عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت160
(عماد)
نفس زنان به صورتش نگاه کردم، رنگش مثل گچ سفید شده بود، میدونستم از خون میترسه...
با چهره ای که جمع شده بود به پاش نگاه کردم... غرق خون بود و وجود یک تکه از بشقابی که خود لعنتیم شکونده بود تو پاش حسابی آزارم میداد.
سمت اتاق رفتم و روی تخت گذاشتمش، فوری جعبه کمکهای اولیه رو برداشتم... با تردید به پاش نگاه کردم... شاید بخیه بخواد... هیچ دل اینو نداشتم تا اون تکه بشقابو از پاش بیرون بیارم.
باید با یکی از بچه های پزشکی دانشگاه تماس بگیرم... آره اینجوری بهتر بود...
فوری موبایلمو برداشتم و به سپهر زنگ زدم، لوکیشن فرستادم تا زودتر خودشو برسونه، خوشبختانه خونهاش نزدیک بود و چندان معطل نشدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... شده بودم عین پدری که نگران دختر بچهی مریضشه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
رمان #عقد_موقتی😍👇
_ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی...
چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم:
_بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟
_خوب معلومه... خودت بچه دار میشی.
دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم:
_ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین!
پا روی پا انداخت و گفت:
_ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه...
عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد:
_می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟
😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
طلوع صبح
مشرقیترین جاے آغوش تو است
خورشید را کنار میزنم!
من با گرماے وجودت زنده خواهم شد
و با ناز نگاهت زندگی
خواهم کرد...
اهالی عشق و همسر اول هفته تون قشنگ😍
❉্᭄@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت161
همین که سپهر رسید، سمت اتاق بردمش، اول از همه به سر و وضع الناز نگاه کردم و به سپهر گفتم:
-یه دقیقه نیا تو...
ملافه رو برداشتم تا روی الناز بکشم که سپهر بی توجه وارد اتاق شد:
-پاش خونریزی داره، یه شئ تیز تو پاشه تو میگی یه دیقه نیا؟ برو کنار ببینم...
تا خواست پای النازو تو دستش بگیره کلافه گفتم:
-دست نزن بهش...
با تعجب نگام کرد و اصلا اهمیتی به حرفم نداد... باید خودمو کنترل میکردم تا زودتر اون تکه شکسته ظرف رو از پاش بیرون بیاره... مدام تو اتاق رژه میرفتم و با کلافگی به دست سپهر نگاه میکردم که مدام با پای الناز برخورد میکرد... یه سروم هم به دستش وصل کرد بعد پرسید:
-چرا نبردیش بیمارستان؟ دختره رسما غش کرده... قند خونش افتاده...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت162
چنگی به موهام کشیدم:
-تنها چیزی که به ذهنم رسید تو بودی... بیخیال این حرفا... طوریش نشده؟
بانداژهای خونی رو جمع کرد و با لبخند کجی نگام کرد:
-چیزیش نیس... فقط... تو و الناز... اینجا... چه خبر بوده عماد؟
دیگه داشت بیش از حد پاشو از گلیمش دراز میکرد، از بازوش گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم:
-دم شما گرم... مرحمت زیاد... تو دیگه برو... خودم از پسش برمیام...
تک خنده ای کرد و همراهم از اتاق بیرون اومد:
-دیگه از پس چی قراره بربیای؟ سرومش تموم شه حالش جا میاد... فقط مراقب باش در حینی که قراره از پسش بربیای به پاش برخورد نداشته باشی!
بعد با شیطنت خندید که سمت در هلش دادم:
-بسه... بسه... زیاده روی نکن... شب خوش!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚💚💚
یا جواد الائمه ادرکنی❤️
🌸 میلاد با سعادت آقا جوادالائمه علیه السلام و حضرت علی اصغر علیه السلام مبارک باد🌸
@hamsar_ostad
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که زنش بشم؟
زن شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و خواهرزادهتو ببینی، باید محرمم بشی!!
اگه خانواده اش میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو ازدواج کنم؟
دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟
چشمهاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت که گفت:
- برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0