eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 😉
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه زیپ کاپشنتون تو این سرمای زمستون خراب شده با این راهکار به راحتی درستش کنید.
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀 ✍ اگر این خاندان این‌قدر پیش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به این خانه و اهل این خانه را داد؟ حضرت فاطمه سلام الله علیها همان طور که روی خود را به دیوار کرده است به او فرمودند: «آیا تو حرمت ما را نگاه داشتی تا من تو را ببخشم ؟» ابوبکر لعنة الله علیه سر خود را پایین می‌اندازد ، هیچ جوابی ندارد که بگوید . اکنون موقع آن است که حضرت فاطمه سلام الله علیها از آنها سؤل خود را بکند: ــ شما اینجا آمده‌اید چه کنید ؟ ــ ما آمده‌ایم به خطای خود اعتراف کنیم و از تو بخواهیم که ما را ببخشی . ــ من سؤلی از شما می‌کنم اگر راستش را بگویید می‌فهمم که واقعا برای عذر خواهی آمده‌اید . ــ هر چه می‌خواهی بپرس که ما راستش را به تو خواهیم گفت . ــ آیا شما از پیامبر شنیدید که فرمودند: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم ، هر کس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر کس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟» ــ آری ، ای دختر پیامبر ! ما این حدیث را از پیامبر شنیدیم . ــ شکر خدا که شما به این سخن اعتراف کردید . نگاه کن ! حضرت فاطمه سلام الله علیها دست‌های ناتوان خود را به سوی آسمان می‌گیرد و روی خود را به سوی آسمان می‌کند و از سوز دل چنین می‌گوید: «بار خدایا ! تو شاهد باش ، این دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضی نیستم » آنگاه رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «به خدا قسم ! هرگز از شما راضی نمی‌شوم ، من منتظر هستم تا به دیدار پدرم بروم و شکایت شما را به او بکنم » اینجاست که ابوبکر لعنة الله علیه با صدای بلند گریه می‌کند: «وای بر من ، من از غضب تو به خدا پناه می‌برم ، امان از عذاب خدا ، ای کاش ، به دنیا نیامده بودم و چنین روزی را نمی‌دیدم!» عُمَر لعنة الله علیه نگاهی به ابوبکر لعنة الله علیه می‌کند و می‌گوید: «آرام باش ، من تعجّب می‌کنم که چگونه مردم تو را به عنوان خلیفه انتخاب کردند ، چرا با خشم یک زن ، بی‌قرار می‌شوی ؟ مگر چه شده است ؟ تو یک زن را از خود رنجانده‌ای ، دنیا که تمام نشده است» ابوبکر لعنة الله علیه با شنیدن سخن عُمَر لعنة الله علیه ، مقداری آرام می‌شود، حضرت فاطمه سلام الله علیها ، سخن عُمَر لعنة الله علیها را می‌شنود ، برای همین می‌گوید: «من بعد از هر نماز شما را نفرین می‌کنم» بار دیگر صدای گریه ابوبکر لعنة الله علیه بلند می‌شود . عُمَر لعنة الله علیه از جای خود بلند می‌شود ، ابوبکر لعنة الله علیه هم برمی‌خیزد و آنها خانه را ترک می‌کنند . آیا به راستی ابوبکر لعنة الله علیه از نفرین حضرت فاطمه سلام الله علیها ترسید؟ آن‌طور که من می‌دانم ابوبکر لعنة الله علیه بسیار زیرک است، هدف او از این سخنان، چیز دیگری بود. اگر او واقعاً از کردار خود پشیمان شده بود، چرا این‌قدر زود از سخن خود دست کشید؟ معلوم می‌شود که او این سخنان را از روی واقعیّت نگفت. حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ، کنار حضرت فاطمه سلام الله علیها نشسته است ، حضرت فاطمه سلام الله علیها خوشحال است که درس خوبی به خلیفه داده است . حضرت فاطمه سلام الله علیها نگاهی به حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام می‌کند و می‌گوید: ــ علی جان ! تو از من خواستی که آنها را به خانه راه دهم ، آیا آنچه را از من خواستی انجام دادم ؟ ــ آری . ــ حالا من اگر از تو یک چیز بخواهم قبول می‌کنی ؟ ــ آری ، فاطمه جانم ! ــ من از تو می‌خواهم که وقتی من از این دنیا رفتم نگذاری این دو نفر بر جنازه‌ام نماز بخوانند . آری! حضرت فاطمه سلام الله علیها به فکر این است که برای همیشه تاریخ، پیام مهمّی بگذارد. هر کس که تاریخ را بخواند از خود سؤل خواهد کرد که چرا ابوبکر لعنة الله علیه بر پیکر دخترِ پیامبر صلی الله علیه و آله نماز نخواند ( ادامه دارد ان شاء الله...) به‌ بیت‌ وحی🥀 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀 ✍خلیفه به سوی مسجد می‌رود ، امّا هنوز دارد گریه می‌کند . او با خود فکر می‌کند آیا ریاست چند روزه دنیا ، ارزش آن را داشت که من حضرت فاطمه سلام الله علیها را از خود برنجانم ؟ مردم وقتی گریه خلیفه را می‌بینند ، تعجّب می‌کنند ، نزد او می‌آیند و چنین می‌گویند: ــ چه شده است ای خلیفه ! چرا گریه می‌کنی ؟ ــ آیا درست است که هر کدام از شما در کمال آرامش باشید و مرا به حال خود رها کرده باشید ؟ من به این بیعت شما نیاز ندارم ، من دیگر نمی‌خواهم خلیفه شما باشم مردم تعجّب می‌کنند ، مگر حضرت فاطمه سلام الله علیها به خلیفه چه گفته است که او این‌قدر عوض شده است ؟ آری ، ابوبکر لعنة الله علیه از نفرین حضرت فاطمه سلام الله علیها ، خیلی ترسیده است . اگر چه حضرت فاطمه سلام الله علیها در بستر بیماری است ، امّا تا جان دارد از حق، دفاع می‌کند . مردم نمی‌دانند چه کنند ، چگونه خلیفه خود را آرام کنند . سرانجام تصمیم گرفته می‌شود تا عدّه‌ای نزد خلیفه بروند و به او چنین بگویند: «ای خلیفه ، اگر تو از مقام خود، کناره‌گیری کنی اسلام نابود خواهد شد ، امروز بقای اسلام به خلافت توست ، هیچ‌کس نمی‌تواند جای تو را بگیرد» .و این‌گونه است که خلیفه آرام می‌شود اکنون حضرت فاطمه سلام الله علیها لحظه به لحظه بدتر می‌شود ، او گاهی از هوش می‌رود و گاهی به هوش می‌آید او دیگر برای پرواز به سوی آسمان‌ها آماده است ، او می‌خواهد به دیدار پدر مهربان خود برود ، امشب شب سیزدهم ماه «جَمادی الاولی» است در این مدّت ، حضرت فاطمه سلام الله علیها چقدر بلا و سختی کشیده است . آیا امشب با من به عیادت حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌آیی ؟ خدای من ! گویا امشب در این خانه خبرهایی است ! حضرت فاطمه سلام الله علیها در بستر بیماری است ، نگاه حضرت امیرالمومنین علی علیه به چهره همسرش، خیره شده است . حضرت فاطمه سلام الله علیها چشمان خود را باز می‌کند ، حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را در کنار خود می‌بیند ، رو به او می‌کند و می‌گوید: ــ علی جان ! من الآن ، خوابی دیدم . ــ در خواب چه دیده‌ای ، ای عزیز دلم ؟ ــ در خواب ، پدرم را دیدم ، او در قصر سفیدی نشسته بود ، وقتی با او روبرو شدم به من گفت: «دخترم ، نزد من بیا که من مشتاق تو هستم» ــ تو در جواب چه گفتی ؟ ــ من به او گفتم: «به خدا قسم ، من نیز مشتاق دیدار تو هستم» . ــ و پیامبر چه گفت ؟ ــ او به من چنین گفت: «تو به زودی مهمان من خواهی بود» اشک در چشمان حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام حلقه می‌زند ، او باور نمی‌کند که امشب ، آخرین شبِ زندگی حضرت فاطمه سلام الله علیها باشد . نگاه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به صورت حضرت فاطمه سلام الله علیها دوخته شده است . ناگهان حضرت فاطمه سلام الله علیها این چنین می‌گوید: «علیکُم السّلام» حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به خود می‌آید ، آیا کسی وارد اتاق شده است ؟ او هر چه نگاه می‌کنی کسی را نمی‌بینی . پس حضرت فاطمه سلام الله علیها به چه کسی سلام کرد ؟ حضرت فاطمه سلام الله علیها رو به حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام می‌کند و می‌گوید: «پسر عمو ، نگاه کن ، جبرئیل به دیدن من آمده است ، الآن او به من سلام کرد و من جواب او را دادم ، او به من خبر داد که امشب ، شب آخر زندگی من است و من فردا به اوج آسمان‌ها پرواز می‌کنم» آری ، سفر حضرت فاطمه سلام الله علیها قطعی شده است ، در آسمان‌ها غوغایی به پا شده است ، همه خود را برای مراسم استقبال از حضرت فاطمه سلام الله علیها آماده می‌کنند . اکنون ، فرصت خوبی است تا حضرت فاطمه سلام الله علیها حرف‌های خود را با حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بزند، حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام سر حضرت فاطمه سلام الله علیها را به سینه گرفته است و به شدّت گریه می‌کند . قطرات اشک حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بر صورت حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌ریزد 😭😭 ( ادامه دارد ان شاء الله...) به‌ بیت‌ وحی🥀 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀 ✍ حضرت فاطمه سلام الله علیها این چنین سخن می‌گوید: ــ علی جان ! تو باید در مرگ من صبر داشته باشی ، یادت هست در روز آخر زندگی پدرم ، او به من وعده داد که من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد ، اکنون موقع وعده پیامبر است . علی جان! اگر در زندگی از من کوتاهی دیدی ببخش و مرا حلال کن . ــ ای فاطمه! تو نهایت عشق و محبّت را به من ارزانی داشتی ، تو با سختی‌های زندگی من ساختی ، تو هیچ کوتاهی در حقّ من نکردی . ــ علی جان ! از تو می‌خواهم که بعد از من با فرزندانم ، مهربانی بیشتری داشته باشی، بعد از من با دختر خواهرم ، اَمامه ، ازدواج کن ، زیرا او با فرزندان من مهربان است . ــ فاطمه جان ! تو به زودی حالت خوب می‌شود و شفا می‌یابی . ــ نه ، من به زودی نزد پدر خود می‌روم ، علی جان ! من وصیّت دیگری هم دارم . ــ چه وصیتّی ؟ ــ بدنم را شب غسل بده، شب به خاک بسپار ، تو را به خدا قسم می‌دهم مبادا بگذاری آنهایی که بر من ظلم کردند بر سر جنازه من حاضر شوند ، آنهایی که مرا با تازیانه زدند ؛ محسن مرا کشتند نباید بر پیکر من نماز بخوانند . ــ چشم ، فاطمه جان ! من قول می‌دهم نگذارم آنها بر پیکر تو نماز بخوانند . ــ علی جان ! من می‌خواهم قبرم مخفی باشد . ــ چشم ، فاطمه جان ! ــ علی جان ! از تو می‌خواهم که خودت مرا غسل دهی و کفن نمایی و در قبر بگذاری ، علی جان ! بعد از آن‌که مرا دفن کردی، بالای قبرم بنشین و قرآن و دعا بخوان ، تو که می‌دانی من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شیدای صدای دلنشین تو هستم! علی جان ! به سر قبرم بیا، چرا که دل من به تو انس دارد . ــ فاطمه جان ! من وصیّت‌های تو را انجام می‌دهم ، ولی من هم چند خواسته از تو دارم . ــ چه خواسته‌ای ؟ ــ اگر من در حقّ تو کوتاهی کردم مرا حلال کنی و ببخشی ، دیگر این که وقتی نزد پیامبر رفتی سلام مرا به او برسانی اشک در چشمان حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام حلقه می‌زند ، بغض راه گلوی حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را می‌بندد ، حضرت فاطمه سلام الله علیها منتظر است تا حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام سخن خود را تمام کند . می‌دانم که تو هم منتظر هستی ، به راستی حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام چه می‌خواهد بگوید ؟ ــ فاطمه جان ! وقتی نزد پدر خود رفتی مبادا از من پیش او شکایت کنی . خدایا ، منظور حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام از این سخن چیست ؟ آری ، او بغضی نهفته در گلو دارد ، او اشک می‌ریزد و نمی‌تواند سخن بگوید ... حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فقط گریه می‌کند ، سر حضرت فاطمه سلام الله علیها بر سینه اوست ، حضرت فاطمه سلام الله علیها ، امانت خدا در دست او بود ، حضرت فاطمه سلام الله علیها ، تمام عشق حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بود ، امّا دشمنان با عشق حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام چه کردند ؟ در مقابل چشم حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ، او را تازیانه زدند ، سیلی به صورتش زدند ، پهلویش را شکستند و او برای حفظ اسلام صبر کرد ، پیامبر صلی الله علیه و آله از او خواسته بود که در همه این بلاها صبر کند . او به پیامبر صلی الله علیه و آله قول داده بود ، باید بر سر قول خود باقی می‌ماند . حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام نگاهی به صورت حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌کند ، می‌بیند که حضرت فاطمه سلام الله علیها گریه می‌کند ، به راستی چرا حضرت فاطمه سلام الله علیها گریه می‌کند ؟ او که به زودی به آرزویش که رهایی از قفس دنیا بود می‌رسد ، پس چرا اشکش جاری شده است ؟ حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام رو به او می‌کند و می‌گوید:.. ( ادامه دارد ان شاء الله...) به‌ بیت‌ وحی🥀 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀 ✍ــ فاطمه جان ! چرا گریه می‌کنی ؟ ــ من برای غربت و مظلومیّت تو گریه می‌کنم ، می‌دانم که بعد از من با سختی‌ها و بلاهای زیادی روبرو خواهی شد . ــ فاطمه جان ! گریه نکن ، من در راه خدا بر همه آن سختی‌ها صبر خواهم نمود... علی جان! از نگاه تو بوی غم می‌آید، گریه مکن که گریه تو دل مرا می‌سوزاند! علی جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمی‌گفتی هر گاه دلم می‌گیرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام می‌گیرم؟ پس چرا به من نگاه نمی‌کنی؟ چرا سر خود را به زیر افکنده‌ای؟ نکند از سرخیِ چشم و کبودی صورت من غمگین شده‌ای؟ جانِ فاطمه، سرت را بالا بگیر، جانِ من به فدای تو! فاطمه تو، فداییِ توست: روُحی لَکَ الفِداء ... علی جان! من بار سفر بسته‌ام و به زودی از پیش تو می‌روم، امّا بدان که تو همیشه در قلب من هستی، پیوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمی‌شود. علی جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برایم بازگو کن! می‌دانم که وقتی من رفتم، تو هیچ‌کسی را نخواهی داشت تا با او درددل کنی، تو به بیابان پناه خواهی برد و با چاه سخن خواهی گفت... علی جان! وقتی اشک چشم یتیمان مرا ببینی، وقتی نگاه کنی و ببینی حسن و حسین من، زانویِ غم در بغل گرفته‌اند، چه خواهی کرد؟😭😭 گروهی از مردم می‌خواهند به عیادت حضرت فاطمه سلام الله علیها بیایند ، امّا حضرت فاطمه سلام الله علیها گفته است که به هیچ‌کس، اجازه ملاقات ندهند . او می‌خواهد در این روز آخر زندگی به حال خودش باشد سَلمی در کنار حضرت فاطمه سلام الله علیها است . نمی‌دانم این خانم را می‌شناسی یا نه . او همسرِ ابی‌رافع است. این خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پیامبر صلی الله علیه و آله عشق می‌ورزند . سَلمی در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه آن حضرت خدمت می‌کرد ، و اکنون ، این افتخار نصیب او شده که پرستار حضرت فاطمه سلام الله علیها باشد حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام هم در کنار حضرت فاطمه سلام الله علیها نشسته است ، گاهی حضرت فاطمه سلام الله علیها از هوش می‌رود و گاه به هوش می‌آید . فرزندان حضرت فاطمه سلام الله علیها در کنار مادر نشسته‌اند و آخرین نگاه‌های خود را به او می‌کنند . نزدیک اذان ظهر است ، حضرت امیرالمومنین علی با حضرت فاطمه سلام الله علیهما خداحافظی می‌کند و به سوی مسجد حرکت می‌کند . حضرت فاطمه سلام الله علیها ، سَلمی را صدا می‌زند و با کمک او برمی‌خیزد ، وضو گرفته و لباسی نو به تن نموده و خود را خوشبو می‌کند . حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌خواهد به دیدار خدا برود . او از سَلمی می‌خواهد تا چادر نماز او را بیاورد . سَلمی ، چادر نماز حضرت فاطمه سلام الله علیها را می‌آورد و به او می‌دهد . هنوز تا اذان ظهر فرصت باقی است . او روی خود را به سوی قبله می‌کند و چنین می‌گوید: «سلام من بر جبرئیل ! سلام من بر رسول خدا ! بار خدایا من به سوی پیامبر تو می‌آیم ، من به سوی رحمت تو می‌آیم » حضرت فاطمه سلام الله علیها رو به قبله می‌خوابد و چادر خود را به سر می‌کشد و به سَلمی می‌گوید: «مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتی مرا صدا بزن ، اگر جواب تو را ندادم بدان که من نزد پدر خویش رفته‌ام» حضرت فاطمه سلام الله علیها دست خود را زیر گونه خود می‌گذارد و چادر خود را بر سر می‌کشد . سَلمی از اتاق بیرون می‌رود . صدایی به گوش حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌رسد ، کسی او را صدا می‌کند: «دخترم ! فاطمه جانم ! نزد من بیا که منتظرت هستم...». اللّه أکبر ، اللّه أکبر. این صدای اذان ظهر است که می‌آید ، خوب است بروم و حضرت فاطمه سلام الله علیها را برای نماز بیدار کنم.. سَلمی می‌آید و حضرت فاطمه سلام الله علیها را صدا می‌زند ، امّا جوابی نمی‌شنود . ( ادامه دارد ان شاء الله...) به‌ بیت‌ وحی🥀 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۰۵ از نماز که برگشتم ژانت مشغول گرم کردن کنسرو زبان بود تشکر کردم و در سکوت شام صرف شد بعد از شام برای اینکه کتایون دیرش نشه خیلی زود شروع کردیم تا باقیمانده بحث به اتمام برسه: _خب... آیه ۵۳ میفرماید یهود هیچ سهمی درحکومت روی زمین ندارن حالا چرا؟ چون قبلا امتحان پس دادن! چون اگر در راس قرار بگیرن چیزی به بقیه نمیدن انحصار طلبن همین مسئله توزیع عادلانه ثروت که امروز در جهان می‌بینیم بخش عمده ای از ثروت دنیای امروز در دست تعداد بسیار اندکی از مردم جهانه و به قول خودت تعداد بسیار زیادی از این تعداد اندک یهودی هستن و با مدیریتی که ارائه دادن شکاف طبقاتی بین ابناء بشر رو بیشتر کردن به این دلیل خدا اونها رو محق نمیدونه چون ظالم هستن و ثابت شده هم هست تجربتا ۵۹ آیه ویژه ایه می فرماید مطیع امر خدا و رسول و صاحبان امر باشید این صاحبان امر بر امت چه کسانی هستن؟ خیلی مهمه باید حتما بشناسیمشون چون آیه به ما میگه از اونها تبعیت کنیم خود آیه در ادامه کد هم میده که اگر درمورد تشخیص این افراد مشکل پیدا کردید به خدا و پیامبرش ارجاع بدید این نکته رو گوشه ذهنتون داشته باشید بعدا بیشتر توضیح میدم آیه ۶۴ رسماً به مسلمان‌ها یاد میده برای بخشش به پیامبر توسل کنید میگه اگر می اومدن پیش تو گفتن خدایا ببخشید و تو براشون استغفار می کردی خدا را توبه پذیر و مهربان می یافتند اونوقت یک عده توسل رو شرک میدونن _ خب اون در زمان حیات پیامبرتون بود ولی بعد از فوت و از قبرش منطقی به نظر نمیاد _ اگر منطق منطق قرآن و یک مسلمان باشه که قرآن میگه شهیدان زنده اند یعنی مقام یک شهید عادی از پیغمبر امت بالاتره؟ میشه گفت بعد از توفی دست پیامبر از دنیا کوتاه میشه و دیگه ناظر هیچی نیست؟ یعنی پیامبر درکی از کسانی که زیارتش می‌کنند نداره؟ میگن مومن زائر قبرش رو میبینه و به خانوادش سر میزنه بعد پیامبر متوجه نمیشه کی اومد سر خاکش چی گفت یا از راه دور بعد مکان مانع درکش میشه؟ فهم ما در دیدگاه اسلامی از روح شعور و آگاهی مطلقه قطعا از جسم خیلی کاراتره در درک اونم روح مومن چه برسه به روح پیامبر! طبق نص صریح آیات همین قرآن که براتون خوندم پیغمبر گواه ماست میشه از اعمال ما بی خبر باشه و گواه ما باشه؟ حالا که درک میکنه ممکنه بی تفاوت باشه؟ پیامبری که در زمان حیات تا این حد برای مردم مهربان و رئوف و دلسوز بود اصلاً فلسفه پیامبری یعنی رافت و دلسوزی برای امت اصلاً چه قدر منطقیه اینکه بگیم پیامبر بعد از توفی امتش رو رها میکنه و دیگه به تدبیر امورشون توجه نداره! یا اینکه وقتی که زنده بود خدا حرفش رو گوش می‌داد و دعاش رو برآورده می کرد حالا که در جوار حق ساکنه خدا خواسته ش رو اجابت نمی کنه؟! خیلی سطحیه این برداشت ها آیه ۶۵ صریحا اطاعت محض در برابر رسول خدا رو دستور میده و این چیزی جز تایید معصومیت پیامبر و امر به ولایت و ولایت‌پذیری نیست _ ۱۲۸ رو ببین چرا همش از زنها می خواد تحمل کنن با وضع ناجور شوهرشون بسازن چرا زن‌ها باید بسوزن و از بین برن به خاطر رفاه مردا؟ _ زنان کارگزاران خدا هستند در امور فرهنگی و تربیتی همونطور که مردان در امور نظامی گفتم آرزو و غایت رشد بشر اینه که وسیله خدا باشه خب خانمها در امور تربیتی و فرهنگی نایب خدا روی زمین هستن برای همین هم تربیت فرزند به اونها واگذار می شه و در درجه بعدی تدبیر همسرانشون چون فقط یک زن میتونه یک مرد معیوب رو به زندگی برگردونه و از انحطاط و جهنمی شدن نجات بده با اخلاق خوش با استفاده از تسلط به زبان خودش اگر کسی با اونها راه نیاد از دست میرن و کلی آدم رو هم با خودشون نابود میکنن نقش تربیتی زن اینجا اینه که این مرد رو کنترل کنه و فقط همون زن میتونه و اصلا هم لازم نیست له بشه! از محبت خار ها گل میشود عطر و بویش سهم بلبل میشود خودش هم از این فضای خوبی که به وجود میاره کیف میکنه مفید بودن خودش رو حس میکنه محبت میده و بالاخره محبت هم میگیره این اجبار نیست یک درجه است یک نوع جهاده چطور یه بچه زبون نفهم رو از صفر تربیت می‌کنی یه آدم بدقلق رو نمیتونی رام کنی؟ اتفاقا فقط تو از پسش برمیای خب از تواناییت استفاده کن همونطور که خدا معایب ما رو تحمل میکنه درجا ولمون نمیکنه ما هم یکم معایب هم رو تحمل کنیم بد نیست ضمنا قرآن فقط به زن سفارش نمیکنه دائم داره به مردها هم سفارش می‌کنه اخلاق خوبی داشته باشید آزار و اذیت نرسوندید برای هر دو طرف وظایفی تعریف میکنه که هرکدوم مکمل همن آیه ۱۲۹ هم که دیگه تمایل خودش رو به تک همسری برای حفظ ساختار خانواده نشون می ده دفعه قبل به این آیه استناد کردم سکوتم که طولانی شد کتایون پرسید: تموم شد؟ _انگار از بلند شد و تک کت چرمش رو تن کرد: پس من دیگه برم قرار بعدی باشه برای یکماه دیگه هماهنگ میکنیم
میدونستم عجله ش بخاطر چیه پس خیلی معطلش نکردم
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۰۶  تا دم در همراهش رفتیم و من آهسته گفتم: اگر اتفاقی افتاد یا کمکی لازم داشتی بگو همونطور که بوتش رو به پا میکشید گفت: در تماسیم ژانت کاری نداری؟ ژانت هم با لبخند بدرقه ش کرد: _نه عزیزم مواظب خودت باش فقط خیلی به مادرت سخت نگیر باهاش راه بیا اون دوست داره صداتو شنوه معطلش نکن بعضی وقتا فرصتا زود از دست میرن! لبخند سر حسرتش انگار قلب کتایون رو بدرد آورد که صورتش جمع شد: حتما مواظب خودتون باشید فعلا شب بخیر... کتایون که رفت ژانت هم عزم خوابیدن کرد: من فردا صبح خیلی زود باید برم سر کار اگر ممکنه تو ظرفا رو بشور شبت بخیر _حتما شبت بخیر ... هنوز چند روز از ملاقات آخر نگذشته بود که کتایون زنگ زد دوباره وقتی که درحال حاضر شدن برای خروج از آزمایشگاه بودم انگار ساعت کاریم رو میدونست جواب دادم: سلام جانم _خوبی؟ وقت داری حرف بزنیم؟ قدمزنان به سمت ایستگاه اتوبوس جوابش رو دادم: آره چه خبر؟ شیری یا روباه _چی بگم شیری که روباهه! با مهناز حرف زدم... هرطور بود از زیر زبونش حرف کشیدم حدسم رو به زبان آوردم: حرفهای مامانت رو تایید کرد؟ _تلویحا از دیشب که باهاش حرف زدم چشم رو هم نذاشتم حالم خیلی بده نمیدونم چکار کنم! یه حس تنفری از پدرم پیدا کردم که... حتی تحمل خونه ش هم برام سخته میخوام مستقل شم! از شوک جمله ش سرعت قدمهام کاهش پیدا کرد: _مطمئنی؟ یعنی میخوای همه چیزو به بابات بگی؟ _نه برای چی! میگم میخوام مستقل شم! میدونی که اینجا چیز عجیبی نیست _یعنی مخالفتی نمیکنه؟ _نمیتونه! وقتی من بخوام برم اون که نمیتونه جلومو بگیره تازه فکر کردی فرقی به حالش میکنه؟ اونقدر سرش گرمه که اصلا براش مهم نیست من چکار میکنم! _چی بگم امیدوارم کدورتی پیش نیاد _تو باید یه کاری برام بکنی! _چه کاری؟ _من دیگه از تنهایی خسته شدم با ژانت حرف بزن دست از سر اون سوییت برداره! شما هم با من بیاید تو همون آپارتمانی که اجاره میکنم! همون اجاره ای که به سوییت میدید بدید به من! بی هوا زدم زیر خنده و بعد به ملاحظه نگاه متعجب مردم جمعش کردم: _من؟ تو که میخواستی منو از این سوییته هم بیرون کنی! اونوقت الان دعوتم میکنی خونه ت؟ صدای اونهم از اثر خنده خش افتاد: اون مال اونموقع بود که هنوز حسن نیتت رو ثابت نکرده بودی! بعدم خونه ژانت بود من میخوام دعوتت کنم خونه خودم چی میگی؟ یادت نره سیما منو دست تو سپرده ها! _خیلی خب سوء استفاده نکن الان بحث من نیست بحث راضی کردن ژانت برای دل کندن از سوئیتشه که بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیاست! حالا بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه _پس بهم خبر میدی؟ _آره ولی یکم زمان میبره! _باشه لی اینم لحاظ کن که ستونای اون خونه دارن منو میبلعن من همین امشب با اردشیر خان حرف میزنم دیگه بعدش همه چی معطل هنر جنابعالیه بالاخره اتوبوس هم رسید همونطور که سوار میشدم گفتم: _خبر میدم فعلا خداحافظ! ... وقتی رسیدم خونه ژانت هنوز برنگشته بود شک داشتم دراین بارهدامشب باهاش حرف بزنم یا به وقت دیگه ای موکولش کنم کارش خیلی فشرده بود و معمولا شبها به شدت خسته بود شاید بهتر بود تا آخر هفته صبر کنم نیم ساعتی از وقت اذان گذشته بود وضو گرفتم و برگشتم اتاق برای نماز در حال چادر سر کردن بودم که صدای باز شدن در پذیرایی به گوش رسید میدونستم الان خسته ست و وقتی استراحت کرد حتما سری بهم میزنه به همین خاطر نمازم رو خوندم هنوز سر سجاده در حال دعا بودم که ژانت به در باز چند تا ضربه زد: سلام خوبی؟! لبخندی به چهره خسته ش زدم: سلام ممنونم خسته نباشی بیا تو... کنارم نشست و با انگشت مشغول بازی با تسبیح روی سجاده شد انگار اونهم اومده بود که حرفی بزنه پرسیدم: طوری شده ژانت؟! _خب راستش چند وقته میخواستم باهات حرف بزنم ولی نمیشد امشب که زود رسیدی گفتم وقتشه _اگر درمورد تخلیه اینجاست امیدوارم حالا که کم کم زمستون تموم میشه یه جایی پیدا بشه و.. _نه اصلا ربطی به اون نداره من یه بدهی به تو دارم هر چی فکر میکنم میبینم اگر ازت عذرخواهی نکنم حالم خوب نمیشه رفتار من با تو خیلی بد بود مخصوصا اون.. اون سیلی بیخود و بی معنی واقعا نمیدونم چرا تا این حد عصبانی بودم وقتی دیدم خونه تغییر کرده انگار تمام خاطره هام رو یک جا ازم گرفته باشن دیوونه شدم ولی تو هیچ وقت به روم نیاوردی و تلافی نکردی و این منو شرمنده تر کرده _دیگه بهش فکر نکن هر چی بود گذشت _یعنی میبخشی؟ _معلومه فراموشش کن _اون زمان از اینکه خون تو توی رگهام بود خیلی احساس بدی داشتم ولی الان از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار میکنم _دیگه لوس نشو خون من مگه چه ارزشی داره که بهش افتخار کنی _خون تو پر از شجاعت و عشق به آدمهاست تو واقعا آدم خوبی هستی ضحی! _فکر کنم یکی سرکارت گذاشته آدرس اشتباه بهت دادن پاشو به فکر شام باش بذار منم دعامو تموم کنم
با لبخند و در سکوت نگاهی بهم انداخت و بعد بیرون رفت من هم دوباره مشغول شدم
