29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
ما مادرزاد، کور به دنیا آمدهایم!
🎤استاد معاونیان؛
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۱۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۳
چند روز مانده به مراسم عقدمان،....
ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
.
.
.
آقاجون #راننده_تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را
یک بار یادش رفت...
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از #شش_ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا میزنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم #هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۴
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند:
"تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم #جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر #ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.با ترکشهای توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد... چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود.می گوید 🌟بلند شو.🌟
و #دستش_رامیگیردوبلندش_میکند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت...،
صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها می گفتند
سردرد های ایوب برای آن #سه_تاترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از #مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد،...
دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد...
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۵
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود...
تکان نمی خورد.... ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،..
تکیه گاهم.،..
از دستش داده ام.
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا #تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"
یکبار مصرف غذا می خوردیم،...
صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
#رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
#دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
#عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمی توانستند #انگشت_هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام میشد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند:
"با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۶
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
.
.
.
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق یاکریم را که می شنید، بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد.
وانتیها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۸
کنار هم نشسته بودیم...
ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد:
_ "توی کتفم، نزدیک عصب یک #ترکش است. دکترها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه می کردم
گفت:
_ "بدت نمی آید می بینیش؟؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم:
_ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.
بلند خندید
دستش را گرفت جلویم:
_ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش.
.
.
.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم #شاهرود.
مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد.
#زیارت_عاشورا می خواندند که خوابم برد.
💤توی خواب #امام_حسین را دیدم.
امام گفتند:
"تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد."
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری
با التماس گفتم:
"آقا من برای #رضای_شما #ازدواج کردم، برای رضای شما این #مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم #نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟"
امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤
بیدار شدم.
#یقین کردم #رویایم_صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است.
رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.
دوباره شماره را گرفتم.
برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:
_ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم #محمد.
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۷
یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود،
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند.
ایوب داد زد:
_ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان،
#هواپیماهای دشمن آمده."
به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.
_آخر من به تو چه بگویم؟؟ #بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است.
دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا میشد.
دادم که سرشان بگذارند.
#هرسه #باکلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام #مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود....
حالا می شد #واقعیت پشت این #ظاهر نسبتا سالم را فهمید.
جایی از بدنش نبود که سالم باشد.
حتی #فک_هایش قفل می کرد؛
همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند.
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش درمیرود.
حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد.
حتی، وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود،...
دو طرف صورتش را می گرفتم.
دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم.
فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم میشد.
بعضی مهمان ها #نچ_نچ میکردند و بعضی #نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند.
می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.
باید #جراحی میشد.
دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه #سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.
دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد.
و همینطور بود.
بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد.
#صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد.
#عضله_بالای_ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند...
وقتی می خندید یا اخم می کرد..، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۹
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم #میدانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
_ کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزد. صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم....شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم...
.
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان میترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.خیلی خوشش آمد.
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است. و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۰
موقع به دنیا آمدن محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان...محمد حسین که به دنیا آمد... #پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان رامیفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمدحسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
ادامه دارد...
✿❀
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
35.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️«پاکسازی کل بدن با نسخه ضد سرطان»
✌️بهترین و کامل ترین روش استفاده از #نوره و #حنا
👈کلیپ بسیار بسیار مهم و ارزشی
@shahrenore
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نماز روز چهارشنبه توسل به امام جواد(علیه السلام):
دو رکعت بلافاصله بعد از نماز عصر توسل به امام جواد مثل نماز صبح و بعد از سلام ۱۴۶ مرتبه«ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله»و بعد حاجت میخواهید.
