امام صادق (علیه السلام) در حدیثی فرمودند :
وقتی #عذاب بر #بنی_اسرائیل به طول انجامید (طول کشید) ، #چهل_روز به درگاه الهی ناله و فریاد و گریه کردند ، پس #الله به #حضرت_موسی و #حضرت_هارون #وحی فرستاد که آنها را از #فرعون نجات می بخشد ، پس در نتیجه 170 سال (از مدت) را از آنها برداشت !
سپس امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
همچنین شما #شیعیان نیز اگر چنین کنید (یعنی به درگاه الهی ناله و گریه نمایید) ، قطعا #فرج ما میرسد و اگر اینطور نباشید ، امر تا انتهای خود می رسد .
مصدر : بحار الانوار ، جلد 4 ، صفحه 117
هدایت شده از حرم
امام صادق (علیه السلام) در حدیثی فرمودند :
وقتی #عذاب بر #بنی_اسرائیل به طول انجامید (طول کشید) ، #چهل_روز به درگاه الهی ناله و فریاد و گریه کردند ، پس #الله به #حضرت_موسی و #حضرت_هارون #وحی فرستاد که آنها را از #فرعون نجات می بخشد ، پس در نتیجه 170 سال (از مدت) را از آنها برداشت !
سپس امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
همچنین شما #شیعیان نیز اگر چنین کنید (یعنی به درگاه الهی ناله و گریه نمایید) ، قطعا #فرج ما میرسد و اگر اینطور نباشید ، امر تا انتهای خود می رسد .
مصدر : بحار الانوار ، جلد 4 ، صفحه 117
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان #امام_مهدی #صاحب_الزمان #حضرت_مهدی #حضرت_حجت #یابن_الحسن #انتظار_فرج #فرج #گشایش #دعا #ناله #مضطر #اضطراب #چهل #اربعین #روز #شب #یوم #ایام #لیل #نوم #چهل_روز #ضجه #گریه #فراق #غربت #بکا #اشک #ماتم #حزن #گریه #صرخه #دعا_ی_فرج #دعای_فرج #امام_غریب #امام_منتظر #مهدی_موعود #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
امام صادق (علیه السلام) در حدیثی فرمودند :
وقتی #عذاب بر #بنی_اسرائیل به طول انجامید (طول کشید) ، #چهل_روز به درگاه الهی ناله و فریاد و گریه کردند ، پس #الله به #حضرت_موسی و #حضرت_هارون #وحی فرستاد که آنها را از #فرعون نجات می بخشد ، پس در نتیجه 170 سال (از مدت) را از آنها برداشت !
سپس امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
همچنین شما #شیعیان نیز اگر چنین کنید (یعنی به درگاه الهی ناله و گریه نمایید) ، قطعا #فرج ما میرسد و اگر اینطور نباشید ، امر تا انتهای خود می رسد .
مصدر : بحار الانوار ، جلد 4 ، صفحه 117
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۴
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
.
.
.
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
👈ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
ادامه دارد...
✿❀