✨ و مسافرِ به سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است...
▪️تشییع خواهرمان، خانم رحمانی، فردا(یکشنبه)، ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیدهخاتون خواهد بود.
🔻نشانی محل تشییع:
گلزار شهدای باغ فیض
▫️https://nshn.ir/c4sbvoNc0x-NTZ
#تشییع
| @mabnaschoole |
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
دیروز مراسم رونمایی از مجلهی "مدام" بود.
اگر دوست دارید این تداوم را از همین اول سر بگیرید با ما همراه باشید:
https://modaam.yek.link/
مجرای تنگ و تاریک را که رد کرد نور چلچراغها خودش را به بلور تنش رساند. این پایان راه بود. عاقبت به خیر شده بود. آن هم چه خیری! اشکها پشت سرش صف کشیده بودند و هر لحظه متراکمتر میشدند. حالا که به اینجا رسیده بود، حالا که خیالش از سرانجام کارش مطمئن شده بود، دوست داشت این لحظه کش بیاید. دوست داشت قبل از آن که در این راه بمیرد، کمی نفس بکشد. کمی تماشا کند. کمی تن خیس و تبدارش را به شمیم گلاب و اسفند پیچیده در فضا معطر کند. سیل اشک پشت سرش اما زور داشت و هر آن ممکن بود او را از لبهی پلک زن بیندازد.
زن پلکها را روی هم گذاشت. سیل تا پشت دیوارِ قد علم کرده بالا آمد. طولی نکشید که دیوار از وسط شکافت و سیل دیوانهوار روی گونههای زن سرازیر شد. اشک کوچک اما خودش را میان تاب مژگان زن گیراند و بالا نشست.
سیل بند نمیآمد. اشکها، مجنون و سرگشته در مسیر جان میدادند. بعضی خودشان را روی روسری مشکی میانداختند، بعضی روی سفیدی دستمال، بعضی روی گلهای قالی...
مداح با چنگ صدایش زخم به دلها زد:
"در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم..."
زن دوباره پلک زد. اشک روی سه تار مژگان زن لغزید و با مداح همنوا شد:
"یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم"
اشک فکر کرد یک بار کم است. کاش میتوانست هزار بار فرو بچکد و از نو زنده شود و بجوشد و دوباره به پای این مسیر بیفتد. کاش میتوانست هزار بار در این راه بمیرد. اصلا کاش آب نبود، کاش آتش بود تا زبانه میکشید، بیآن که خاموش شود. گر میگرفت و خودش را و عالم را به آتش میکشید.
"خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم..."
شانههای زن تکان خورد. بر سر و سینه زد. مداح به دعای آخر رسیده بود. زن اما استکان چای را که از سینی مقابلش برمیداشت همچنان داشت میگریست. پلکها را روی هم فشار داد. اشک ترسید جا بماند، ترسید به عاقبت خوشش لگد بزند. دیگر مقاومتی نکرد. سه تار را رها کرد و با شوق و شرم خودش را پایین انداخت. اشک توی استکان چای روضه افتاد. زن چای را لاجرعه سر کشید.
#چای_روضه
#اشک
#فاضل_نظری
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
در نسبت مادر و طفل شیرخوار، اینطور به نظر میآید که فقط طفل نیازمند مادر است.
اوست که وقتی گرسنه و تشنه میشود گریه میکند و به مادر محتاج است.
اوست که وقتی میترسد آغوش امن مادر را میطلبد.
اوست که وقتی درد دارد، وقتی ناراحت است، وقتی بیقرار است، وقتی کلافه است، وقتی خوابش میآید، وقتی گرمش است، وقتی سردش است، وقتی... جز مادر نه به کسی فکر میکند، نه از کسی توقعی دارد، نه کسی را صدا میزند.
طفل همهی حیاتش بسته به وجود مادر است.
اما آیا همیشه هر آن چیزی که به نظر میآید درست است؟
کافی است مادری را فراتر از کتابها و کارگاههای آموزشی و نظریههای علمی بلد شوی.
همیشه چیزهایی هست که ناگفتنی است.
مثلا سینهات از حجم متراکم شیر رگ کند. درد بپیچد در پیچ و تاب بافت به بافت آن و دم به دم نزدیک باشد که تار و پودش از هم بگسلد. بعد بیاختیار خیز برداری. پا تند کنی سمت طفل تا سینه را بگیرد. شیرهی جانت را بمکد و تو آرام بگیری؛ از درد، از بیقراری، از کلافگی، از گزگز تیرهی پشت، از لرزش خفیفی که موریانهوار در جانت راه گرفته بود.
