〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_39
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
محکمتر گفت:
-گفتم بزن کنار نشنیدی؟!
یه جوری ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین به زمین رو شنیدم.
شبنم در و باز کرد و همه پیاده شدیم.
-شَرّتون کم! ما رو بگو دلمون بهحالِ کیا میسوزه.
بعد هم گازش و گرفت و رفت!
ایلیا دستش و تو هوا تکون داد و گفت:
-دلسوزی شما رو کی خواست؟
مردم رد دادن!
نگاهی به سر و وضعمون کردم و بارونی که قصد تموم شدن نداشت؛ عین موش آب کشیده شده بودیم.
ایلیا خیال نداشت که بحث و تموم کنه:
-عه عه عه... پسرهی پررو!
با دست من و شبنم نشون داد:
-همینجور زل زده بود به این دو تا، ما رو نمیدید؟ هویج بودیم لابد!
_برادر من چرا از کاه کوه میسازی بسه دیگه!
صبح شد ما هنوز تو خیابوناییم..یکم دیگه صبر میکردید به خیابون خودمون که نزدیک شدیم بعد حسابش و میذاشتید کف دستش!
بیتوجه به حرف من ادامه داد:
-اون بیغیرت کنار دستش و بگو!
ما فکر کردیم دختره...
خندید و به شونهی آرمان زد و گفت:
-قیافهاش چرا اینطوری بود؟
فقط یه ماتیک کم داشت!
آرمان با وجود بیحوصلگیش خندهای کرد و گفت:
-این روزا تشخیص اینکه طرف دختره یا پسر سخت شده.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_40
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در زدیم و مامان سراسیمه پشت در ظاهر شد.
انگار جملاتش و آماده کرد ما که رسیدیم همه رو ردیف کنه:
-کجا موندید شما تو این بارون!
همه نگرانتونن، چرا گوشیهاتون و جواب نمیدین؟
_مامان؟ میزاری بیایم تو؟ همه رو تعریف میکنیم برات.
...
_هووو شبنم چته؟ چرا پتو پیچیدی به خودت؟
-معلوم نیست چرا؟ آدم چرا پتو میپیچه به خودش؟
خب بزار برات بگم: چون سردمه هنوز.
حوله رو به موهام پیچیدم و گفتم:
_آخه هوای به این خوبی!..
-من مثل سرکار خانم دوش آب داغ نگرفتم که سرحال بشم و کیفم کوک بشه که.
_حسود! خوب تو هم برو دوش بگیر.
مامان در زد و اومد توی اتاق:
-یاسمن هنوز نگفتی چخبره ها؟
اون دو تا هم که خدا برکتشون بده تا از در رسیدن، غش کردن.
-جداً خوابیدن خاله؟
-آره برو نگاهشون کن.
شبنم باتعجب ابرویی بالا داد و گفت:
-آرمان چقدر بیخیاله!
_همین! اولش فقط عصبانی شد؟
مامان که دید من نمیگم چی شده رو به شبنم گفت:
-چی شده مگه خاله؟
_مامان نمیدونی که...
دندونام و روی لبم فشار دادم و گفتم:
_ماشین آرمان رو دزدیدن.
چشمهاش و درشت کرد و گفت:
-چی!
سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم:
_خلاصه که شب پرماجرایی بود...
-از دست شما جوونا آدم میمونه چی بگه!
راستی شبنم خاله، به مامانت زنگ زدم و گفتم اومدید، گوشی و جواب ندادید، خیلی نگرانتون شدیم، گفت رسیدید بهش خبر بدم.
-دستت درد نکنه خاله.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_41
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چشمهام و روی هم فشار میدادم و میگفتم:
_تروخدا بزار پنج دقیقه دیگه بخوابم!
-پاشو ببینم مثلا من خونتون هستما!
_تو کی هستی؟
لگدی که به پهلوم خورد باعث شد تو خودم جمع بشم:
_آییی...ماماننن...یکی از طایفهی چنگیزخان مغول حمله کرده!