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۰۷  اون شب موقع صرف غذا ماجرا رو با احتیاط با ژانت درمیون گذاشتم و همونطور که حدس مبزدم با مخالفت جدی و قطعیش مواجه شدم اونقدر قاطع بود که باب هرگونه بحث و گفتگو بسته بود صبح روز بعد نظر ژانت رو به کتایون منتقل کردم و گفتم از دست من کاری ساخته نیست و اگر میخواد مشکل رو حل کنه خودش باید ژانت حرف بزنه اگرچه بازهم به موثر بودنش شک داشتم کتایون هم گفت درگیریهای این هفته ش زیاده و نمیتونه سر بزنه و رو در رو حرف بزنه و از طرفی نمیخواد تماس بگیره و تنها با ژانت حرف بزنه پس قرار گذاشتیم صبح یکشنبه که ژانت از کلیسا برمیگرده و حالش خوبه من براش صبحانه آماده کنم و سر میز صبحانه کاملا اتفاقی! کتایون با من تماس تصویری بگیره و بعد به این طریق با ژانت صحبت کنه! صبح یکشنبه وقتی بیدار شدم به زمان برگشت ژانت چیزی نمونده بود نمیشد صبحانه مفصلی حاضر کرد فقط تونستم چای دم بگذارم و از مرباهای خونگی زن عمو خرج کنم به نظر من کره و مربای آلبالو خلق هر انسانی رو باز میکنه! امیدوارم ژانت هم همینطور فکر کنه! میز آماده شده بود و من مشغول ریختن چای برای خودم بودم که در باز شد فوری یک استکان دیگه هم برداشتم و قبل از اینکه نزدیک بشه بلند گفتم: سلام دوربینش رو روی کانتر گذاشت و اومد تو نشست روی صندلی و با ذوق گفت: _ سلام امروز بالاخره موفق شدم چند تا عکس از کلیسا بگیرم! _خب به سلامتی میشه عکساتو دید؟ _آره آره حتما بیا... دوربینش رو برداشت و شروع کرد باهاش کار کردن سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم: چرا تابحال نتونسته بودی عکس بگیری؟ _آخه حین مراسم که نمیشه میخوام حواسم کاملا به نیایش باشه بعدش هم که همیشه مجبور بودم عجله کنم که اتوبوس نره اما امروز نیایش ده دقیقه زودتر تموم شد و با خیال راحت عکس گرفتم هم از داخل هم از بیرون بیا ببین دوربین رو داد دستم و گفت: با این دکمه برو جلو و همه رو ببین همونطور که عکسها رو تماشا میکردم روشون توضیح هم میداد یکم که گذشت گفت: میبینی چه شکوهی داره؟ _آره خیلی بزرگ و لوکسه! ولی خالی! متناسب ظرفیتش جمعیت نداره آهی کشید: بله همیشه همین منو متاسف میکنه که شهری مثل نیویورک با این همه جمعیت چرا باید مراسم نیایشش اینقدر کم جمعیت برگزار بشه اونم وقتی فقط هفته ای یک باره! سر جنباندم: درسته! بقیه عکسها رو هم دیدم و دوربینش رو تحویل دادم: واقعا عکاس خوبی هستی حالا زودتر صبحونه ت رو بخور تا چای یخ نکرده باذوق روی میز چشم گردوند: _چقدر زحپت کشیدی امروز ممنونم و مشغول خوردن شد یکم که گذشت پرسیدم: ژانت متوجه شدی این مربای چیه دیگه؟ _آره آلبالو دیگه _چطوره؟ _خوبه ولی زیادی شیرین نیست؟ مگه آلبالو نباید ترش باشه؟ _بستگی به ذائقه بومی داره دیگه ایرانیا به شیرینی مایلن بیشتر از بقیه طعم ها مثلا شما تلخی رو میپسندید قهوه میخورید ما کمتر تلخی دوست داریم بیشتر شیرینی و شوری خندید: یعنی اینم برات از ایران فرستادن؟ _آره زن عموم هر سال مربا درست میکنه برا منم حتما میفرستن زن عموم همون مامان رضوانه ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم خونه قدیمی و پدری باباهامون آهانی گفت و دوباره مشغول خوردن شد طولی نکشید که کتایون بالاخره پیامم رو دید و تماس گرفت رو به ژانت با لبخندی تصنعی گفتم: ا کتایون تماس تصویری گرفته! فوری گفت: حتما بخاطر همون پیشنهادشه جواب بده اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم! با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم: _سلام خوبی؟ چه خبرا! کتایون_سلام ممنون شما خوبید؟ خواستم ببینم تعطیلات بدون من چکار میکنید! ژانتم اونجاست؟ ژانت گوشی رو به سمت خودش برگردوند: _بله هستم دلت تنگ شده بود یا حرفی داشتی؟! کتایون هم تعارف رو کنار گذاشت: _هم یکم دلم تنگ شده بود هم یکم کار داشتم! ژانت دلیل مخالفتت چیه؟ _یعنی نمیدونی؟ _خب میدونم ولی نمیشه یکمم به من فکر کنی! منم رفیقتم تو میتونی همه جا به یاد پدر و مادرت باشی ولی من بدون شما تنها میمونم! ژانت سر تکان داد: کتی حرفت منطقی نیست اگر تو میخوای مستقل شی ولی احساس تنهایی میکنی تو باید بیای پیش ما نه که ما بیایم پیش تو! ما دونفریم و تو یه نفری! من هم به اندازه کتایون از این پیشنهاد تعجب کردم چون مطمئن بودم زندگی توی سوییت کوچیکی مقل اینجا برای کتایون ممکن نیست! کتایون_منظورت اینه که منم بیام اونجا و سه نفری با هم تو اون سوییت فسقلی زندگی کنیم؟ اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره! ژانت شانه بالا انداخت: به نظرم تنها راهه! چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم! تو هم مختاری اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی!
