eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر می‌کنم از سختی‌های نوشتن پاک شدن برای نوشتن است و متعهد ماندن به رسالت قلم و بیزاری از نوشتن برای اشتهار و نمایش اما وقتی به این مرحله رسیدی دیگر نوشتنت نمی‌آید. حس می‌کنم این را.
امروز آش دادیم به‌مناسبت 44امین سال‌گرد انقلاب اسلامی. مدرسه را گذاشته بودند روی سرشان. آن‌قدر با قاشق‌های‌شان می‌زدند توی کاسه‌هاشان که صدا به صدا نمی‌رسید. خداخدا می‌کردیم طوری‌شان نشود. اما بعد کم‌کم صف به صف‌شان کردیم و فرستادیم‌شان توی سالن و نمازخانه که در نهایت آرام شدند. اما امروز کلاً روز شلوغی بود.
یک ثانیه نویسنده: فعلاً ناشناس *زلزله تقریبا" ده ثانیه احساس شد.* اما میلیون‌ها نفر به خیابان ریختند. نیمه‌برهنه، با دست‌خالی ، بدون سوئیچ ماشین، سند خانه، دسته چک و حتی مدارک شناسایی... میلیون‌ها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن‌شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه‌ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند... میلیون‌ها زن طلاهای عزیزشان، چکمه‌هایی که روزها پاساژها را برای خریدن‌شان وجب کرده بودند، یخچالی که دوستش داشتند، دکوری که ده بار برای چه جور چیدنش با همسرشان جوری بحث کرده بودند انگار مهمترین اتفاق زندگی است، غذایی که برای پختنش از صبح زحمت کشیده بودند... را از یاد بردند و گریختند. میلیون ها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت. همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره! هیچکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد. یا حتی مدرک تحصیلی و حکم انتصاب به عنوان مدیر فلان جای مهم که برایش زیراب صدها نفر را زده بود، بدون وضو رفته بود صف اول نماز جماعت اداره، حاجی‌فلانی سفارشش کرده بود ... میلیون‌ها نفر فقط فرار کردند، از ترس فرو ریختن سقفی که برای خریدنش، برای اجاره کردنش، برای پرداخت قسط‌هایش روزها و شب‌ها زحمت کشیده بودند.... از ترس سقفی که بخشی از عمر و سلامتی شان را برای داشتنش حراج کرده بودند. آن چند دقیقه محشر بود. میزان شجاعت آدم ها، میزان عشق و وفاداری‌شان به خانواده، میزان ادعاهایشان حداقل به خودشان و اطرافیان شان ثابت شد. تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچ‌کدام‌مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد. درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی می شویم که بودیم .
ویلیام فاکنر که هنرمند را "موجودی رانده شده توسط شیاطین" می‌داند، همیشه از کار خود ناراضی بود. فاکنر در سال ۱۹۵۶ در مصاحبه‌ای با پاریس ریویو گفت: نویسندگان هرگز نباید از کاری که انجام داده‌اند راضی باشند. نوشته‌ها هرگز به آن خوبی که باید باشند از کار در نمی‌آیند. خود را با مقایسه کردن‌های بیهوده با پیشینیان و معاصران‌تان عذاب ندهید. فقط سعی کنید از خودتان بهتر باشید.
مادر قبلی یکی از بچه‌ها زنگ زده که به بچه‌اش که حالا توی خانه‌اش نیست نگویید پدر و مادرش را بیاور مدرسه آخر باباش تهدید کرده که اگر یک بار دیگر گفتند پدر مادرت را بیاور مدرسه دیگر اجازه نمی‌دهم پدرت را ببینم. اول ما فکر کردیم مادر جدیدش است اما نگو که پسره رفته است توی خانۀ هم‌سایه و از آن‌جا زنگ زده به مادرش.
یکی از اهالی ترکیه در توییتر نوشته: خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد. چند روز بعد از بیرون راندنم زلزله رخ داد حالا صاحب خونه ای که مرا بیرون کرد، من و ایشان توی یک چادر و در کنار هم درکنار آتش می نشینیم این است کار دنیا و غفلت ما همه چیز فانی است زیاد خودمون رو اذیت نکنیم برای هر انچه از دست خواهیم داد
مطلبی از کانال یادداشتهای یک کارمند: "به‌ بهشت نمی‌روم، اگر مادرم آن‌جا نباشد." باید زمان زیادی بر من می‌گذشت تا دریابم ایده‌ بهشت، اگر نه به تمامی، دستکم تا حد زیادی، تمنای امنیت آغوش مادر است، هم‌چنان که دلتنگی برای نیستان... همون قدر که جستجوی آغوش مادر زیباست، آغوشی گشوده برای فرزند بودن هم زیباست. بعضیها فیزیولوژیک مادر میشوند ولی مادر بودن رو نمی چشند؛ بعضیها آغوش گشوده ای برای دیگری دارند؛ مثل آلبرت شوارتزر، مادر ترزا، نرگس کلباسی، اسماعیل آذری نژاد.
معرفی یک مجموعه به مناسبت مبعث پیامبر رحمت(ص) «از سرزمین نور» مجموعه ای فاخر و معنوی است که به نام پیامبر اکرم (ص) مزیّن شده و روایتگر زندگی آخرین فرستاده خداوند است. جدا از سیر تاریخی داستان که ما را با فراز و فرودهای زندگی حضرت محمد (ص) آشنا می سازد، این مجموعه دیگر گوشه های پیدا و پنهان تاریخ اسلام را به تصویر می کشد. همچنین شنیدن این روایت از دریچه صداهای ماندگار هنرمندان رادیو و دوبله مانند منوچهر اسماعیلی، جلال مقامی، علی رضایی و دیگران لطفی دوچندان دارد. به همراه این ویژگی، قلم وزین و شاعرانه رضا رهگذر و سعید آل رسول، اثری معنوی و ادبی خلق کرده است تا در کنار هنرنمایی صداپیشگان توانا، پهنه آسمانی داستان را رنگ و جلای خیال انگیزی ببخشد. از شما دعوت می کنیم تا با شنیدن این کتاب گویا، سفری روحانی را تجربه کنید. برای دانلود یا شنیدن توی سایت یا اپلیکیشن ایران‌صدا بروید.
▫️بدن‌ها فراموش نمی‌کنند بدن‌ها فراموش نمی‌کنند. آن‌ها آنچه را ما سرکوب می‌کنیم در حافظه خود نگه می‌دارند و  دیر یا زود با خمودگی، درد و بیماری آشکار می‌کنند. بدن‌ها، خودشان را با ما سازگار می‌کنند اما بهای پنهانِ تصمیمات خودآگاه یا ناخودآگاه ما را می‌دهند. بدن‌هایمان، خشم‌‌های فروخورده، سکوت‌های اجباری و اضطراب‌های طولانی‌مدتمان را در آغاز در خود نگه می‌دارند و سرانجام، همچون غذایی مسموم پس می‌زنند. به بدن‌هایمان نگاه کنید. به انقباضشان، به خستگیشان، به بیماری‌هایشان، به حافظه دردآلودشان در تمام این سال‌ها. به بدن‌هایمان نگاه کنید که حس زنده‌ بودنشان را از دست داده‌اند، به حرکت‌هایمان که کُند می‌شوند تا خودشان را با محیط منطبق کنند و سرزندگی را به یاد نیاورند. به بدن‌هایمان نگاه کنید که نه می‌رقصند، نه اشتیاق و نای ورزش کردن دارند و نه فرصت وجد و هیجان پیدا می‌کنند. به بدن‌هایمان نگاه کنید، به شانه‌های افتاده‌مان، به دردهای گوارشمان، به آهنگِ نفس‌کشیدن‌هایمان و به پوستمان. بدن‌های ما کشتگاه تصمیمات شما هستند و از آن‌ها ویرانه‌‌هایی رو به زوال باقی مانده است. بدن‌ها فراموش نمی‌کنند و گاه به جای فرسوده‌شدن، فرد را به طغیانی ناگزیر وا می‌دارند. @TheWorldasISee
‍ گاهی وقتها از من می‌پرسند چرا ادبیات؟ و بین شاخه‌های مختلف ادبیات چرا رمان؟ برای پاسخ به این سوال باید منتظر بمانم تا قلاب خواندنم گیر کند به کتابی که وقتی به پایان رساندمش آنقدر در لذت و بهت و خوشی غرق شده‌‌ باشم که چاره‌ای نداشته باشم جز برگشتن به صفحه‌ی آغازین داستان و دوباره خواندنش. بندهای دومنیکو استارنونه از آن دسته کتابهاست که معنای دقیقی از عبارت ادبیات به مثابه زندگی‌ست. روایتی از پیچیدگی روابط انسانی و منفعت‌طلبی‌ها و زخمهای زندگی که فکر می‌کنیم گذشت زمان آنها را خوب کرده ولی در واقع اینطوری نیستند. وقتی پای پیچیدگی‌ روابط به میان می‌آید نمی‌شود یک حکم کلی صادر کرد و تراژدی زندگی در همین است، همه حق دارند و هیچ‌کس حق ندارد، ادبیات می‌تواند راوی همین سردرگمی‌ها و دردهایی باشد که نسل‌های متمادی انسانها تجربه‌اش کرده‌اند. از سیمون دوبوار پرسیده بودند به کدام یک از شخصیتهای داستانهایتان علاقه دارید؟ گفته بود «نمیدانم، بیشتر از آنکه به خود این شخصیت‌ها علاقه داشته باشم به روابطشان علاقه‌مندم، حالا می‌خواهد عشق باشد یا دوستی.» چیزی که در مورد داستان‌ها دوست دارم همانی‌ست که سیمون دوبوار رویش تاکید می‌کند: روابط انسانی، تراژدی انسان بودن، آن تلخکامی رضایت نداشتن از زندگی و تحمل آن. بله آقایان و خانمهای محترم، رمان بخوانید تا بتوانید به درک مناسبی از این روابط و مفهوم زندگی برسید و بدانید در این راه سخت و طاقت‌فرسا تنها نیستید، ما با هم و تنها رنج می‌کشیم. @whatisliterature
🍂 داستان ح‌ق: هیچ بنی‌بشری نمی‌تواند ادعا کند که همه‌ی رمان‌های داستایوفسکی را خوانده. بهار امسال بعد از خواندن «جنایت و مکافات» در همین توهم غوطه‌ور بودم که چند روز بعد انکشف هنوز «جوان خام» را نپخته‌ام یعنی نخوانده‌ام. نیز «شب‌های روشن» را بل‌که «مردم فقیر» را. نقل نویسنده‌ای است که با هر دم، یک رمان و با هر بازدم، یک رمان دیگر می‌نوشت. گمانم حضرت فئودور برای این زیاد می‌نوشت که با نوشتن، سردرد وحشتناکش را به فراموشی بسپرد اما مگر نه آن‌که در جوهر هر قلمی، صرعی هست؟ آدمی وقتی نگارش کتابی را تمام می‌کند، تازه اول بدبختی‌هایش است. سردرد خودش کم بود؛ حالا باید صرع همه‌ی کاراکترهای رمانش را هم تحمل کند. من که فکر می‌کنم بعد از هیچ کس اندازه‌ی داستایوفسکی دست به آفرینش نزده باشد. اگر خداوند با خاک، گل آدم را سرشت؛ داستایوفسکی همین کار را با انجام داده است. نه عجب آدم‌هایی که داستایوفسکی در رمان‌هایش آفریده، بیش‌ترین شباهت را به آدم‌های خدا دارند. آدم‌های خداوند همان اهالی هستند که خانه در دارند. آری! بهشت پر از خانه‌های خالی است. با خدا باشد، همه در جهنم مستأجرند و به زودی باید به خانه‌های خود در بهشت نقل مکان کنند. بخوانید داستان‌های داستایوفسکی را. تا می‌آیی حتم کنی که فلانی مسیح است، ناگهان قهرمان قصه‌ی داستایوفسکی گند می‌زند به همه‌ی باورهایت و رسماً به یک ضد قهرمان بل‌که به یک «ابله» تبدیل می‌شود. باز تو چند صفحه‌ی بعد دچار این شک می‌شوی که نکند پرنس میشکین همان یا دست‌کم مسیحکی باشد؟ تکلیف آدمی با آدم‌های خداوند نیز روشن نیست. همان خدایی که در رمانش چند آیه در میان همه را دعوت به ایمان می‌کند، دست‌آخر از می‌خواهد که بیاورند! من اگر ویراستار کلام‌الله بودم، همه‌ی این کتاب خواندنی را پر از علامت تعجب می‌کردم! آیا تعجب ندارد که راه عزیز شدن، از چاه می‌گذرد؟ بیاییم و یک بار برای آن دخترهایی دل بسوزانیم که چون یوسف را دیدند، به جای ترنج دست‌شان را بریدند! در رمان‌هایش از همین دخترها نوشته. اگر احسن‌القصص را تنها در یک رمان درآورد، بار نوشتن الباقی قصه‌ها را انداخت گردن داستایوفسکی؛ پیام‌بر نویسنده‌ها‌. رسالت فئودور این بود که زندگی و زمانه‌ی آدم‌هایی را بنویسد که در آن واحد، ابراهیم و نمرودند. یک صفحه موحدند، صفحه‌ای دیگر کافر‌. سردرد داستایوفسکی از این نبود که مادرش را نجیب از دست داد و پدرش را عجیب؛ از این بود که خانه‌ی ما جهنمی‌ها در بهشت چرا خالی است.
نویسندگان جوانی که دارای سابقه ادبی هستند می‌توانند تا ۱۵ اسفند ۱۴۰۱ با مراجعه به پایگاه‌های اینترنتی شهرستان ادب (shahrestanadab.com) یا مدرسه رمان (madreseroman.com) در این دوره آموزشی ثبت‌نام کنند. شورای علمی مدرسه رمان پس از بررسی سابقه ادبی نویسندگان، منتخبان دوره جهت نگارش طرح رمان را اعلام می‌کند. مدرسه رمان فرصتی است برای استعدادهای ادبی جوان تا در یک دوره ۱۰ ماهه آموزشی، ضمن استفاده مستمر از راهنمایی‌های استادان اختصاصی در زمینه نگارش و تکمیل رمان خود، از آموزش‌های تخصصی توسط استادان دانشگاه، منتقدان و نویسندگان برجسته کشور بهره‌مند شوند. طبق فرآیند دوره‌های گذشته، آثار تولیدی هنرجویان پس از تأیید شورای علمی مدرسه، توسط انتشارات «شهرستان ادب» منتشر و به بازار کتاب راه پیدا می‌کند. «مدرسه رمان شهرستان ادب» به عنوان نخستین و تخصصی‌ترین مدرسه رمان در ایران از سال ۱۳۹۳ فعالیت خود را آغاز کرده و تا به امروز شش دوره موفق در بخش رمان بزرگسال و یک دوره مهم در بخش رمان کودک را پشت سر گذاشته است. رمان‌های تولیدی در مدرسه رمان جوایزی چون کتاب سال جمهوری اسلامی، جلال آل احمد، قلم زرین، شهید حبیب غنی‌پور و پروین اعتصامی را به دست آورده است.
سلام و ادب نماز شب اول قبر برای فضل الله فرزند فتح الله اگر بخونید من رو مدیون خودتون کردید🙏😭😭😭 پدرم مداح اهل بیت،قاری قرآن ،معلم قرآن فرزند شهید، جانباز و رزمنده دفاع مقدس بودند😭😭😭
▫️دو‌پارگی خودی دوپاره را زندگی می‌کنم. بخشی از من زندگی می‌کند، کار می‌کند، می‌خوابد، بیدار می‌شود و با آدم‌ها حرف می‌زند.  بخش دیگری از من امّا مدام در حال قدم زدن، به یادآوردن، بهت‌زده شدن، غمگین شدن، امیدوار شدن و مرور کردن است. بخشی از من اینجاست، در همین نیمه‌های بهمن، و باران و سرما و نزدیک شدنِ عید را تجربه می‌کند و بخش دیگری از من جایی در نیمه‌های آبان ایستاده است و به روزهای بعد فکر می‌کند. بخشی از من دارد کار و زندگی‌اش را می‌کند انگار که همه چیز عادی است و بخشی از من هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که مدت‌ها است هیچ چیز عادی نیست، نه اقتصاد، نه سیاست، نه فرهنگ و نه هیچ چیز دیگری. با خودم فکر می‌کنم این دوپارگی فقط محدود به من نیست. خیلی‌های دیگر هم این روزها حالِ خودشان را نمی‌فهمند. این دوپارگی محصولِ مواجهه با واقعیت در عینِ انکارِ آن از سوی مراجع قدرت است؛ محصول تجربه بی‌واسطه بحران در عین سکوت درباره آن است؛ محصول به یادآوردنِ لحظه به لحظه در عینِ تلاش برای پوشاندن و به فراموشی سپردن، محصول بودن و انکار شدن. این دوپارگی من را با همه چیز غریبه کرده است. انگار دارم در بیداری خواب می‌بینم یا در خواب، می‌دانم که خوابم و واقعیت چیز دیگری است.
این قسمت یادداشت حسین قدیانی را دوست داشتم: ... من دوست داشتم آن‌جوری حزب‌اللهی باشم که چمران بود و آن‌جوری یاغی باشم که شریعتی بود و آن‌جوری زن باشم که سیمین بود و آن‌جوری نویسنده باشم که جلال بود و آن‌جوری تنها باشم که هدایت بود و آن‌جوری آرام باشم که سایه بود و آن‌جوری ناآرام باشم که اخوان بود و آن‌جوری پادشاه باشم که پاییز بود و خدا همه‌ی این‌ها را از من گرفت؛ به همین بی‌رحمی. من عاشق دو تا میم بودم؛ متوسلیان که مست خدا بود و مارادونا که دست خدا بود و خدا حتی به این دو تا هم رحم نکرد. من چگونه خدا را ببخشم که سال‌ها بعد از جنگ، پای آوینی را به جبهه باز کرد و سیدمرتضی را هم برد همان جا که همت را برده بود؛ که خرازی را برده بود. من اگر می‌خواستم جوری انقلابی باشم که سوپرانقلابی‌ها هستند، هرگز به امامت دکتر مصطفی نماز نمی‌خواندم. .... خدا با وجود همه‌ی نبودنش، گاهی عجیب خودنمایی می‌کند. اخلاقش دستم آمده. این درست که پروین را می‌برد ولی سروده‌هایش را تا ابد برای پابرهنه‌ها نگه می‌دارد. من همه‌ی شعرهای بانو را خوانده‌ام و حتی شعری که برای پیروز نگفته را هم. من هنوز هم به فروغ به چشم خواهری نگاه می‌کنم. خواهری که اگر بود، حتم دارم برای همه‌ی برادرهایش مادری می‌کرد‌. خدایا! می‌ترسم بگویم دوستت دارم، بزنی خودت را هم گم و گور کنی؛ دور کنی. تو با دل من کاری کرده‌ای که هیچ بتی با دل هیچ بت‌پرستی نکرده است. آن همه باکری، آن همه علی، آن همه حمید، آن همه مهدی؛ همه را بردی که مثلاً بگویی چی؟ بگویی خیلی قدرت داری؟ خوب شد نمی‌دانست قرار است این‌جور خدایی کنی؛ پروین را می‌گویم...
"موسیقی، فضای خالی میان نت هاست" هربرت هیوز "نوشتن، هنر خط زدن کلمات است" بورخس (؟) و سخن گفتن گاهی سکوت میان واژه هاست. سخن گفتن گاهی سخن نگفتن است! قطار کلمات را که هرکدام معانی کماکان مشخصی را حمل می کنند باید متوقف کرد. و به فضای خالی میان کلمات خیره شد. به مکث میان جملات. به واژه های سکوتی که معنایشان به سادگی و روشنی معنای واژه های کلام نیست. حرف هایی را که کلمات نمی گویند، یا حرف هایی را که طاقت گفتن یا شنیدن شان را نداریم، آنجا می زنیم. خواندن سکوت به مراتب سخت تر از خواندن کلمات است. خواندن بیاض نوشته ها سخت تر از خواندن سواد آن هاست. آن مکثی که میان کلمات می کنیم، سکوتی که میان سخن گفتن داریم، آن فاصله میان واژه ها، آن ها حاوی معانی راستینی از کلام اند. باید گوشی را پروراند که قدرت شنیدن صدای بی صدای سکوت را داشته باشد، صدایی که برای انتشارش به نوسان هیچ ذره ای نیاز ندارد بلکه مستقیم از عمق دره های مرموز ناخودآگاه می آید و فقط به گوشِ بی گوش مخاطب خودش می نشیند. صدای میان آواها، صدایی که صدایی ندارد... برگرفته از کانال جهت هفتم
⭕️ امکانِ ادبیات و عجزِ رسانه 🖋محمد خیرابادی 🔘 ادبیات و هنرهای مکتوب (رمان و داستان) و همچنین هنرهای نمایشی و تصویری مرتبط با ادبیات و داستان (تئاتر و سینما)، یک تفاوت ماهیتی با رسانه (در شکل خبری و ژورنالیستی آن؛ رادیو، تلویزیون و روزنامه) دارد. رسانه کارش خبررسانی است و رسانه‌های جدید و هوشمند در پی باخبر کردن آدم‌ها از همدیگر در لحظه و مشترک ساختن همگان در مطلع بودن از اتفاقات روزمره در سرتاسر جهان هستند؛ به عبارت دیگر رسانه، امر واقع و وقوع یافته را بازتاب می‌دهد، امری که رخ داده و ما اغلب در برابرش عاجزیم. رسانه در بیشتر مواقع نشان‌مان می‌دهد که جز تماشا کردن و نهایتاً خرسندی یا افسوس و غم خوردن، کاری از ما ساخته نیست. از پشت شیشه رسانه‌ها انسان را نمی‌توانیم بشناسیم، تصاویری گزیده از دوستان‌مان در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم که دور میزهای غذا شاد و خوشحال نشسته‌اند، اخباری منتخب از اتفاقات پیرامون‌مان می‌خوانیم و می‌شنویم و در این توهم به سر می‌بریم که دنیا در مشت ماست. 🔘 اما ادبیات به تعبیر آگامبن "امکان و قدرت" خلق می‌کند؛ به موقعیت‌های انسانی نور می‌تاباند، زوایای دید را مدام جابجا می‌کند و به ما کمک‌ می‌کند جای شخصیت‌ها و انسان‌های دیگر قرار بگیریم تا نشان‌مان دهد که انسان چیست، چه در سر می‌پروراند، چه تمایلاتی دارد، به دنبال چیست و در تنوع و تکثر خود چه توانایی‌ها و امکاناتی دارد؟ ادبیات جا را برای رویاپردازی، تخیل و چشم‌اندازهای امیدوارانه باز می‌کند. در عوض رسانه، شهروندی را ترجيح می‌دهد که بلایی بر سرش نازل شده و دست و پا بسته و به عبارتی "آزرده اما ناتوان است". اين همان چیزی است که رسانه‌ها به دنبالش هستند. گویی کسی نشسته باشد و مدام خاطرات تلخ خود را برای‌مان تعریف کند. آگامبن رسانه‌ها را منبع "خاطره‌ی بد" می‌داند؛ نوعی خاطره که انسان‌ِ آسیب‌دیده، خشمگین، کينه‌توز، روان‌رنجور و ناامید توليد می‌کند.
