عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت153
ساعت ۱۰ شب بود اما هنوز از عماد خبری نشده بود، دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم، چند بار به سرم زد تا با آراد تماس بگیرم اما وقتی یاد کارهاش افتادم از این موضوع پشیمون شدم و تصمیم گرفتم حداقل تا ساعت ۱۲ شب منتظر خبری از عماد بمونم، بعد اگه ازش خبری نشد اون وقت تصمیم بگیرم که چیکار کنم.
سراغ لباسام رفتم بین همون معدود لباسهایی که داشتم گشتم و چیزی رو که بهتر از همه بود تنم کردم، یک هودی و شلوار صورتی رنگ، یادمه عماد همیشه بهم میگفت رنگ صورتی خیلی بهم میاد و عاشق این رنگ بود...
با همه نگرانیهام اما ته دلم هنوز به این امید داشتم که عماد لااقل جواب پیاممو بده اما وقتی عقربههای ساعت از روی ۱۲ رد شدند و باز هم خبری از عماد نشد...
دیگه نتونستم تحمل کنم، موبایلم رو برداشتم و برخلاف تمام تصورات و ذهنیتی که از آراد داشتم تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم تا شاید بتونم خبری از عماد دریافت کنم، نمیدونستم بعد از تماس با آراد چطور بگم که با عماد کار دارم و چه بهانهای بتراشم... از طرفی هم اصلاً مطمئن نبودم آراد جواب تماس من رو بده، اما باید امتحان میکردم، همین که خواستم تماسو وصل کنم یهو صدای زنگ در از جا پروندم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت154
با دلگرمی سمت در رفتم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم، باورم نمیشد عماد من پشت در بود و این ذوق زدهترین دختر جهان بود که در رو به روی عماد باز میکرد...
خیلی دلم میخواست دستامو بالا میبردم و و دور گردنش مینداختم و کنار گوشش بهش میگفتم که چقدر دلنگرانش بودم، اما تصمیم گرفتم تنها نگاهش کنم و با نگرانی بپرسم:
-عماد کجا بودی خیلی نگرانت شدم!
عماد بی توجه به حرفم در خونه رو هول داد و وارد شد، نفس عمیقی کشید و با تعجب رو بهم پرسید:
-قورمه سبزی پختی؟!
بیخیال نگرانیهایی که از ظهر کشیده بودم لبخندی روی لبام نشوندم و گفتم:
-آره خب؛ برای تو پختم، در واقع سوپرایزمم دقیقاً همین بود... خواستم خوشحالت کنم... خواستم سر میز شام حس خوبی داشته باشیم... خواستم بیشتر با همدیگه حرف بزنیم و بیشتر وقت بگذرونیم، راستش از وقتی که از عمارت اومدم بیرون هنوز فرصت نشده با هم در مورد چیزایی که بینمون گذشته صحبت کنیم... گرچه دلم نمیخواد سر میز شام از تلخیهامون حرف بزنیم... امشب به حرفام گوش میکنی عماد؟
اونقدر طوطی وار حرف زده بودم که با چشمهای گرد شدهاش سری تکان داد و گفت:
-باشه بزار دستامو بشورم تا بعد ببینیم چی میشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که زنش بشم؟
زن شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و خواهرزادهتو ببینی، باید محرمم بشی!!
اگه خانواده اش میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو ازدواج کنم؟
دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟
چشمهاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت که گفت:
- برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت155
همین که سمت سرویس رفت، منم به طرف آشپزخونه رفتم، فوری میز شامو آماده کردم... برای سالادی که تزئین کرده بودم، یه سس خوشمزه آماده کردم و روی میز گذاشتم.
عماد به طرف کانتر اومد و نگاهی به غذا انداخت:
-یعنی اینقدر تو آشپزی ادعا داری که قرمهسبزی پختی؟
لبخند گنده ای زدم:
-اینو تو باید بگی... بِچش بهم بگو چطوره!
ابرویی بالا انداخت و پشت کانتر نشست، قاشقی دست گرفت و داخل خورشت برد، بعد محتوای قاشقو داخل دهنش برد، از حالت صورتش هیچی مشخص نبود.
منتظر بهش زل زده بودم که لبشو کج کرد:
-کم نمکه!
دستمو زیر چونه بردم و با لذت نگاهش کردم:
-خب نمک میزنیم!
-چاشنی نداره... من ملس دوست دارم!
-خب بهش چاشنی اضافه میکنیم!
-لوبیاشم پخته نشده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت156
ابروهام بالا پرید، مگه میشد؟ این غذا از ظهر روی اجاقه... قاشقمو برداشتم و فوری مقداری از خورشت خوردم و حین جویدن با تعجب گفتم:
-کجاش نپخته عماد؟ این کامل جا افتاده! چاشنیشم اوکیه به نظرم!
چینی به بینیش داد:
-نوچ دوس نداشتم... سوپرایزت همین بود؟
مثل بادکنکی که سوزن خورده باشه، بادم خالی شد و با ناراحتی گفتم:
-یعنی اینقدر بده؟ که نشه خوردش!
نفس عمیقی کشید:
-من دیگه برم... بیرون یه چیزی میخورم!
ابروهام بالا پرید و فوری از روی صندلی بلند شدم:
-نرو عماد... چی بیارم برات؟ نیمرو خوبه؟ میخوای اصلا سفارش بدیم یه چی برات بیارن؟
نگاهم کرد، عمیق و طولانی... انگار التماس نگاهمو دید که اشاره کرد بشینم:
-بشین... همینو میخورم!
و مشغول خوردن شد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
رمان #عقد_موقتی😍👇
_ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی...
چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم:
_بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟
_خوب معلومه... خودت بچه دار میشی.
دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم:
_ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین!
پا روی پا انداخت و گفت:
_ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه...
عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد:
_می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟
😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
صبح بخیرهایم را🌤
برایت بوسه بوسه گلستان میڪنم💋
تو فقط مرا عاشقانه تڪرار ڪن...
تا دوستت دارم هایم
را طوری نثارت ڪنم
ڪه تا خودِ شب، من باشم و
تو باشی و فدای تو شدن
❉্᭄@hamsar_ostad