حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علی
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#بخش_بیست_و_سوم
#زير درختان #سرسبز و #بلند 🔸🔹🌺
#بخش_اول
آفتاب بر سر و صورت من مى تابد، خوب است زير درختانِ كنار بركه بروم.
چه درختان سرسبز و بلندى!
اينها درخت مُغيلان است، درختى بسيار بلند و خار دار كه كنار بركه هاى اين صحرا روييده است.۸۸
اين درختان با شاخهها و برگ هاى انبوه خود، سايبان خوبى براى مسافران هستند. ۸۹
فضاى سايه اين درختان پر از بوته هاى خار شده است و ما نمى توانيم زير
سايه آن استراحت كنيم.
شاخه هاى اين درختان هم بلند شده و بعضى از آنها به روى زمين رسيده است.
نگاه كن! پيامبر هم به سوى اين درختان مى آيد، او نگاهى به اين درختان مى كند و به فكر فرو مى رود.
آنگاه چهار نفر از ياران خود را صدا مى زند، آيا آنها را مى شناسى؟
سلمان، مقداد، ابوذر، عمّار.
پيامبر از آنها مى خواهد تا بوته هاى خار زير اين درختان را از زمين در آوردند و شاخه هاى اضافى را قطع كنند.۹۰
آنها فورا مشغول مى شوند، ابتدا بوته هاى خار را از ريشه در مى آورند خارها به دست آنها فرو مى رود، امّا دردى احساس نمى كنند، زيرا با عشقى مقدّس كار مى كنند.
به راستى در اينجا چه خبر است؟
همسفرم!
بيا من و تو هم به كمك آنها برويم تا هر چه سريع تر، سايبان اين درختان آماده شود و زمين از خارها پاك شود.
بعد از لحظاتى، زير درختان از بوته هاى خار خالى مى شود، امّا اگر خوب نگاه كنى خارهاى زيادى، روى زمين ريخته است و ممكن است به پاى كسى برود.
پيامبر دستور مى دهد تا زير اين درختان جارو شود، و مقدارى آب در آنجا پاشيده شود.۹۱
بيا سريع از گياهان بيابان جارويى بسازيم و اينجا را جارو كنيم.
عزيزم! مى دانم خسته شده اى، امّا تو به سفر عشق آمده اى، بايد تحمّل كنى، تو دارى به ميعادگاه غدير خدمت مى كنى!
به به! حالا، اينجا خيلى باصفا شد!
وقتى پيامبر زير درختان غدير را نگاه مى كند، لبخند زيبايى مى زند.
گوش كن، اين
سخن پيامبر است: «اكنون برويد و سنگ هاى بزرگ بيابان را جمع كنيد و در آنجا منبرى آماده كنيد».۹۲
بلند شو، رفيق!......#ادامه_دارد
📚منابع:
۸۸.فرائد السمطين في فضائل المرتضى والبتول والسبطين والأئمّة من ذرّيّتهم، إبراهيم بن محمّد بن المؤيّد بن عبد اللّه الجوينيّ (ت ۷۳۰ ه)، تحقيق: محمّد باقر المحموديّ، بيروت: مؤسّسة المحموديّ، الطبعة الاُولى، ۱۳۹۸ ه.
۸۹.الفصول المختارة من العيون والمحاسن، أبو القاسم عليّ بن الحسين الموسوي المعروف، بالشريف المرتضى وعلم الهدى (ت ۴۳۶ ه)، قمّ: المؤتمر العالمي بمناسبة ذكرى ألفية الشيخ المفيد، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۳ ه.
۹۰.الفصول المهمّة في معرفة أحوال الأئمّة، عليّ بن محمّد بن أحمد المالكي المكّي المعروف بابن صبّاغ (ت ۸۵۵ ه)، بيروت: مؤسّسة الأعلمي.
۹۱.فضائل الصحابة، أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن حنبل المعروف بالنسائي (ت ۲۴۱ ه)، تحقيق: وصيّ اللّه بن محمّد عبّاس، جدّة: دار العلم، الطبعة الاُولى، ۱۴۰۳ ه.
۹۲.فقه القرآن، سعيد بن عبد اللّه الراوندي (قطب الدين الراوندي) (ت ۵۷۳ ه)، تحقيق: أحمد الحسيني، قمّ: مكتبة آية اللّه المرعشي النجفى، الطبعة الاُولى، ۱۳۹۷ ه.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علی
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#بخش_بیست_و_سوم
#زير درختان #سرسبز و #بلند 🔸🔹🌺
#بخش_پایانی
بلند شو، رفيق! پيامبر مى خواهد مهم ترين سخنرانى خود را كنار غدير ايراد كند.
معلوم مى شود كه اين سخنرانى بسيار مهم است كه پيامبر دستور داده اينجا اين قدر تميز و مرتّب شود.
سنگها از بيابان جمع مى شود و در زير يكى از درختان، روى هم قرار مى گيرد.
هنوز ارتفاع منبر آن طور كه بايد و شايد بلند نشده است، به نظر شما چه كنيم؟
ديگر در اين اطراف كه سنگى نيست!
اكنون، پيامبر دستور مى دهد تا جهاز و رواندازهاى شترها را جمع كنيم و بر روى سنگها قرار دهيم.۹۳
...سرانجام منبرى به ارتفاع يك انسان درست مى كنيم، يك پارچه زيبا بر روى آن مى كشيم تا اين منبر زيبا و دلنشين باشد، خوب است پارچه اى هم پشت منبر نصب كنيم تا مانع تابيدن آفتاب باشد.۹۴
ديگر اذان ظهر نزديك است، پيامبر دستور مى دهد همه مردم در نماز شركت كنند.۹۵
مردم از آب زلال بركه، وضو مى گيرند و صف هاى نماز را تشكيل مى دهند، آنهايى كه زودتر آمده اند در سايه درختان قرار مى گيرند، معلوم است كه اين جمعيّت ۱۲۰ هزار نفرى در زير سايه اين درختان جاى نمى گيرند.
كسانى كه ديرتر آمده اند در زير آفتاب قرار مى گيرند، زمين خيلى داغ است، آنها مجبور مى شوند تا عباى خود را زير پاى خويش پهن كنند.۹۶
📚منابع:
۹۳.الفقيه = كتاب من لا يحضره الفقيه، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (ت ۳۸۱ ه)، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامي.
۹۴.فيض القدير، شرح الجامع الصغير، محمّد عبد الرؤوف المناوي، تحقيق: أحمد عبد السلام، بيروت: دار الكتب العلمية، الطبعة الاُولى،
۱۴۱۵ ه.
۹۵.قرب الإسناد، أبو العبّاس عبد اللّه بن جعفر الحِميَري القمّي (ت بعد ۳۰۴ ه)، تحقيق: مؤسّسة آل البيت، قمّ: مؤسّسة آل البيت، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۳ ه.
۹۶.الكافي، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرازي (ت ۳۲۹ ه)، تحقيق: علي أكبر الغفاري، طهران: دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثانية، ۱۳۸۹ ه.
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
_از تو چه پنهونشما که #خودی هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه
من #محرم اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود!
هنوز چندماه از ماجرای دفترحزبجمهوری نمیگذرد که دفتر نخستوزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها #زهر_سازمان است. #دمکراسی_زوری را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم.
اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخرنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضیها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچینهای سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. #شهید_رجایی از مردان نامی #انقلاب بود که سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود.
پیش خانم موسوی میروم و نظرش را دربارهی #شهید_رجایی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و #شهید_باهنر بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم میاندازد منتهی این بار گریان!
_خواهر دیدی چی شد؟
ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید:
_طبیعی رفتار کن!
با اینکه حالم بد میشود اما میگویم:
_ چیشده عزیزم. بیا تو.
وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی میاندازد.نگاهی به روسریام میاندازد و آن را دور دستش میپیچد.
_این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی!
لحنش انگار #تلنگر دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمیآورد و پیش رویم میگذارد.
_بنویس رویا.
_چی بنویسم؟
_همون چیزایی که براش اینجا اومدی.
_چی میخواین بدونین. طفره نرو!
_ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن.
تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟
با تصور همچین صحنهای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم #وسوسهام میکند:
_ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همهی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه.
کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصارهی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بیآنکه ذرهای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند.
_ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی.
بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بیسر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار #مبهم و #وحشت_برانگیز به ذهنم خطور پیدامیکند. #عذاب_وجدان میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید:
_عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه.
شرمندهتر میشوم.سرم را پایین میگیرم:
_اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن.
_این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره.
با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایههای دیگر به کمک میآید..
_حالت خوب نیست ثریا؟
_ نه! نه!...خوبم.
_صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست.
همین بهانه را میقاپم:
_آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته!
مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمهای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به #زیر میپرسد:
_ امری ندارین؟
_نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم.
با لحن به #حجب آغشتهای میگوید:
_سلامت باشید.
نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بستهای درمیآورد.
_ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محلهس.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی.
تعجب میکنم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