#گعده_هشتم
#یادداشت_دوم
#مهدیه_سلطانی_فر
🖌ای نهایت آرامش کجایی؟!
چشمانم بسته بود، اما انگار نظارهگر تاریکی بودم با خود گفتم دیگر کافی است،
اینجا، در این خلوتِ تاریکت همه چیز در نهایت، غرق خواهد شد.
هر چیزی قائدهای دارد، اینبار که چشمانت را باز کنی ، اینبار که بخواهی بیدار شوی، روز خواهد بود.
برخیز زیاد خوابیدی.
آری چشمانم را باز کردم.
و اینبار هم خوشقول بود.
این بار هم بعد از شب، بعد از تاریکی، روز شد.
همه چیز روشن شد.
آنقدر روشن که میتوانستی سبزتر از درختان و آرامتر از آسمان آرزوهایت را ورق بزنی. اما نه، صبر کن این نمیتواند نهایت آرامش باشد. این نمیتواند همان بهار باشد .
همه چیز برای آرامبودن وجود دارد، اما انگار یک چیز فراموش شده است.
همینکه آسمان به زمین نمیآید و زمین به آسمان نمیرود ، سبب همین آرامش، آری خودش است.
همان سبب اتصال آسمان و زمین همان که یک تنه بار تمام غم عالم را به دوش میکشد و از جوهرهی وجودش در اعماق تاریکی روشنایی را در دلت میگذارد و بی نام و نشان میرود؛
آری آن که فراموش شده، حجت خداست .
به راستی اکنون کجاست ؟
چه میکند؟
برای کدام گناهم اشک میریزد؟
کدام حاجتم را از خدا طلب میکند ؟
استغفار برای کدام گناهم میکند ؟
نه این رسمش نبود، تو نباید این حد بی رحم میبودی؛
بگذار کمی در لابهلای آرزوهایم بگردم شاید هم اینقدر بیرحم نبودهام.
کتاب آرزویم را ورق میزنم لحظهبهلحظه به انتهای کتاب نزدیکتر میشوم.
و به آخرین برگه میرسم.
نه مثل اینکه بیش از آنچه فکر میکردم بی رحم بودهام.
آن لحظه دلم میخواست کتاب آرزوهایم را پرت کنم به پایینترین نقطه زمین.
ناگهان نسیمی آمد.
و برگهی آخر کتاب را ورق زد.
این بار هم بعد از شب، روز آمد.
آری او این بار هم آمد.
روی برگهی آخر، آخرین آرزویم را نوشته بودم و آن در یک جمله خلاصه شده بود :
" اللهم عجل لولیک الفرج "
برگه را کندم و روبهروی چشمانم قرار دادم کتاب را دوباره از اول خواندم.
بعد از هر کلمه به جملهی مقابلِ چشمانم خیره میشدم...
کلمهای حذف میکردم، برگهای را میکندم و حتی گاهی چند صفحه هم اضافه میکردم.
همهی کتاب را در چارچوب آن جمله جای دادم و آن جمله را به صفحهی اول کتاب چسباندن قبل از تمام آرزوهایم .
سرم را بالا آوردم گویی همه چیز میخندید همه چیز آرام بود.
حتی گلِ لبهی پرتگاه هم در انتظار آب بود...
"اللّهم عجل لولیک الفرج "
پایان