🆔️ @haram110
May 11
💫🌺🍃
🌺
❇️ تعویذ روز چهارشنبه
✍ چون کسی خواهد در روز چهارشنبه امورات بر وفق مراد او باشد و گرهها و گرفتاریها از او رفع گردد، تعویذ امروز را بخواند. انشاءالله امور بر او آسان و گشایش در کار او پدید آید:
﷽ أُعِیذُ نَفْسِی بِالله الاحَدِ الصَّمَدِ
مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ
وَ مِنْ شَرِّ ابْنِ فترة [أَبِی قِتْرَةٍ] وَ مَا وَلَدَ
أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ الْوَاحِدِ الْأَحَدِ الْأَعْلَی
مِنْ شَرِّ مَا رَأَتْ عَیْنِی وَ مَا لَمْ تَرَهُ
أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ الْوَاحِدِ الْفَرْدِ الْکَبِیرِ الْأَعْلَی
مِنْ شَرِّ مَنْ أَرَادَنِی بِأَمْرٍ عَسِیرٍ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اجْعَلْنِی فِی جِوَارِکَ وَ حِصْنِکَ الْحَصِینِ
الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ
الْقَهَّارِ السَّلَامِ الْمُؤْمِنِ الْمُهَیْمِنِ
الْغَفَّارِ عَالِمِ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ
الْکَبِیرِ الْمُتَعَالِ
هُوَ اللَّهُ هُوَ اللَّهُ هُوَ اللَّهُ لَاشَرِیکَ لَهُ
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّیاللَّهُعَلَیْهِوَآلِهِ
وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً دَائِما
📚 صحیفه امام جواد علیهالسلام
🌺
💫🌺🍃
💫🌺🍃
🌺
❇️ دعای روز چهارشنبه
﷽ الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى جَعَلَ اللَّيْلَ لِباساً
وَ النَّوْمَ سُباتاً، وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً
لَكَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِى مِنْ مَرْقَدِى
وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَداً،
حَمْداً دائِماً لَايَنْقِطعُ أَبَداً،
وَ لَا يُحْصِى لَهُ الْخَلائِقُ عَدَداً
اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّيْتَ،
وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَيْتَ، وَ أَمَتَّ وَ أَحْيَيْتَ،
وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَيْتَ، وَ عافَيْتَ وَ أَبْلَيْتَ،
وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَيْتَ،
وَ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَيْتَ؛
أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ،
وَ انْقَطَعَتْ حِيلَتُهُ، وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ
وَ تَدَانَىٰ فِى الدُّنْيَا أَمَلُهُ
و اشْتَدَّتْ إِلَىٰ رَحْمَتِكَ فاقَتُهُ
وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِيطِهِ حَسْرَتُهُ
وَ كَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ،
وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِكَ تَوْبَتُهُ،
فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيِّينَ
وَ عَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،
وَ ارْزُقْنِى شَفاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ،
وَ لَا تَحْرِمْنِى صُحْبَتَهُ،
إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
اللّٰهُمَّ اقْضِ لِى فِى الْأَرْبَعاءِ أَرْبَعاً:
اجْعَلْ قُوَّتِى فِى طَاعَتِكَ،
وَ نَشَاطِى فِى عِبَادَتِكَ،
وَ رَغْبَتِى فِى ثَوَابِكَ،
وَ زُهْدِى فِيَما يُوجِبُ لِى أَلِيمَ عِقَابِكَ،
إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ.
✍ به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است،
ستایش خدا را که شب را پوشش و خواب را مایه آرامش و روز را زمینه تکاپو قرار داده،
ستایش فقط شایسته توست که مرا از خوابگاهم برانگیختی
و اگر میخواستی خوابم را جاودان میساختی،
ستایش دائم که هرگز پایان نیابد و سپاس بیکران که آفریدگان از شمارش آن ناتواناند،
خدایا! ستایش تنها شایسته توست که آفریدی و سامان دادی و اندازه مقرر نمودی و فرمان دادی و میراندی و زنده کردی و بیمار نمودی و درمان کردی و بهبودی عنایت فرمودی و فرسوده ساختی و بر عرشِ هستی استیلا یافتی و بر فرمانروایی جهان چیره گشتی؛
تو را میخوانم همچون کسی که وسیلهاش ناکارا گشته
و رشتهی چارهاش گسسته
و مرگش نزدیک شده
و آرزویش در دنیا کاستی یافته
و سخت بر رحمت تو نیازمند گشته
و حیرتش بر اثر کوتاهی فزونی یافته
و لغزش و افتادنش فزونی یافته
و بازگشتش بهسوی تو خالص شده است،
پس بر محمّد خاتم پیامبران و بر خاندان پاکیزه و پاکنهاد او درود فرست
و شفاعت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) را روزیام فرما
و از همنشینی با او محرومم مساز،
همانا تویی مهربانترین مهربانان،
خدایا! در چهارشنبه چهار حاجت مرا روا ساز:
نیرویم را در طاعت خود
و نشاطم را در بندگی خویش
و رغبتم را در پاداشت
و بیرغبتیام را در آنچه موجب عذاب دردناک توست قرار ده،
همانا تو به هر که بخواهی مهربانی
🌺
💫🌺🍃
💫🌺🍃
🌺
❇️ زیارت حضرت
❣امام کاظم عليهالسلام
❣امام رضا عليهالسلام
❣امام محمد تقی عليهالسلام
❣امام علی النقی عليهالسلام
💠 در روز چهارشنبه
﷽ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ
وَ عَلَى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي
لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ
وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكُمُ الْيَقِينُ
فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِين
وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ
يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ
يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى
يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍ
يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ
أَنَا مَوْلًى لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ
مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا
وَ هُوَ يَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ
وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ
فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطاهرین
🌺
💫🌺🍃
💫🌺🍃
🌺
❇️ دعای حضرت زهرا سلام الله علیها
💠 در روز چهارشنبه
اََللّهُمَّ احْرُسْنا بِعَیْنِکَ الَّتی لا تَنامُ،
وَ رُکْنِکَ الَّذی لا یُرامُ
وَ بِأَسْمائِکَ الْعِظامِ
وَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
وَ احْفَظْ عَلَیْنا مالَوْ حَفِظَهُ غَیْرُکَ ضاعَ،
وَ اسْتُرْ عَلَیْنا ما لَوْ سَتَرهُ غَیْرُکَ شاعَ
وَ اجْعَلْ کُلَّ ذلِکَ لَنا مِطْواعَاً
إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ،
قَرِیبٌ مُجیبٌ
پروردگارا بحق اسماء با عظمتت، ما را حفاظت کن با دیده ای که به خواب نمی رود و با آن تکیه گاه مطمئنی که از کسی چیزی نمی طلبد و بر محمد و خاندان او درود فرست، و ما را تحت حمایت خاص خویش قرار ده چرا که مراقبت دیگران از ما، از بین رفتنی است، و عیوب ما را بپوشان که اگر کسی به جز تو آن را پنهان سازد، فاش می گردد، و ما را مطیع تمامی اوامر خویش قرار ده چرا که تو دعاهای ما را می شنوی و از همه کس به ما نزدیکتری و آنها را اجابت می کنی.
