eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
خانمهای گل: اگر همسرتان فقط در زمان نیاز به مهربان میشود از این مسله ناراحت نشوید و با خشم نگویید هر وقت نیاز داری مهربان میشوی بهتره از این فرصت استفاده کنید و همسرتان را حتی در همین مواقع لبریز از عشق و احساس نمایید مطمئن باشید این بهترین واکنش است و کم کم همسرتان عاشقتان خواهد شد. رابطه که زیادتر شود عشق و محبت نیز افزون میگردد امتحان کنید یک زن با سیاست از هر  موقعیتی بهره میبره تا حاکم دل مردش بشه ️
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️🌺 از کتاب فارسی دبستان قدیم ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ می‌کردﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ‌ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن‌آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ نمی‌تواﻧﻢ ﺑﺨﺮم، ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آن روز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ‌ای ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ؛ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اشک‌رﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ می‌کردﻧﺪ. اشک‌هاﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام به دﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد... 🍃🍃🍃🌼🍃 *
🔵حریم تو و همسرت خصوصی بمونه ‼️قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل نکن. نیازی نیست خوشی ها و لذت های زندگیتو عمومی کنی و از هر صحنه ی عکس بگیری و بذاری اینستاگرام یا عکس پروفایلت. 👈🏻نگو حرف مردم برام مهم نیست.چون با این کار اتفاقا داری نشون میدی دنبال تایید مردم و نمایش دادن زندگیتی. ❌چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی عاشق شوهرتی یا باهاش مشکل داری؟🤔 ✖تا دعواتون شد نرو پستِ غم نذار تا یه خیر و خوشی ای بود به رخ نکش. حریم خصوصیتو خصوصی نگه دار عمومیش نکن...
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (بهادر) یک ماهی میشد که از روستا و عمارت بیخبر بودم و
📜 🩷 . با فکر این که یکی از خدمه ها هست بهم گفت بیا تو..... به محض دیدنم عصبانی بلند شد و غرید تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟ کی بهت اجازه داد بیایی داخل.... از شدت عصبانیت تو مرز سکته بود زنیکه عقده ای... به خودم جرات دادم و گفتم: خانم جان، شما خودتون یه مادرین و یه دختر هم سن و سال من دارین، دلتون میخواد سرنوشت دخترتون هم مثل سرنوشت من بشه؟؟!! .... بخدا من گناهی نکردم..... نگاهی پر غضب بهم انداخت و گفت: دختره ی گستاخ ه.رزه.... حرفهای بزرگتر از دهنت میزنی، مواظب زبونت باش ایندفعه اونو کوتاهش میکنم..... هیچ وقت یادت نره تو یه عروس خونبس هستی و تا آخر عمرت باید به عنوان کلفت و خدمه اینجا کار کنی.... نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و گفتم ولی خدا رو خوش نمیاد..... خونبس رسمیه که برای رضای خدا نیست..... خونبس حراج عمر زن بیگناهی مثل منه، برای نجات جون مردی گناهکار!!.... هیچ موقع نفهمیدم گناه من این وسط چیه؟؟ و بخاطر کدوم‌ گناه نکرده باید اینطوری مجازات بشم و تقاص پس بدم؟؟!!.... با تو دهنی که بهم زد ساکت شدم و اشکم از گوشه چشمم جاری شد..... گمشو بیرون دختره زبون دراز..... دیگه دور و اطرافم نبینمت که بد میبینی.... دستم رو روی دهنم گذاشتم و سر به زیر و مظلوم از اتاق زدم بیرون، خدایا خسته شدم خودت به داد منه بی‌کس برس.... خوب که فک میکردم نه بهادر، نه دلربا هیچکدوم این همه بی رحم و مروت نبودن، نمیدونم شاید حتما به پدر مرحومشون رفته بودن، ولی این زن... امروز پنجشنبه هست و طبق رسم هر هفته مادر ارباب رفته بود سر خاک بهداد، هر کدوم از خدمه ها هم مشغول کاری و منم مشغول تمیز کردن باغ بودم.... به دستور نیرخاتون به یاد بهداد هر پنجشنبه غذایی آماده و بین اهالی روستا پخش میشد، ولی من اجازه کمک کردن و پخش کردن غذا رو نداشتم، تو عمارت همه به چشم یه خدمه بهم نگاه میکردن... صدای کوبیده شدن در عمارت به گوشم رسید، با فکر اینکه مادر اربابه خودم رو پشت درختی پنهان کردم، نه حوصله نگاه های پر از نفرتش رو داشتم نه زخم زبان هاشو..... بار دوم‌ کوبیده شد، معلوم‌ نبود این وقت ظهر نگهبان ها کجا بودن که کسی نبود در رو باز کنه.... با ترس و دلهره به سمت در راه افتادم..... میدونستم بخاطر این کارم مواخذه میشم ولی چاره ای نبود..... با دیدن زنی و پسری که همراهش بود چشام گشاد شد و پشت در خشکم زد...... .
