eitaa logo
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
235.5هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
🌸🍃 یک روانشناس انقلابی 🇮🇷 #محسن_پوراحمد_خمینی 💓 دریافت‌کلاسهای‌آموزشی @hamsaranclass 💓 مشاوره رایگان @hamsaranekhoub 💓 مشاوره تلفنی @moshaverehhamsaran 💓 نظرات @Manamgedayefatemeh7 💓 تبلیغات،فروشگاه‌ها😊،مشاوره حضوری و... @hamsaranrahnama
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوازدهم چهار ماه و نیم بعد... مردادماه؛ اما... خانه مریم و سعید مثل همیشه آرام نیست😔 سعید علیرغم مخالفت مریم همچنان اصرار دارد که دو شیفت کار کند و درآمد بیشتری داشته باشد، او اراده کرده تا پایان سال پراید را تبدیل به سمندLX پایه گازسوز کند. جسم و روح خسته این روزهای سعید و هوای گرم و سوزان این ایام، مدتی است که خانه مریم و سعید را ذوب کرده است... 🔥 چندین ماه است که مریم و سعید نتوانسته اند مثل قدیم وقتی بچه ها خواب هستند، خلوت گفتگو داشته باشند و سعید هم بخاطر فشار کاری زیاد، خیلی نا آرام و عصبی شده است... شبها سعید آنقدر خسته است که مدت زیادی است قبل از خواب، مریم را نمی بوسد و به آغوش نمی‌گیرد و به محض اینکه سرش را روی بالش می‌گذارد، به ديدار پادشاه هفتم می‌رود... مریم در آشپزخانه درحال آماده کردن ناهار است... صدای گریه محمد و فاطمه از اتاق بلند می‌شود و هر دو با فریاد و گریه به آشپزخانه می آیند. فاطمه: "مامان! به علی یک چیزی بگو، بادکنک من و محمد را برداشته و میخواهد با سوزن بترکاندش... 😡 محمد هم با عصبانیت گفت:" مامان! علی من را زد" و با صدای بلندتر گریه کرد... مریم از ناآرامیها و دعوای بچه ها کلافه شده و دوست دارد یک جای خلوت پیدا کرده و یک دل سیر گریه کند؛ با خودش فکر میکند چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده اند؟ که با صدای جیغ محمد از فکر بیرون می‌آید. رو به بچه ها کرده و می‌گوید: "از صبح تا حالا، این پنجمین بار است که با هم دعوا میکنید، من کاری با شما ندارم؛ خودتان مشکلتان را حل کنید. فقط این را بگویم اگر این دفعه همدیگر را اذیت کنید به بابا می‌گویم پارک نرویم..." 😡 خود مریم هم این روزها خیلی عصبی شده است... در خانه و وقت نگذاشتن او برای مریم و بچه ها خیلی روح و روانشان را به هم ریخته است. الان چندماه است که مریم از روش های مختلف استفاده کرده که سعید را متقاعد نماید تا برای بچه ها وقت بگذارد و مثل قبل با آنها کند😔 ولی سعید انگار اصلا نمی‌تواند شرایط او و بچه ها را درک کند... فاطمه و محمد مشغول ادامه خاله بازی شان شده اند... تلفن خانه زنگ می‌خورد؛ هوای تهران ۴٢ درجه است و کولر آبی دیگر جواب نمی‌دهد. فاطمه همانطور که عروسکش را در زير چادر گل گلی و رنگ و وارنگش به آغوش گرفته، میدود تا گوشی را جواب بدهد. "الو... سلام..." سعید: "سلام بابایی، خوبی خوشگلم؟" 😘 فاطمه: "بله خوبم" سعید: "چه خبر فاطمه خانوم؟ از صبح چی بازی کردید؟" 😃 فاطمه کمی فکر می‌کند و میگوید: "از صبح؟!... اول صبحانه خوردیم، بعد کمی با مامان کاردستی درست کردیم، بعد با هم منچ بازی کردیم، الان هم داشتیم خاله بازی میکردیم 😊که شما زنگ زدید" سعید: "آخ قربون دختر خوشگلم بشوم" فاطمه با ناز و عشوه و کمی چاشنی خجالت می‌گوید : "بابااا...به این علی یک چیزی میگویید... امروز چند بار من و محمد را زده است"😭 سعید: "خب! شما چه کار کردید که او شما را زده؟" فاطمه:" هیچی؛ فقط کتاب داستانش را پاره کردیم🙃" سعید: "خب نباید پاره می‌کردید بابایی...😳 علی هم کار خوبی نکرده...حالا مامان رو صدا میکنی؟" فاطمه: "مامان تو آشپزخانه هست، الان صدایش میکنم"... بعد میدود تا گوشی را به مریم بدهد و مثل همیشه داد میزند:" مامان! بابا کارتون دارد"... مریم دارد برای ناهار کوکو سیب زمینی درست می‌کند... سریع دستهایش را شسته و خشک میکند و گوشی را از فاطمه میگیرد... یک نفس عمیق میکشد و سعی میکند سعید از عصبانیت و خستگی او مطلع نشود و با مهربانی و نشاط می‌گوید : "سلام آاااقا😘 خدا قوت، چه خبر؟" سعید:" سلام خوشگلم، شما خوبید؟" 😍 مریم: "صبح بعد از نماز انگار سرت درد میکرد... بهتر شدی؟ میخواستم زنگ بزنم" 😊 سعید: "آره الحمدلله خوب شد. احتمالا بخاطر کم خوابی هست..." مریم: "خب خدا رو شکر. آقا سعید!!؟ قرار امشب رو که فراموش نکردی؟"☺️ سعید که چیزی یادش نمی آید با تعجب می‌گوید :" چه قراری؟" مریم: "امشب شب جمعه هست..." 😳 سعید کمی می‌خندد و میگوید: "هرچه فکر میکنم یادم نمی‌آید چه قراری داشتیم"🙊 مریم: "به بچه ها قول داده بودی ببریمشان پارک؛ آقا سعید! بچه ها عصبی شده اند اینقدر که پدرشان با آنها بازی نکرده و اصلا پدرشان را ندیده اند؛ باور کن گناه دارند..." 😔 سعيد: "آخ! اصلا یادم نبود🙈 امشب تا ساعت ١٠ سرکارم، حالا چه کار کنیم؟!" مریم: "شما هیچوقت به بچه ها بدقولی نکرده اید... اگر بدقولی کنید خیلی بد میشود، الان چندماه است بیرون نرفته اند و از هفته پیش که بهشان قول داده اید تا الان دارند برای پارک لحظه شماری می‌کنند..." 😔 سعید: "خودت میدانی که من روی قرارهای شب جمعه خیلی حساسم😘😍😂 سعی میکنم خودم را تا عصر برسانم😘 برویم پارک"🎉 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمدخمینی ❤️❤️❤️ کانال تربیتی همسران خوب👇 @hamsaranekhoob