📚 بحارالانوار، ج۸۷، ص۳۳۸
🌺
💫🌺🍃
💫🌺🍃
🌺
❇️ در بعضی از کتب معتبر روایت شده هر کس در بامداد «سه مرتبه» و در پایان روز «سه مرتبه» این صلوات را بخواند:
🔹 گناهانش آمرزیده میشود
🔸 شادی او دوام مییابد
🔹 دعایش به اجابت میرسد
🔸 روزیاش گسترده میشود
🔹 بر دشمنش یاری میگردد
🔸 در بهشت از همنشینان حضرت محمّد (صلیاللهعلیهوآله) باشد.
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فِي الْأَوَّلِينَ
وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فِي الْآخِرِينَ
وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فِي الْمَلاَ الْأَعْلَىٰ
وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فِي الْمُرْسَلِينَ
اللّٰهُمَّ أَعْطِ مُحَمَّداً الْوَسِيلَةَ وَ الشَّرَفَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الْكَبِيرَةَ
اللّٰهُمَّ إِنِّي آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَ لَمْ أَرَهُ
فَلا تَحْرِمْنِي يَوْمَ الْقِيامَةِ رُؤْيَتَهُ
وَ ارْزُقْنِي صُحْبَتَهُ، وَ تَوَفَّنِي عَلَىٰ مِلَّتِهِ،
وَ اسْقِنِي مِنْ حَوْضِهِ مَشْرَباً رَوِيّاً سَائِغاً هَنِيئاً
لَاأَظْمَأُ بَعْدَهُ أَبَداً
إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
اللّٰهُمَّ كَمَا آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّىاللّٰهُعَلَيْهِوَآلِهِ
وَ لَمْ أَرَهُ فَأَرِنِي فِي الْجِنانِ وَجْهَهُ
اللّٰهُمَّ بَلِّغْ رُوحَ مُحَمَّدٍ عَنِّي تَحِيَّةً كَثِيرَةً وَسَلاماً.
خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست در پیشینیان
و بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست در آیندگان
و بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست در انجمن برتر
و بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست در فرستادگان.
خدایا وسیله و شرف و فضیلت و درجه بزرگ را به محمّد عطا کن.
خدایا به محمّد و خاندانش ایمان آوردم درحالیکه او را ندیدم،
پس مرا در قیامت از دیدارش محروم مکن
و همنشینی با او را نصیبم فرما
و مرا بر آیینش بمیران
و مرا از حوضش بنوشان، نوشیدنی کامل، سیراب کننده، روان، گوارا که پس از آن هرگز تشنه نشوم، تو بر هر کاری توانایی
خدایا چنانکه به محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) ایمان آوردم درحالی که او را ندیدم، پس به من بنمایان در بهشت چهرهاش را، خدایا روح محمّد را از جانب من تحیت بسیار و سلام فراوان برسان
#چهارشنبه
🌺
💫🌺🍃
💫🌺🍃
🌺
❇️ نماز روز چهارشنبه
💚 پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
✍ در روز چهارشنبه، دو رکعت نماز کنید در هر رکعت، بعد از حمد، سوره های:
✨ کافرون، توحید، فلق و ناس ✨
را یک بار بخوانید.
👌 هر کس این نماز را بخواند،
خدواند مهربان در بهشت به او قصری فراختر از دنیا بخشد
👌 و هفتاد هزار فرشته در روز رستاخیز برای او آمرزش خواهند. انشاءالله
📚 معراج المؤمن
💚 امام حسن عسکرى عليهالسّلام:
✍ هر كس روز چهارشنبه
چهار ركعت نماز (دوتا دو رکعتی)
بجاى آورد، و در هر ركعت پس از سوره حمد:
یک مرتبه توحید و قدر بخواند،
👌 خدا توبه او را از هر گناهی که باشد، میپذیرد
👌 و حوریهای در بهشت به همسری او در میآورد.
📚 مفاتیح الجنان
🌺
💫🌺🍃
هدایت شده از سلامتکده مشکات | ارگانیک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مادران #باردار حتما ببینید ❌
🔆چرایی مَسِّ جن کودکان؟
▫️قرآن کریم :
يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ
❌ ببین با یه #ناخن_کاشتنی که ظاهرش فقط یه زیبایی کوچیکه چطور با آینده و سلامت جسمی و روانی فرزندانمان بازی میکنیم 😱😱😱
.
🆔️ @meshkatqom