالم خیلی بده ...یه لیوان آب برام بیار . و هنوز آب را نیاورده ، من سمت دستشویی دویدم. رامش متعجب به این حال خرابم نگاه کرد: _ چی شده باران ؟...چرا حالت اینجوریه؟! از دستشویی که بیرون آمدم ... با صورتی که خیس از آب بود و چند مشت آب به آن پاشیده بودم ، نگاهش کردم و گفتم : _حالم خیلی بده ... می‌خوام یه جا دراز بکشم . و انگار او حالم را فهمید . دستم را گرفت و منو سمت اتاق خوابش برد . روی تختش دراز کشیدم . _رنگ به رو نداری باران !...چی شده ؟!... رادمهر کجاست ؟! و باز اسم رادمهر ، یادم آورد که چه حال بدی داشتم و چه دعوایی کرده بودیم. رامش آرام آرام آب را به گلوی خشک من ریخت . چند قطره آب که از گلویم پایین رفت، احساس کردم سرگیجه ام کمتر شد و حالت تهوع ام بهتر . نگاهش کردم و گفتم: _ با هم دعوا کردیم . و رامش با ناراحتی شانه‌هایش را پایین انداخت . _وای نه.... بازم ؟!... دوباره دعوا کردید! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
سلام عزیزان کانال بخاطر مشغله کاری دنبال تایپیست هستم تا ویس بدهم و تبدیل به متن کنند. لطفاً صبور باشید. به محض اینکه سرم خلوت بشه کل رمان را آماده می کنم و پارت پارت براتون می ذارم و چند روز مهلت برای خواندنش 🌹🌹🌹🌹🌹
سلام عزیزان کانال از فردا یک رمان خوب و جدید و عاشقانه شروع می کنیم ان شاءالله تا بنده بتوانم رمان چیاکو را تمام کنم . ان شاءالله بعد از اتمام این رمان ، رمان چیاکو را ادامه خواهیم داد. 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ از فردا رمان برنده ی عشق را دنبال بفرمایید 🌹
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ برای زندگی کردن،باید هدفی باشد، انگیزه ای باشد، دلیلی باشد تا شاد زندگی کردن را تجربه کنیم! در وهله‌ی اول خودمان باید بدانیم خواستار چه چیزی هستیم، در این دنیای گذرا، می‌خواهیم به چه چیزی دست یابیم؟! باید کسانی باشند که به ما انگیزه‌ای برای رسیدن به هدف را هدیه کنند، باید کسانی باشند که اُمید راهِ ما باشند، اُمید این مسیر پرپیچ و خم... باید کسی باشد که بتوان در سختی‌های این راه، به او تکیه کرد! باید با انگیزه و اشتیاق و اُمید، این مسیر را طی کنیم تا سختی‌های راه، برای‌مان آسان شوند و به راحتی آنهارا پشت‌سر بگذاریم! و اما مهمترین چیز اینکه: باید بهترین خودمان باشیم! در خوبی کردن، تلاش کردن، انسان بودن! چرا که مهمترین چیزی که قرار است از ما به یادگار بماند، انسانیت است ! :) _میم‌دال ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بچه‌ها‌ فردا‌ زنگ‌ اول‌‌‌ آزادیم؟ -آره _خب‌ پس‌ می‌شینیم‌ پای‌ صحبت‌ و‌... می‌گم‌ چطوره‌ صبحانه‌ هم‌ بیاریم‌‌؟ بدجوری می‌چسبه‌ها‌‌، تو این‌ هوای‌ بهاری! -باشه‌‌ پس‌ هرکی‌ بگه‌ چی‌ می‌خواد‌ بیاره.. _اوکیه. _رضوی‌ و کنار‌ دستیاش‌ چی‌ می‌گین؟! دارم‌ درس‌ می‌دم. _خانم‌ ببخشید‌ تموم‌ شد. کی‌ می‌شه‌ زنگ‌ جغرافی‌ تموم‌ شه؟ انگار‌ ساعت‌ قفل‌ شده‌ رو دوازده! *** _هووووف‌ بالاخره‌ تموم‌ شد. پاشین‌ وسایلاتونو‌ جمع‌ کنین‌ بریم. -توعم‌ پیاده‌ میای‌ مگه؟ _آره‌‌‌، زود‌ باشین. تو‌ راه‌پله‌ها‌ یه‌ فاجعه‌ منا‌، رخ‌‌ داده‌ بود‌ انگار... _چرا‌ هل‌ می‌دی؟ ‌-خب‌ برو‌وو دیگه! _خیل‌وخب‌ تو‌ می‌ذاری‌ جلوییا‌ برن‌ که‌ من‌ برم؟ باید‌ پرواز‌ کنم؟ با‌ یه‌ نگاه‌ چپ‌چپم‌ دیگه‌ هیچی‌ نگفت. _بچه‌ها‌ همینجا‌ وایسین‌ از این‌ مغازه‌ لواشک‌ بگیرم‌ و بیام. -منم‌ باهات‌ میام.. _انقدر‌ تو راه‌ نخندین‌ بچه‌ها‌ زشته!!! اون‌ سراتون هم‌ بندازین‌ زیر‌، انقدر‌م‌ این‌ور‌ و‌اون‌ور‌ و‌ نگاه‌‌ نکنین. -چقدر‌ غر‌ میزنی، کاش‌ همیشه‌ مامانت‌ بیاد‌ دنبالت! بعد‌ دوباره‌ بی‌توجه‌ به‌ من‌ باهم‌ حرف‌ میزدن‌ و‌‌ با صدای‌ بلند‌ می‌خندیدن. _من‌ غر‌ میزنم؟ حیف‌ که‌ تو‌ خیابونیم‌ وگرنه‌ نشونت‌ می‌دادم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _ماماااان؟؟ کجایی‌ مامان‌ عزیزم؟ -یاسمن‌ اومدی؟ _سلام، نه‌ هنوز‌ تو‌ راهم! -علیک‌ سلام، برو‌ لباساتو‌ عوض‌ کن‌ بیا‌ نهار. _چی‌ داریم‌؟ بعد‌ رفتم‌ سراغ‌ قابلمه‌ و‌ با دیدن‌ ماکارانی‌ دلم‌ ضعف‌ رفت. _ته‌دیگ‌ سیب‌زمینیم‌ داره‌ دیگه؟ -آره‌ شکمو‌ بدو. رفتم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ لباسامو‌ عوض‌ کردم‌ و لباس‌ راحتی‌ پوشیدم. بدو‌ رفتم‌ سر‌سفره‌‌، _مامان‌ زودتر‌ بکش‌ که‌ روده‌ کوچیکه‌ روده‌ بزرگه‌ رو‌ خوردد! راستی‌ بابا‌ و ایلیا‌ کجان؟ -ایلیا‌ که‌ هنوز دانشگاهه‌ و‌ باباتم‌ سرکار! _سایه‌ امروز‌ میاد‌ اینجا؟ -دیشب‌ اینجا‌ بود‌ که، _خب‌ آخه‌ دلم‌ برا‌ی فسقلیش‌ یه‌ ذره‌ شده، می‌گی‌ بیان؟ -باشه‌ فعلا‌ غذاتو‌ بخور. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد‌ از‌ غذا‌ رفتم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ سراغ‌ هدفون! آهنگ‌ و‌ پلی‌ کردم‌ با صدای‌ زیاد؛ شروع‌ کردم‌ به‌ همخوانی‌ کردن‌ باهاش. چشمام‌ و‌ بسته‌ بودم‌ و‌ با‌ آهنگ‌ می‌خوندم‌ که‌ یهو‌ چشمام‌ و‌ باز‌ کردم‌ و‌ یکی‌ و‌ جلوم‌ دیدم. یه‌ جیغ‌ بلندی‌ کشیدم‌ و‌ معترض‌ صداش‌ زدم: _ایلیاااااا نباید‌ در‌ بزنی‌ وقتی‌ میای‌ تو اتاق‌ خواهر‌ قشنگت؟ -جنابعالی‌‌‌ هرچی‌ در‌ زدیم‌ نشنیدی‌ و حتی‌ تو‌ اتاقم‌ اومدم‌ نفهمیدی‌، خواهر‌ قشنگ! فهمیدم‌ تیکه‌ آخر‌ و‌ با‌ تمسخر‌ گفت‌. بیخیال‌ به‌ تیکش‌ گفتم: _‌کی‌ از‌ دانشگاه‌ اومدی؟ حالا‌ چیکار‌م‌ داشتی؟ -اومدم‌ بگم‌ بیا‌ بریم‌‌ یه‌ دوری‌ بزنیم. _به‌به‌ چه‌ عجب‌ دلت‌ هوس‌ دور‌ زدن‌ با‌ خواهرت‌‌ رو‌ کرد؟ -گفتم‌ داری‌ تو خونه‌ می‌پوسی‌، دلم‌ به‌ حالت‌ سوخت. بده؟ _نه‌ چرا‌ بد‌ باشه‌ خیلیم‌ عالی. همیشه‌ از این‌ دلسوزیا‌ بکن‌‌ باریکلا‌. باشه‌ حالا‌ کجا‌ می‌ریم؟ -به‌ اون‌ کاری‌ نداشته‌ باش‌، راستی‌‌‌ به‌‌ آرمان‌ هم‌ گفتم‌ بیاد‌ توهم‌ دوست‌ داری‌ به‌‌‌ شبنم‌ بگو. _مگه‌ ماشین‌ داری؟ -من‌ ندارم‌ آرمان‌ که‌ داره‌. _ما هم‌‌ با‌ ماشین‌ آرمان‌ میریم؟ -نه‌ تو‌ با‌ من‌ میای‌، اونا‌ هم‌ باهم. می‌خوای‌ بیست‌ سوالیش‌ نکنی؟ _باشه‌ دیگه‌ برو‌ تا‌ به‌ شبنم‌ بگم‌‌ و‌ خودمم‌ آماده‌ شم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️