یک معاملهی پایاپای؛ او سیراب میشود، تو جاری. او خشک نمیشود، تو راکد.
شاید یک چرخه باشد که حیات او بسته به تو باشد و ممات تو بسته او.
در شب یازدهم آب را باز کردند و تشنگان را سیراب.
در شب یازدهم اینطور به نظر میآمد که آب به رباب جان تازهای بخشیده است...
#رباب
#آب
#شام_غریبان
#شب_یازدهم
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
بابا اهل کت شلوار نبود.
دو سه دست از عهد شباب و ایام عاشقی و شب دامادی به یادگار مانده بود که مامان چند سال پیش همانها را هم رد کرد رفت. وقتی دیگر از ترکهای شدن دوبارهی بابا ناامید شد.
پیش از آن هر بار در کمد را باز میکرد کت شلوارها را بیدلیل بیرون میکشید. دستی به بازوی کت میکشید و با دستی دیگر آن یکی آستین را بالا میبرد. بابا زیرچشمی خودش را میپایید که دارد با مامان میرقصد.
به هر بهانهای کشتیارش میشدیم که یک دست کت شلوار بخرد و یک لباس آبرومند داشته باشد. بابا اما گوشش بدهکار این حرفها نبود. چشمش پی همان دو سه دست کت شلوار محبوس در کمد بود که مامان هر از گاهی در قفسشان را باز کند و برایشان طنازی کند.
مکرهای زنانهمان کارگر نیفتاد، اما کت شلوارهای قدیمی از چشم مامان افتاد. مقاومت بابا هم بیفایده بود. مامان در کمد را که باز میکرد نگاهش از بعد کت شلوارها راه میگرفت و روی چوب رختیها میلغزید.
از صرافت کت شلوار خریدن بابا افتاده بودیم. مامان مدام برایش کاپشن و اوورکت میخرید.
جوش میزد تا لباسهایی که میخرد بیشترین شباهت ممکن به یک کت را داشته باشند. جیب دو فیلتابهی کاپشن را نشانمان میداد و با ذوق میگفت: "ببینید چه شیکه". دکمه سرآستین آن یکی را هم همینطور. آستر براق، آستین برشدار، یقه انگلیسی و خلاصه هر آن چیزی که در کتها مرسوم است را مامان در کاپشنها برای بابا میجست.
قبل از سفر حج بابا را با هزار التماس و زاری راضی کرده بودیم یک دست کت شلوار بخرد. حاجی که بدون کت شلوار حاجی نمیشد. خرید کت شلوار را زدیم ردیف اعمال حج تا از بابا یک حاج آقای تمام عیار بسازیم. قول داد بعد از سفر برای ولیمه حتما یکی بخرد. موقع تقصیر و حلق سر اما انگار قول و قرارهای توی سر بابا را هم تراشیده بودند و روی زمین ریخته بودند. مهمانی ولیمه برگزار شد و بابا به ما ثابت کرد حاجی بدون کت شلوار هم حاجی است.
میگویند شب عروسی دختر برای بابا بهترین شب است.
شبی که بابا گفت: "وسط خریدهای عروسی یه وقت هم خالی کنید بریم باب همایون کتشلوار بخریم" حال پدری را داشتم که قرار بود دخترش را در لباس سپید عروسی ببیند.
عکاس مراسم فلش عکسها را که دست همسرم داد گفته بود: "همه عکسایی که ازتون گرفتم یه طرف، عکس پدر خانومت یه طرف"
پ.ن. منت میگذارید به سرم اگرروح پدرم را به ذکر فاتحهای، صلواتی خرسند کنید.
#سالگرد_هفتم
#کت_شلوار
#بابا
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ دو؛ سفر
#سفر_مدام
با آثاری از (به ترتیب حروف الفبا):
#فرامرز_پارسی
#محمد_جوان_الماسی
#مارال_جوانبخت
#شبیه_عباس_خان
#رامبد_خانلری
#علی_خدایی
#آزاده_رباطجزی
#امیرمحمد_رضایی
#حنانه_سلطانی
#سعیده_سهرابیفر
#سمیه_شاکریان
#منصور_ضابطیان
#لادن_عظیمی
#کوثر_علیپور
#عطیه_عیار_دولابی
#مسعود_فروتن
#نعیمهسادات_کاظمی #منصوره_مصطفیزاده
#حدیثه_میراحمدی #طاهرهسادات_موسوی #سعادت_حسن_منتو
#آلمودنا_سانچز
#جوآن_فرانک #آلخاندرو_کارتاجنا
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine