eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_سی_و_یکم 🖇 🍃 پاکـ💌ـت ✨ ✔️راوی:حاج باقر شیرازی دوستي م
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 هادي در كنار درس خواندن براي طلبه ها صحبت مي كرد و به شرايط روز عراق و موقعيت آمريكا و دشمني اين كشور با مسلمانان اشاره مي كرد. حالا ديگر زبان عربي را به خوبي تكلم مي كرد. خيلي از طلبه ها عاشق هادي شده بودند. او با درآمد شخصي خودش بارها دوستان را به خانه ي خودش دعوت مي كرد و براي آنها غذا درست مي كرد. منزل هادي محل رفت و آمد دوستان ايراني نيز شده بود. در ايام اربعين، خانه را براي اسكان زائران آماده مي كرد و خودش مشغول پخت و پز و پذيرايي از زائران ابا عبدالله الحسين (علیه السلام) مي شد. برخي از دوستان عراقي هادي مي گفتند: تو نمي ترسي كه در اين خانه ي بزرگ و قديمي و ترسناك، تك و تنها زندگي مي كني؟ هادي هم مي گفت: اگر مثل من مدت ها كنار خيابان خوابيده بوديد قدر اين خانه را مي دانستيد! بعد از آن رفت و آمد هادي با منازل دوستان طلبه اش بيشتر شد. در اين رفت و آمدها متوجه شد كه بيشتر دوستان طلبه، از خانواده هاي مستضعف نجف هستند. بسياري از اين خانواده ها در منازلي زندگي مي كنند كه از نيازهاي اوليه محروم است. اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج مي داد. براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد و چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد. هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر در كلاس درس مشغول بود و بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد و به خانه ي طلبه هاي نجف مي رفت. از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب مي كرد. خستگي براي اين جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سر كلاس بود. بعد هم كمي غذا می خورد و سوار بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد. برخي از دوستان هادي نمي فهميدند! يعني نمي توانستند تصور كنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد؟! برخي فكر مي كردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و... براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند! اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي را شناخته. هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن. با اينكه فقط دو سال از حضور هادي در نجف مي گذشت اما دوستان زيادي پيدا كرده بود. برخي جوانان طلبه، كه كاري جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، با تعجب به كارهاي هادي نگاه مي كردند. او در هر كاري كه وارد مي شد به بهترين نحو عمل مي كرد. كم كم خيلي ها فهميدند كه هادي در كنار درس مشغول لوله كشي آب براي خانه هاي مردم محروم شده. هادي با اين كار كه بيشتر مخفيانه انجام مي شد خدمت بزرگي با خانواده هاي طلاب مي كرد. اخلاص و تقوا و ايمان هادي اثر خود را گذاشته بود. او هر جا مي رفت مي خواست گمنام باشد. هيچ گاه از خودش حرفي نمي زد. هرگز نديديم كه به خاطر پول كاري را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت همه از اخلاص او مي گفتند. چندين نفر را مي شناختم که در تشييع هادي شرکت کردند و مي گفتند: ما مديون اين جوان هستيم و بعد به لوله کشي آب منزلشان اشاره مي کردند. هادي غير از حوزه هر جاي ديگر هم كه وارد مي شد بهترين نظرات را ارائه مي كرد. در مسائل امنيتي به خاطر تجربه ي بسيج و فتنه ي 1388 بسيار مسلط بود. از طرفي ديدگاه هاي فرهنگي او به جهت تجربه ي فعاليت در مسجد بسيار مؤثر بود. شايد به همين خاطر بود كه مسئولان حشدالشعبي به اين طلبه ي ايراني بسيار علاقه پيدا كردند. رفت و آمد هادي با نيروهاي مردمي زياد شده بود. او به كار هنري و ساخت فيلم علاقه داشت و اين روند را بين نيروهاي حشدالشعبي گسترش داد. بركت در مال چيزي نيست كه با مفاهيم مادي و دنيايي قابل بحث و توجيه باشد. برخي افراد بودند كه آنچه را كه خدا در اختيارشان نهاده بود براي رفع مشكلات مردم قرار مي دادند و خدا هم از خزانه ي غيب خود مشكلات مالي آنها را برطرف مي كرد. ..... ✍️نویسنده: ✨به نیابت از بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
حرم
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_سی_
💍💞💍 💞💍 💍 💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو  میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن... دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.... دلم میسوزه. میگم ای کاش یه بار داد می زد. صدای نالش بلند می شد. دردش رو بیرون می ریخت. همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود. هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن... تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن. روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود. همه از روحیم تعجب😳 می کردن. نمی تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم. با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخوام خودم راه برم. جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم. سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون. دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتن. مادرش شربت می داد. علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش... جواب آزمایش که اومد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شه. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟... دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود. دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن. اما این کارا طول کشید... برای خرج دوا و دکتر منوچهر خونمون رو فروختیم و اجاره نشین شدیم. منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها رو که می زدن گر می گرفت... می گفت: انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه... تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش رو به سختی قورت می داد و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت.... ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 💍 💞💍 💍💞💍
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... نویسنده: @haram110
* 💞﷽💞 ابوحلما💔 : نزدیکِ ما (فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود،  پرسید: آرزوت چیه؟ پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید. ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...) محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید: +چی شد؟ -این کلیپ چی بود می دیدی؟ +تکفیریا ریختن تو خونه مردم و... حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید: +تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم... -میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو... +خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما -صبرکن...محمد +جانم -اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران... +ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته -می ترسم +ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی... همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت. صدای زنگ  پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید: -کی بود؟ +عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم -خدا رو شکر، الان... +نه، تو بمون خونه -چرا؟ +حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت... -محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی... +بگو عزیز دلم -این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم... محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت: +بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟ -تو این وضعیت حالا.... +بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی! -خب چرا... +میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟ -با...شه +خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟ -من، اسم سارا رو دوست دارم +قشنگه، حالا من بگم؟ -بگو + دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات -خیلی قشنگه! ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غین