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۰۸ اون روز گفتگو بین ژانت و کتایون به نتیجه نرسید و منجر به دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو شیرین کنه درکش میکردم توی موقعیت بدی قرار گرفته بود از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود! که با کتایون حرف بزنم! و من این میان سرگردان! کمی با این حرف میزدم کمی با اون هیچ کدوم هم ره به جایی نمیبرد! بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم! بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم! چه توی آلمان و چه اینجا اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید دست پر اومده بود با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین... بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: اینا رو از کجا آوردی تو؟ همونطور که پشت میز مینشست گفت: _از خونه... سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم: _خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام _نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه کامل باشه! _خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز _خب همین دیگه خونه من اینجاست چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد: جدی میگی؟ یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟! کتایون کمی دلخور سرتکون داد: فعلا! تا ببینم بعد چی میشه البته اگر جاتون تنگ نیست! ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: کتی عاشقتم باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی حتما درکم میکنی! کتایون با همون حالت سر تکون داد: متوجهم! حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟ جاتون تنگ نمیشه؟ فوری گفتم: من که دنبال جا هستم یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه تا اونموقع اگر تحمل کنی... کتایون فوری گفت: اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام! من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم! گفتم: جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن تو نداره! من... ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی راشت جمله ام رو نیمه تمام گذاشت: ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو تمومش میکنی؟! _منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم! کلافه گفت: میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه! گیج گفتم: چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم! ژانت_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه خیلی خب قبوله اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم اینجا بمونی قبول میکنی؟ همینو میخواستی؟! _آخه چرا؟! _نمیدونی؟ فکر میکردم ما دیگه دوستیم! حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟! _آخه جاتون... کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز گذاشت: من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش با چند دست لباس و خرت و پرت ریز یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟ به لوس بازیش خندیدم: من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم! من گفتم شما اذیت نشید حالا که اصرار میکنید باشه! فعلا میمونم تا ببینم چی میشه! حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟ _یکی دو روز دیگه! ژانت کنجکاو پرسید: پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟ _چرا... منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه مدت با دوستم زندگی کنم گفتم: خب چی گفت؟ پوزخندی زد: گفت دوستت دختره یا پسر؟ گفت بهم سر بزن! هروقتم خواستی میتونی برگردی _دعوا و دلخوری که پیش نیومد؟ _نه _حالا دقیقا چه روزی میای؟ مثل اینکه امسال جدی جدی خونه تکونی لازم شدیم
✴️ سه شنبه👈14 دی/جدی 1400 👈1جمادی الثانی 1443👈4ژانویه2022 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ روز خوش یُمنی است و برای هر کار و حاجتی خوب است خصوصا: ✅ خواستگاری عقد و عروسی. ✅ مسافرت. ✅ امور زراعی و کشاورزی. ✅ خرید رفتن و فروش اجناس. ✅ وسیله سواری خریدن. ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅وانواع تجارت ها و داد و ستد خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد محبوب و مقبول و شاد و سرحال تا پایان عمر خواهد شد.ان شاءالله 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🚘 مسافرت :سفر خوب و خیر و برکت دارد. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج دلو است و برای امور زیر نیک است: ✳️ختنه نوزاد و نام گذاری. ✳️ به خانه نو نقل مکان کردن. ✳️ معامله خانه و ملک. ✳️ امور زراعی و کشاورزی. ✳️ درختکاری. ✳️ و تعمیر خانه و دیوار خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت. مباشرت و عروسی شب چهارشنبه "، امشب مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، برای رگ ها ضرر دارد. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است. الم ...ذالک الکتاب لا ریب فیه ...‌.‌ و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد. ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد. 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
🎧 با صدای استاد فرهمند 🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
به اعتقاد من صبح‌ها به خودیِ خود صبح نیستند... باید دلیلی برایِ آغاز باشد... باید انگیزه و هدفی، این ثانیه‌هایِ مبهم را به سمتِ صبح شدن، هُل بدهد... صبح، دلیل می‌خواهد جانم! گاهی "یک هدف" می‌شود دلیلِ تو گاهی "یک اتفاقِ مبارک" و گاهی هم "یک آدمِ خوب" و من هر سه را برای ثانیه‌هایِ ارزشمندتان آرزو می‌کنم... هر لحظه‌تان، به زیباییِ صبح... صبحی که از همان ابتدایش، با هزاران امید و انرژی و انگیزه آغاز شود، ... که روزتان را ضمانت کند! ... که ... واقعاً "صبح" باشد...! صبحتون بخیر
❤️✨ ⭐️ یکی از راههای کلی و عمومی این است که سعی کنید عیوب خودتان را اصلاح کنید. وقتی شما تغییر می کنید ناخودآگاه این فرمان را به همسرتان می دهید که او نیز تغییر کند. ولی وقتی شما سر جای خودتان ایستاده اید، نباید از همسرتان انتظار تغییری را داشته باشید. پس بهترین کاری که من می توانم برای همسرم انجام بدهم این است که سطح خودم را از نظر اخلاقی بالا بکشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ویژگی های دو خانواده آشفته و بالنده چیست؟ 🔹جدایی واقعی و عاطفی چیزیست که علت ترس بسیاری از جوانان برای تشکیل خانواده است. خانواده ای که زیر سقف مشترک بتوان به همان آرامش و مودت دلخواه رسید باید قوانین خاص خودش را داشته باشد. 🎤گویندگان: ، ، ،
سلام گلهای زیبا چادر به­­­ سر با حیا دلم می­خواد که باشم دوست شما بچه­ ها وقتی که بیرون میرم منم چادر می­پوشم مثل یه دختر خوب در حفظ اون می­کوشم حجاب برای دختر نشونه ی وقاره هرکی که با حجاب خدا دوستش میداره وقتی چادر می­پوشیم فرشته ها میخندن دست و پای شیطون رو با خوشحالی میبندن ما دوست داریم خدا رو چون خیلی مهربونه گوش می­کنیم به حرفاش بی عذر و بی بهونه همیشه با متانت همیشه با حجابیم ما نوگلای خندان فرزند انقلابیم
💢بهتر است در کنار تربیت فرزندان، بر تربیت خود هم تمرکز کنیم: ◇ داد نزنیم ◇ زور نگوییم ◇ برای تخلیه خشم و عصبانیت مان بچه ها را تنبیه نکنیم ◇ مقایسه نکنیم ◇ توهین نکنیم ◇ ناسزا نگوییم ◇ برچسب نزنیم ◇ از اشتباهات بی خطر کودکان نترسیم ◇ خستگی خود را روی آنها خالی نکنیم ◇ آنها را مسئول ناکامی های خود ندانیم. ♡والد آگاه اول خود را تربیت می کند.
4_5981090925772802048.mp3
8.69M
15 تاریخ رنجهای حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت 15 شخصیّت فاطمی قسمت 1 مخصوص نوجوانان 👉 مخصوص معلمین 👉 از مجموعه ✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه در کانال خودتان منتشر کنید بدون ذکر منبع
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 🌹از زبان 🌹 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• ...♥
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