-مغولها یه نفری حمله نمیکنن، بلند شو یکم درس بخونیم تا من اینجام.
بلند شدم و بالشتمو بغل گرفتم.
چشمهام و به زور باز کردم و بالشت و نشونه گرفتم روی صورت شبنم و پرت کردم.
_ایول! خورد به هدف. نشونه گیری رو میبینی؟ حرف نداره.
دستش و گرفت به دماغش و صورتش رو جمع کرد.
_آخی... عمل لازم شد!
-خیلی حرف میزنی میدونی؟
خودت میدونی من دماغم و چقدر دوست دارم!
خندهای کردم و گفتم:
_باشه حالا گریه نکن منم دماغم و دوست دارم. به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم.
مامان صداش از توی سالن بلند شد:
-خجالت بکشید، ما همسن و سال شما بودیم دو تا بچه تروخشک میکردیم؛ اونوقت شما وایسادین دارین درمورد علاقه به دماغاتون حرف میزنید؟
_مامان من نشستم، شبنم وایساده.
-خاله؟ دخترت دیشب تو آب نمک خوابیده؟!
کشیده و پرحرص گفتم:
_عزیزدلم!
نمک و از من میگیرن، کجایی؟
-باشه نمکدون بلند شو خسته شدم انقدر باهات سروکله زدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_42
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خودکار و از روی گوشم برداشتم و مشغول بازی باهاش شدم.
_شبنم بسه دیگه به خدا مغزم نمیکشه بیشتر از این!
-بزار چهارتا دونه تست بزنیم بعد خسته شو.
زنگ خونه به صدا در اومد و من مثل فشنگ از جا پریدم و با ذوق گفتم:
_الهی قربونش برم داداشم اومد.
شبنم نفسش و فوت کرد بیرون و خودکار و انداخت روی زمین و گفت:
-خدا شانس بده!
مردم داداشهاشون رو چقدر تحویل میگیرن.
_باز حسودی کردی که!
حسود هرگز نیاسود...
با هم رفتیم توی سالن و به ایلیا و گفتم:
_چه به موقع اومدی! این شبنم از صبح تاحالا مخِ من و خورده، راستی کلانتری رفتید؟ چی شد؟
-بزار از راه برسم آبجی! تو هم قصدت اینه مخ من و بخوری که.
اخم کردم که ادامه داد:
-باشه ناراحت نشو! مشخصات ماشین و دادیم کلانتری، هنوز که خبری نشده اما گفتن پیدا بشه زنگ میزنن.
بابا گفت:
-انشالا که زود پیدا میشه.
مامان گفت:
-ایشالا! راستی شبنم خاله الآن با مامانت صحبت میکردم، میگفت بابات پشت در منتظرته، هرچی بهش گفتم میگذاشت شام هم بمونی، گفت دیگه دو سه روزه پیش همدیگه هستن.
ایلیا گفت:
-وای آره منم آقا ناصر رو پشت در دیدم، این یاسمن انقدر هولم کرد یادم رفت بهتون بگم، میگفتید خودم میرسوندمش خب!
_باز همه چی افتاد گردن من؟!
شبنم وسایلش و از توی اتاق برداشت و بیرون اومد:
-خاله نسترن، عمو، دستتون درد نکنه؛ خیلی خوش گذشت!
ایلیا گفت:
-وای دستم درد میکنه الآن یکی بهم بگه دستت درد نکنه فکر کنم...دستم خوب بشه.
_بیمزه!
شبنم با شیطنت گفت:
-با اینکه میدونم کاری نکردید اما دست شما هم درد نکنه.
لبخندی بهش زدم و درجواب چشمکی حوالهام کرد و رفت.
بعد از بدرقه شبنم به اتاق و کلی درسهای عقب افتادهام پناه بردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_43
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
روزهای امتحان مثل برق و باد میگذشت و من اصلا از این موضوع راضی نبودم، نه بخاطر نزدیک شدن لحظه به لحظهام به کنکور، نه!
بخاطر علاقهام به مدرسه رفتن، حتی شاید مسخره باشه اما من روزی هشت ساعت پوشیدن لباس فرم بدریخت رو هم دوست دارم!
