🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت689 📝
༊────────୨୧────────༊
سعی دارم مستقیم نگاهش نکنم، نمیدانم چرا خجالت میکشم:
-مامان؛ بابارو راضی کرد، خیلی تنها شدم شهاب... مهتاب ازدواج کرده و سرگرم نامزد بازیشه، تو هم که نیستی... خونه خانجون اینا هم که نمیشه برم... واقعا احساس خوبی ندارم!
لحنمان آرام است تا جلب توجه نکنیم که میگوید:
-من بمیرم برات باشه؟ که اینجوری احساس تنهایی نکنی... من مثل کوه پشتتم پریام!
میم مالکیتش آتش به جانم میزند، لیوان شربت را درون دستانم جابجا میکنم و به رویش لبخند خجلی میزنم، جادوی نگاهش باعث میشود آرام زمزمه کنم:
-دلم برات تنگ شده بود!
لبخند جذابی میزند:
-اگه بگم من همین الانشم دلتنگتم باور میکنی؟
چشم میبندم:
-باور میکنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت690 📝
༊────────୨୧────────༊
با عشق در نگاه هم حل شده ایم که پروا میپرسد:
-شام بخوریم؟
فوری به خودم می آیم و می ایستم:
-آره منم میام کمک!
بهار از اتاقش بیرون می آید، انگار تازه از خواب بیدار شده:
-مامانی گشنمه!
پروا با مهربانی میگوید:
-ای جونم بیدار شدی مامان؟ چشم ولی اول بیا به عمو شهاب سلام بده!
با کسلی سمت شهاب می آید و خودش را در آغوش او می اندازد، برای لحظه ای به بهار کوچک حسادت میکنم و با حسرت نگاهشان میکنم که شهاب از روی شانه بهار متوجه نگاهم میشود، لبخند عجولی میزنم و به آشپزخانه میروم.
همراه پروا میز شام را میچینیم، تقریبا همه چیز آماده است که مچ دستم را میگیرد و به میز تکیه میزند:
-شهاب جواب داد، اما الان تو باید بگی!
متعجب میپرسم:
-چیو؟
-تو از کی دلت براش رفت؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع