eitaa logo
همسفر شهدا
356 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir https://eitaa.com/nashrhadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ✅به پولی که از در اختیارش بود خیلی توجه می کرد و به خیلی اهمیت می داد. ❇️یکی از بزرگان می گفت: در کار سید موج می زد. فعالیت او در سه بخش خلاصه می شد: 🔹کار برای (عج) و شناخت ایشان 🔹پیروی محض از 🔹کار برای و 🌷
🔰 بود. با دوستان از جلسه دعای ندبه برمی‌گشتیم. دو نفر در آن سوی خیابان ایستاده بودند. خودشان را مخفی کرده بودند. اسم سید را می‌آوردند و مسخره می‌کردند. ❇️سید یکدفعه به آنطرف رفت. با خودم گفتم: حتماً یک دعوای حسابی راه می‌اندازد. به دنبالش دویدم. یکدفعه در مقابل آن دو نفر قرار گرفت. فکر نمی‌کردند که سید به سراغشان بیاید. ✳️آنها را شناختم. قبلاً از بچه‌های بسیج بودند. اما به خاطر دوستان بد از مجموعه جدا شده بودند. سید با لبخندی بر لب به آنها سلام کرد و دست داد. از خجالت گوشهایشان سرخ شده بود. 🔸بعد حالشان را پرسید و گفت: چرا نمی‌آیید!؟ در مورد برنامه و... صحبت کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفتیم. سید با این کار نحوه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد. 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🌸کتاب #مسافر_کربلا آماده چاپ شد. می خواستم قبل از چاپ، #سید هم بخواند و نظرش را بگوید. 🌼رفتم #مسجد از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: در #بیمارستان بستری است! 🌺دو روز بعد پیامکی برایم آمد؛ #سید_علیرضا_مصطفوی ، #همسفر_شهدا به یاران شهیدش پیوست! 🔴👈امروز مصادف است با سالروز قمری پرواز سید 🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی 💠راوی : مسئول گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
🔰 ✅یکی از شاگردان سید می گفت: آشنایی من با سید برمی گردد به یک ! 😳 ❇️من دوره راهنمایی بودم. بعد از ظهر در خیابان به دنبال مردم بودم! یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت. او را نمی شناختم. ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد. ✳️مدتی بعد با من شد. سلام و علیک می کرد. حسابی تحویل می گرفت. آهسته آهسته مرا به سمت و و ... کشاند. 🌷
🔰 ✅با هم از میدان به خانه برمی‌گشتیم. جوانی به سمت ما آمد. با سید دست داد و روبوسی کرد و گفت: مخلص آقا سید هم هستیم. خیلی نوکریم! ❇️چهره‌اش اصلاً به بچه‌های مسجدی شباهت نداشت. موهای ژل زده و بلند. شلوار تنگ و... . وقتی رفت به شوخی گفتم: علیرضا، این کی بود. نگفته بودی از این رفیقا داری! بعد با خنده گفتم: پس تو بجای ، می‌ری با اینها می‌شی!؟ ✳️خندید و گفت: نه بابا، همین یکی بود. پسر خوبیه فقط ظاهرش غلط اندازه.کمی جلوتر مشغول صحبت بودیم. 🔸یک نفر دیگه جلو آمد و گفت: سلام آقا سید! بعد علیرضا را بغل کرد. این یکی چهره‌اش به مراتب از نفر قبلی بدتر بود. ظاهرش مثل خلافکارها بود. ازخنده صورتم سرخ شده بود. علیرضا هم همینطور.☺️ 🔹وقتی خداحافظی کرد به من نگاهی کرد و خندید. بعد گفت: 🔴👈هدفم از رفاقت با اینها فقط خداست. شاید با یاری خدا بتوانم بیارمشان سمت و... 🌷
🔰 ✅یکبار در حیاط نشسته بود کنار یکی از افرادی که ظاهر درستی نداشت و یک ساعت به درد و دل او گوش کرد. بعد هم شروع کرد به نصیحت کردن. ❇️پرسیدم: سید تو مگه کار نداری. ول کن اینها رو! ✳️نگاهی به من کرد و گفت: من اگه درد دل او را گوش نکنم و او را نصیحت نکنم مطمئن باش سراغ دوستان بد می‌رود و آنها هم آنطور که می‌خواهند نصیحت می‌کنند. این کار ما مثل است. 👈بارها دیده بودم که با روشهایی نو، بچه‌ها را امر به معروف می‌کرد. به طوری که اثر کار او به مراتب بالاتر از دیگران بود. 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود ،روز بود و شروع آخرین سفر سید. ❇️محل قرار بچه‌ها را انتخاب کرد. سر مزار ، می‌خواست با الگوی زندگیش هم خداحافظی کنه. ✳️از همانجا حرکت کردیم به سمت جنوب. این سفر عجیب تر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با تماس می‌گرفت و را پیگیری می‌کرد. 👈سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های هم می‌گفتند. 🌷
🔰 ✅همان شبی که از جنوب برگشت کمی سرفه می‌کرد. می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه. ❇️ را خواندم. می‌خواستم برم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علیرضا خیلی خرابه از نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه. ✳️سید را بردیم . تشخیص او هم بود. به او سُرم وصل کردیم. دکتر گفت : اگر حالش بدتر شد ببریدش 🔸چند نفری از دوستان سید و بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم 👈سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد و به نشانه تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🕊آخرین روزهای سید ✅مادر دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: زود بیا علی بیهوش شده! سر
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅یکی از بچه‌های آمده بود ، می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! ❇️اونروز هم دلتنگ سید شده بود و اومد بیمارستان ✳️خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست و پا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. کمی که آروم شد دستانش را از میله های تخت باز کردیم. گوشی‌ خودش را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد. ✅شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ: 🔸نسیمی جانفزا می‌آید، بوی کر،بُ وبلا می‌آید... ❇️کمی هوشیاری داشت، دستش را کمی بالا آورد و مانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌تونستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷
🔰 دلها ✅ 🌸يكي از بچه ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه بالاي بود. اما نيروي كمكي نداشت. 🌺هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. 🌼او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسیج خيلي سريع و به خوبي انجام شد.
🔰 دلها ✅ 🌸يكي از بچه ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه بالاي بود. اما نيروي كمكي نداشت. 🌺هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. 🌼او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسیج خيلي سريع و به خوبي انجام شد.
🔰 اول - قسمت سوم ✅ای خدای بزرگ؛ اگر خواسته یا نا خواسته در حق کسی ظلم و ناحقی کردم از من درگذر. ❇️و اکنون از همگی دوستان و آشنایان و اقوام که مدیون آنها هستم حلالیت می طلبم و امیدوارم که از من راضی باشند. ✳️وسایل شلوغ ما هم شاید با اموال دیگران و آمیخته شده باشد. در صورت امکان آنها را شناسایی کنید و تحویل صاحبشان دهید و بقیه آن را در صورتی که دیگران نیاز دارند به آنها بدهید. 🔸از دوستان مسجدی نیز تقاضا دارم که از تمام اهداف و آرمانها و برنامه هایی که در و کانون نوجوانان وجود دارد حمایت کنید و آن را به سر منزل اصلی برسانید. والسلام علیکم و رحمت ا... برکاته ✍سید علیرضا مصطفوی 🌷