من همهچیِ مدرسه رو باتمام سختیهاش و امتحاناش و... دوست دارم، یا بهتره بگم، دوست داشتم.
فقط انگیزهای که برای دانشگاه رفتن دارم، میتونه از ناراحتیم کم کنه، وگرنه افسردگی میگرفتم.
سخت میخوندم و تست میزدم، فکر و ذکرم شده بود نمرهی خوب و رتبهی خوب!
و این درحالی بود که اکثر بچهها از شدت استرس و فشاری که خانوادهها بهشون وارد میکردن، نمیتونستن درس بخونن حتی!
هیچوقت معنی فشاردرسی والدین روی بچههاشون رو نفهمیدم، شاید چون خانواده خودم هیچوقت منو توی این مضیقه قرار ندادن و من بهخاطر خودم، آیندهام و علاقهای که به درس دارم، مجبور به خوندن بودم.
صدای داد ایلیا رشتهی افکارم و از هم پاره کرد:
-پاشو بیا بسه چقدر درس میخونی تو؟!
رفتم توی سالن روبروش ایستادم و گفتم:
_چی شده یاد من کردی؟
-من یاد تو کردم؟ تو انقدر سرت تو درساته اصلا حواست به کسی نیست! مسخره! پوکی مغز گرفتی از بس نشستی تو اتاق و درس خوندی.
خندیدم و گفتم:
_باشه حالا ترش نکن!
رفت توی آشپزخونه و با یه کاسه پفک و یه کاسه چیپس و کلی تنقلات برگشت.
بعد هم تلویزیون رو روشن کرد و فیلم مورد علاقم رو که هی بهش میگفتم بیا ببینیم اما تا الان فرصتش نشده بود رو، گذاشت.
با ذوق گفتم:
_خان داداش خودمیی! الآن وقت استراحت بود.
...
این هم جایزه درس خوندنت و انگیزهات برای امتحان فردا!
با یاد فردا که آخرین امتحانم و میدادم، سکوت کردم که ایلیا گفت:
-واای!...
_چی شد؟
-حالا کی سه ماه تعطیلی تو رو تحمل کنه؟
محکم به پهلوش زدم و گفتم:
_گفتم چیی شده! قرار نیست من و تحمل کنی چون اصلا خونه نیستم، نصف روز که قراره کلاس برم، بقیهاش هم میرم پیش شبنم، خونه مامانجون و... خلاصه یهجوری تقسیمبندی میکنم. شما تنهایی کیف کن!
سرش و تکون داد و گفت:
-که اینطور...پس حسابی سرت شلوغه.
کشیده گفتم:
_بله...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_44
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یعنی واقعا امروز آخرین روز مدرسه بود؟
دوازده سالی که نه ماه، روزی پنج الی هشت ساعتش رو، اینجا میگذروندیم، گذشت!...
بچگیهامون، درس، امتحان، ساعت شش صبح بلند شدن، جنگ و دعوا با همکلاسیها، تذکر دادن دبیر برای ساکت شدن کلاس، لقمههای نون و پنیری که مامان میگرفت و فقط یکساعت طول میکشید تا برسیم به پنیر وسطش، صبحونه وسط حیاط مدرسه، دروازه، زنگای بیکاری...
همش همینجا تموم شد!
درحالیکه توی اعماق فکرم دست و پا میزدم، حس کردم آب سردی ریخته شد روی سرم و من رو از اقیانوس افکارم بیرون کشید.
صدای خندهشون رو شنیدم.
نفس عمیقی کشیدم و کفری گفتم:
_چرا نمیذارید یه لحظه آدم توی حال خودش باشه؟
یلدا گفت:
-ای بابا حالِ تو چیه؟ فکر کردن به خلاص شدن از این زندان ناراحتی داره مگه؟
نیلوفر در تایید حرف یلدا گفت:
-ناسلامتی میخوایم بریم دانشگاه!
_اصلا کی گفته من ناراحتم؟ دو دقیقه اومدم با خونهی دومم خداحافظی کنم اگر گذاشتید!
بهار گفت:
-گفتن نمیخواد که... هرکسی قیافت رو ببینه متوجه همه چی میشه!
ترنم گفت:
-اگر شیطونیها و حاضرجوابیهایی که اینجا میکردیم و تو دانشگاه ادامه بدیم، ترم اول نشده حذفمون میکنن!
با این حرفش همه خندیدیم و یلدا گفت:
-بدون شیطونی و حاضرجوابی مگه میشه اصلا؟
_بچهها نظرتون چیه امروز رو به مناسبت فارغالتحصیلیمون جشن بگیریم؟
چشمهاشون به نشونهی رضایت برقی زد که ادامه دادم:
_بریم سینما؟
بهار اولین نفر موافقت خودش و اعلام کرد و بعد هم بقیه.
از جلوی خونهمون که رد شدیم، به بچهها گفتم:
_صبر کنید به مامانم خبر بدم میریم سینما.
نیلوفر گفت:
-وا! آبجی گوشی رو مگه ازت گرفتن؟
_یه دقیقه صبر کنید سریع خبر میدم میآم دیگه!
کلید و انداختم تو در و از حیاط گذشتم و پشت در سالن، وایسادم و صداش زدم:
_مامان من دارم با بچهها میرم سینما، نگرانم نشین.
-یاسمننن! باز نیومده داری میری؟ زود بیاا.
باشهی بلندی گفتم و به جمع بچهها پیوستم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_45
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-آخه ببین کی کلهی ظهر پا میشه بیاد سینما؟ تو این گرما!
_ترنم ضدحال نشو دیگه!
اتفاقا اینجوری که بیشتر میچسبه، کل سینما تحت اختیار ماست.
فیلم هنوز شروع نشده صدای باز کردن بستههای چیپس و پفک به گوشم رسید.
_بچهها؟ صبر کنید فیلم و بزارن بعد شروع کنید به خوردن.
هرکسی هرچی خریده بود رو دست به دست میکرد تا همه ازش بچشن.
تیتراژ فیلم یه آواز خیلی شاد بود،
یلدا که عینک دودیش همیشه همراهش بود و زد؛ دستش و بهجای میکروفون گرفت جلوی صورتش و جوری میخوند که انگار اون خوانندهاس.
ما هم همگی دست میزدیم و همراهیش میکردیم.
بهار شروع فیلم و سکوت رو اعلام کرد و همه ساکت شدیم و به هلههوله خوردن ادامه دادیم.
هر از گاهی صدای خندههامون فضای به اون بزرگی رو پر میکرد.
بعد از تموم شدن فیلم و تیتراژ آخرش که باز هم شاد بود، یلدا اولین نفر روی سِن رفت و شروع به خوانندگی مصنوعی کرد.
کمکم ما هم رفتیم روی سِن و شروع کردیم به اجرا کردن:
من و نیلوفر نقش گیتارزن رو داشتیم، بهار با دستاش مشغول بازی کردن با دکمههای پیانوی خیالیش بود، ترنم و یلدا یکی درمیون مسؤلیت خوندن رو برعهده گرفته بودن.
حسابی توی حال و هوای دنج خودمون بودیم که تیتراژ فیلم، تموم و چراغهای سینما روشن شد و ما رو از حال و هوای خودمون بیرون کشید.
_بچهها به من که حسابی خوش گذشت! خیلی روز خوبی بود، فلذا باید توی دفتر خاطراتم ثبت کنمش.
-خیلی هم عالی!
-مگه میشه جشن فارغالتحصیلی اونم با ما بهت خوش نگذره؟
_شدنش که... درسته نمیشه بهار خانم.
...
سلام بلندبالایی به مامان، بابا و ایلیا کردم:
_سلام و درود به اهالی خانهی رضوی.
حالتون چطوره؟
ایلیا نگاهش و از روی کتابش برداشت و به من چشم دوخت و گفت:
-حال تو که بهتره! خوش گذشت؟
_خیلی زیاد!