نشانه های کمبود محبت در خانوم ها (آقایانی که از رفتارهای خانومشون گاهی گله میکنند باید توجه داشته باشند که بسیاری از رفتارهای خانوم ها ریشه در عدم محبت شما به او دارد) ۱.پرخاشگر و بهانه گیر می شود ۲.گوشه گیر می شود ۳.دائما از رفتارات دچار سوءتفاهم می شود ۴.کمتر مهمانی میرود و کمتر مهمان دعوت می کند ۵.بی دلیل گریه می کند ۶.رابطه اش با خانواده شوهر کمرنگ می شود ۷.ذوق و شوقش کور میشود ۸.کمتر به خرید می رود ۹.علاقه ای به گرم کردن فضای خانه ندارد
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 یکی از مهمترین ایجاد با 💯 فرزندتان ❤️همسرتان یا 💯 دوستان تان این است که همیشه برای شروع را تایید کنید. مثلاً به همسرتان بگویید : می‌دونم از این که دیر اومدم ناراحت هستی می‌دونم دلت شکسته است یا به فرزندتان بگویید: می‌دونم که می ترسی یا عصبانی هستی که بیشتر تو پارک نموندیم 👌 شاید باور نکنید اما بیشتر مواقع می‌کنه ♡••࿐ @hamsaranh •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 یکی از مهمترین ایجاد با 💯 فرزندتان ❤️همسرتان یا 💯 دوستان تان این است که همیشه برای شروع را تایید کنید. مثلاً به همسرتان بگویید : می‌دونم از این که دیر اومدم ناراحت هستی می‌دونم دلت شکسته است یا به فرزندتان بگویید: می‌دونم که می ترسی یا عصبانی هستی که بیشتر تو پارک نموندیم 👌 شاید باور نکنید اما بیشتر مواقع میکنه جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد..
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 دستت را که بگذاری روی زندگی دیگران، پایت را که بگذاری جای پایشان. تازه گندش در می آید. تازه میفهمی چقدر همه چیز پیچیده تر بوده. چقدر انچه از دور خوشبختیه، از نزدیک غم انگیزه. تازه می فهمی زندگی خودت، غم، شادی، شوهر و بچه خودت چقدر خوبن. مقایسه یه راه اشتباهه. زندگی ها همیشه از دور بهتر به نظر میرسند. پس اروم باش و از خوشبختیت لذت ببر. نذار حسادت و مقایسه با دیگران کامت رو تو زندگی خودت تلخ کنه. تو لایق شادی هستی. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . با فکر این که یکی از خدمه ها هست بهم گفت بیا تو..... ب
📜 🩷 . این همه شباهت بین این پسر و بهادر عجیب بود؟؟!!... همین طور با تعجب نگاهم بین زنه و پسره میچرخید که با صدای یکی از خدمه ها به خودم اومدم.... تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی در رو باز کردی؟ برو‌کنار ببینم... با صدای فریادش نگهبان ها سر رسیدن و با ضربه ای که بهم زدن پخش زمین شدم و لحظه اخر نگاهم با نگاه پسره تلاقی شد...... پسره به سمتم قدم برداشت و خواست از زمین بلندم کنه که صدای مادر ارباب اومد.... اینجا چه خبره؟؟!!...... همه به سمت صدا برگشتن!!...... ولی مادر ارباب با دیدن اون زن به وضوح رنگش پرید و گفت:...... تو...... تو......... اینجا چیکار میکنی؟؟...... بعده این همه سال برا چی اومدی؟؟...‌ این همه سال از وجودت باخبر بودم ولی کاری به کارت نداشتم تا زندگیم‌ حفظ بشه..... برو از عمارت من بیرون...... دیگه نمیخوام این‌طرفا ببینمت، برو بیرون..... زنه کمی جلو اومد و گفت: نیرخاتون باید باهم صحبت کنیم؟؟..... من این همه سال صبر کردم ولی دیگه نمیتونم... نمیدونم دیگه چند صباحی زنده ام ولی باید قبل رفتنم به ارباب همه چیز رو بگم...... دوست ندارم با این راز بمیرم، بهادر باید از همه چیز باخبر بشه!!..... حال نیر خاتون اینقدری بهم ریخته بود که توجهی به اطرافش نداشت و از وجود من اونجا بیخبر بود.... با حالی زار به سمت عمارت راه افتاد و لحظه آخر گفت:..... بهادر اینجا نیست و معلوم نیست کی برمیگرده؟!... برو همون جایی که این همه سال بودی..... نزار کاری که سالها قبل انجام ندادم الان عملی کنم.... خودت میدونی که شوخی ندارم.... مخصوصا الان که چیزی برای از دست دادن ندارم..... برو....... گلناز برو..... به نگهبان ها اشاره کرد و گفت بندازینشون بیرون.... زنه خیلی خونسرد گفت: میرم ولی مطمئن باش هر چه زودتر دوباره برمیگردم..... اینجا چه خبر بود، یعنی این زن کیه؟؟... هیچکدوم اینها اونقدری برام مهم نبود، ولی شباهت بیش از اندازه این پسر و بهادر خیلی منو به فکر انداخته بود!!..... .