فکر کردن به امروز حالم رو جا آورده بود، امروز به اندازهی کافی استراحت و خوشگذرونی کرده بودم، به اتاقم رفتم و باز خودم رو توی درسها و تستها غرق کردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_46
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چندروز از آخرین امتحانم گذشته بود و کارنامهام رو با معدل خیلی خوبی گرفته بودم.
مثل همیشه توی اتاقم مشغول تست زدن بودم، ازبس سوالها رو بلندبلند خونده بودم و برای خودم توضیح داده بودم، شدید تشنهام شده بود. بطریمو برداشتم و دیدم خالیه، بیخیال آب خوردن شدم اما صدای قار و قور دلم رو که شنیدم، تنبلی رو گذاشتم کنار و بلند شدم هم برم غذا بیارم و هم آب.
از پلهها میرفتم پایین که صدای صحبت کردن ایلیا با مامان رو شنیدم:
-ایلیا الآن چندروزه زنگ میزنم اما نمیذارن بریم خواستگاری، چیکار کنم من مامان؟
چشمهام و درشت کردم. بحث درمورد خواستگاری بود؟ اونم ایلیا!؟
گوشهام و تیزتر کردم تا واضحتر صداشون رو بشنوم.
-آخه چرا؟ هم میشناسیم همو، هم خوشاخلاقم، هم..
با خودم گفتم یعنی کیه که میشناسیمش.
-میدونم مامان! میدونم هم پسر خوبی هستی، هم خوشتیپ، هم خوشگل و هم خوشاخلاق! همه رو هم بهشون گفتم اما میگن الآن بچهاس! جدا از اون الآن کار که نداری، داری؟
-یعنی چی بچهاس؟ هیجده سالشه!
الآن دانشگاه میرم، بعد از اینکه لیسانس گرفتم، مشغول کار هم میشم.
-عزیز من، پسرم، من که این حرفا رو نمیگم، میگن دغدغه کنکور داره...
با این حرف مامان تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که پس همسنِ منه.
که ادامه داد:
-آقاناصر الآن با ازدواج کردنِ شبنم مخالفه!
چشمهام درشتتر از قبل شد و دستهام و گرفتم جلوی دهنم و جیغِ خفهای کشیدم.
همزمان با جیغِ خفهای که کشیدم بطری از دستم رها شد و به زمین افتاد؛ صدای افتادن بطری، ایستادن من توی پلهها رو، حاشا کرد.
مجبور شدم بطری رو بردارم و برم توی آشپزخونه پیش ایلیا و مامان.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_47
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با دیدن من، سکوت اختیار کردن که بهشون گفتم:
_از همهچیزایی که باید باخبر میشدم، باخبر شدم، ایلیا جان!
ایلیا نگاه حرصیش رو بهم دوخت و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟ از کی اینجایی؟ برو سر درسات.
_از وسطاش اینجام، اما شنیدم همهچی رو، پس اون خواستگارِ سمج شبنم تویی، آره؟
دستی توی موهاش کشید و دست دیگهشو به پهلوش گرفت و گفت:
-ایرادی داره؟
_خود شبنم هم میدونه؟
مامان وارد بحث شد:
-نه یاسمن! این موضوع بین خودمون میمونه.
_حیف که نمیتونم روی حرف مامان حرفی بزنم وگرنه تا الآن شبنم باخبر شده بود!
نگاه ریلکسی که بهم کرد باعث شد دوبهشک بشم که شبنم میدونه یا نه؟
اما نه اون هرچی بشه میاد به من میگه!
اگر نگفته باشه چی؟ خب معلومه که نمیگه، ناسلامتی قراره خواهرشوهرش بشم، شاید با خودش فکر کرده اگر بهم بگه...
مامان از آشپزخونه رفت بیرون. ایلیا با انگشت اشارهاش زد به سرم و آروم بهم گفت:
-انقدر فکر نکن! نمیدونه خواستگاری کردم ازش، غیرمستقیم البته. اما فکر میکنم اونم بهم علا...
کلامش و قطع کردم:
_پس بگو! خوندن اون شعرای عاشقونه و غمگین، میگفتید خودم میرسوندمش، تیپ بزنید نمیاریمتون بیرون و دستم درد میکنه و...
خودم هم با چهارتا انگشت زدم به سرم و گفتم:
_یعنی آ! چرا زودتر نفهمیدم؟
ایلیا قامتش رو راست کرد و لبخندی بهم زد و با کنایه گفت:
-توقع زیادی بود ازت، مغز فندقی!
بعد هم باسرعت از پلهها رفت بالا و رفت توی اتاقش و در و بست.
به در مشت میکوبیدم و میگفتم:
_الآن همهچیز تو مشت منه!
چطوره برم به شبنم بگم، نظرته؟
-داری اذیت میکنیها! خودم زودتر از تو بهش میگم، تو برو به تستات برس آبجی کوچولو.
بدجنس!
صدای روشن شدنِ کامپیوترش رو که شنیدم، فهمیدم قصد نداره حالا حالاها از این اتاق بیرون بیاد و اگر هم میاومد، کاری نمیتونستم بکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_48
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز نتیجه سه سال درس خوندنم به طور جدی، رو میگرفتم.
چنددقیقه مونده بود به پخش برگهها و خیلی مطمئن سر میز نشسته و منتظر بودم تا برگهها پخش شه و هرچی توی این سالها خوندم رو پیاده کنم روی برگه.
الآن تنها چیزی که نداشتم، استرس بود! و همین برام کافی بود تا قبول بشم.
برگهها پخش شد و شروع کردم.
وسط تست زدن یه استراحتی به خودم و گردنم دادم و کیک و آبمیوهای که اول بهمون دادن رو نوش جان کردم و بعد باقدرت رفتم سراغ بقیه تستا.
-وقت تمام! پاسخنامههاتون رو بگیرید بالا.
بعد از دادن برگهها همه از جا بلند شدیم و توی محوطه، دور هم جمع شدیم.
نگاهم به بچههای خودمون که افتاد رفتم پیششون.
دستامون رو به نشونهی پیروزی و طی کردن یک مرحلهی سخت، به هم زدیم.
_اینم از این! یه باری از روی دوشم برداشته شد.
نیلوفر با لبخندی که روی لبش بود و احساس رضایتی که از کنکور داشت، گفت:
-آره خداروووشکر.. منم همین احساس رو دارم.
یلدا گفت:
-امسال تابستون رو با خیال راحت میگذرونیم.
_اوه خیال راحت کجا؟ باید بشینیم منتظر جوابش!
-حالا کو تا جوابش.. یعنی تا اون موقع دنیا رو به کام خودمون زهر کنیم؟
بهار وارد بحث شد:
-منم با یلدا موافقم! از امروز فقط خوشگذرونی.
نیلوفر بهش گفت:
-چقدر هم تا الان بد میگذروندی!
-بیخیال این حرفا! برنامه بچینیم که هرروز یه جایی بریم؟
_اووه! هرروز؟ زیادیت نمیشه ترنم خانم؟
بهار یه گاز بزرگ، به ساندویچی که توی دستش بود، زد و با دهان پر گفت:
-نه.. باید تا میتو.. نیم.. نهایت.. استفاده رو ببریم..
نیلوفر با تاسف بهار و نگاه کرد و گفت:
-من که با شما بهشتم نمیآم. این چه وضعه ساندویچ خوردنه وسط خیابون؟
-وا... ساندویچ خوردن.. مگه.. قاعدهی خاصی داره؟
_بزار اون از گلوت بره پایین بعد حرف بزن که بفهمیم چی میگی!
-بهنظر من بزارید بریم خونه، آبپز شدیم از گرما، اینجوریم که بهار ساندویچ میخوره، آدم گرسنهاش میشه، دلش نهار میخواد؛ بعد نهار مفصل حرف میزنیم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_49
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ناهار رو خونهی یلدا اینا خوردیم و نشستیم پای مذاکرات پنج بهعلاوهی یک.
-من میگم هرهفته دوشنبهها بریم استخر، چهارشنبهها هم خونهی همدیگه، بقیه روزهای هفته هم میریم پارک یا میشنیم تو خونه و میزنیم تو کار فرش و تلویزیون.
همه موافقت خودمون و اعلام کردیم و از جلسه بیرون اومدیم.
...
در و باز کردم و خیلی آروم اومدم تو،
به هوای اینکه همه این ساعت از بعدازظهر خوابن؛ اما دیدم همه در تکاپو هستن.
_مامان چهخبره؟
-علیک سلام!
وای سلامم و یادم رفت؟
_سلام مامان قشنگم. چهخبره؟
-معلوم نیست؟ داریم وسایلامون رو جمع میکنیم فردا بریم شمال.
با شنیدن اسم شمال هرچی یکساعت گذشته مذاکره کرده بودیم و از یاد بردم.
خوشم میآد مامان اصلا هم عین خیالش نبود من از جلسه کنکور برگشتم و اصلا دراین باره سوالی نپرسید.
-راستی کنکور چطور بود یاسمن؟
_مامان دیگه داشتم ازت ناامید میشدم!... خوب بود.
به ایلیا و بابا سلامی دادم و ایلیا ازم پرسید:
-شیری یا روباه؟
باانرژی جواب دادم:
_شیرِ شیر!
ایلیا لپم و کشید و گفت:
-تو موشم نیستی مغز فندقی!
_بابا! نگاهش کن!
به ایلیا اخمی کرد و گفت:
-چرا دختر گلم و اذیت میکنی؟
یاسمن باهوش باباشه!
لبخندی از روی خوشحالی زدم و گفتم:
_یه بابا دارم شاه نداره!
-خانم آیکیو معلومه که شاه بابا نداره، اون شعر اصلش اینه که یه پسر دارم شاه نداره..
بابا اومد پشت سر ایلیا و گوشش و کشید و گفت:
-مغز فندقی تویی یا اون؟ درستش اینه: یه دختر دارم شاه نداره.
ایلیا درحالی که تقلا میکرد دست بابا رو از گوشش جدا کنه، گفت:
-پدر و دختری خوب برای هم شعر میخونید، مامان بیا ببین پسرت اینجا غریب افتاده.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_50
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_بیخودی ننه من غریبم بازی درنیار... بابا میبخشمش، رهاش کن!
ایلیا با حالت تمسخر، کف دو دستش رو بهم چسبوند و خم شد:
-معذرت بانوی من!
بابا گفت:
-حالا شدی پسر خوب، باریکلا!
لبخندی از سر پیروزی زدم و رفتم توی اتاق.
یه چمدون کوچیک آوردم و لباسهای خنک و تابستونیم رو داخلش گذاشتم.
بعد از آماده کردن وسایلم، گوشیم و برداشتم و عکسی از چمدون گرفتم و به بچهها پیام دادم:
_برنامه کنسله.. ما رفتیم شمال، بای بای!
پیامهای بد و بیراهی که بهم میدادن رو خوندم، یکم خندیدم و گوشی رو گذاشتم کنار و خودم رو پرت کردم روی تخت.
آهنگ ملایمی گذاشتم و بعد از مدتها، شروع کردم به نقاشی کشیدن روی بوم؛ یکی دیگه از کارهایی که خیلیزیاد، آرومم میکرد.
بعد از کشیدن سیاهی آسمون شب و درخشش ستارههای داخلش، یه شعر با رنگ سفید روش نوشتم:
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم*
و آنچه گویند روا نیست نگوییم رواست!*
تا قلم رو گذاشتم زمین، در باز شد و شبنم اومد تو.
با تعجب گفتم:
_تو کجا بودی؟
-خونمون.
مگه خاله بهت نگفت که امشب همه خونه شما میمونیم؟
_نه!
-الآن ناراحتی؟ برم؟
_بیا اینجا ببینم! سریع بهش بر میخوره. کنکور و چیکار کردی؟
به چهرهاش که نمیخورد راضی باشه، اما گفت:
-خوب بود.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️