هفته‌ی پیش داشتم می‌رفتم آن سر شهر بابت یک کار بیخود. موقع رانندگی پادکست گوش می‌دادم. کدام پادکست؟ کتابگرد. مهمان‌شان کی بود؟ آقای مرادی کرمانی. چی می‌گفتند؟ از کتاب و نوشتن و خمره و مجید و بی‌بی و الخ حرف زدند. یک جایی وسط حرف‌هایشان آقای کرمانی گفت که دو سال است که دیگر نمی‌نویسد. دلیلش چی بود؟ من که نعل به نعل یادم نیست چه گفت اما خلاصه‌اش این بود که نمی‌نویسد چون دیگر هیچ چیزی در جهان نیست که او را متعجب کند. گفت که نویسنده باید از یک چیزی تعجب کند تا بتواند آن را بنویسد. این حرف از آن دسته حرف‌ها بود که یکهو چراغ یک اتاق تاریک را در مغزم روشن کرد. از آن اتاق‌های تاریکی که همیشه آن‌جا بوده اما من ازش بی‌خبر بوده‌ام. آقا هوشنگ با یک جمله چراغ‌مان را روشن کرد. مغز تعمیم‌گرِ من یاد «دار رابینسون» افتاد. کی هست؟ یک بدل‌کار هالیوودی بود که گمان کنم سر یکی از همین بدل‌کاری‌هایش جدی جدی مرد. یک بار ازش پرسیدند که تو این همه کار خطرناک می‌کنی، نمی‌ترسی؟ جواب داد که هر بار می‌ترسم و بابت همین ترسش هم هست که عاشق این کار هستم. گفت آن روزی که دیگر نترسد، بدل‌کاری را می‌گذارد کنار. یا یک چیزی شبیه به این. حالا این را گذاشتم کنار حرف‌های هوشنگ جان. گمان کردم که حرف حساب دو نفرشان یکی است. اگر هم که نیست که هیچ. دیگر چه؟عشق. پای عشق را هم وسط کشید این مغز تعمیم‌گرِ من. پیرو حرف هوشنگ و رابینسون، آدم تا روزی دچار است که مرادِ دلش او را متعجب کند. لابد تا روزی که از توی کلاه‌اش، خرگوشِ سفیدِ نادیده‌ای را بکشد بیرون. یا تا روزی که از تصور نبودنش خوف کند. تا روزی که خوف یا تعجب آدم را شگفت‌زده کند. بعد از آن آدم تبدیل می‌شود که یک بدل‌کار بازنشسته که از چیزی دیگر نمی‌ترسد. خوفناک‌ترین حالت ممکن همین است که آدم دیگر از چیزی نترسد تا تعجب نکند. کجای ماجرا ترسناک است؟ همین که آدم ببیند که می‌توانید زیر دریای سکون نفس بکشد. باز تعمیمش بدهیم به ظلم. لابد مظلوم تا جایی تقلا می‌کند به نجات که درد و ترس را تجربه کند. تا جایی که از عمق قساوت ظالم متعجب شود. آنجاست که شورش می‌کند و امید دارد به تغییر. لابد ظالم بابت بقای خودش باید ابتکار عمل را بگیرد به دستش. باید آن‌قدر ظلمش را مثل یک رودخانه‌ی گل‌آلود، آرام جاری کند توی دل‌ها، که عادی شود. تا جایی که هیچ ظلمی دیگر آدم را متعجب نکند. مثل دستی که زیرِ تن صاحبِ به خواب رفته‌اش بی‌حس شده باشد و دیگر هیچ میخ و سیخی اذیتش نکند. قرار نبود این‌قدر دراماتیکش کنم. می‌خواستم کل ماجرا را برای خودم به یادگار در دو خط بنویسم که اگر روزی روزگاری چهار نفر قلچماق افتادند دنبالم و من را ته یک کوچه بن‌بست گرفتار کردند، اول آسمان را نگاه کنم و ببینم هنوز با دیدن ابر و رنگین‌کمان متعجب می‌شوم یا نه. اگر شدم که بروم توی سینه‌ی آن قلچماق‌های الدنگ. اما اگر متعجب نشدم، دست‌هام را بزنم به دیوار و توکل کنم به خدا. چرا که دیگر چیزی برای باختن ندارم. ببین یک جمله‌ی هوشنگ‌جان ما را تا کجا کشاند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همين زودي يادت رفت؟ روي كوه. خانه‌هاي ‌كاه‌گلي. يه كوچه پيچ در پيچ تا نوك كوه‌. بعضي از خانه‌ها تيكه پارچه كهنه به‌جاي در. از بالا به پايين حلبي ‌ها زياد مي‌شد.با زباله هايي كه يك گوشه ريخته بود. بود‌ بابائيان. با چند لامپ صد وات جلوي پا را مي شد ديد. چند نفر از صدامون بيرون اومدند به اميد كمك. آخه بار اول نبود. اين دفعه هم كمك هاي دانشجويي را جمع كرده بودند. - بخور ديگر بخور تعارف نكن. - خودت پول دادي دلت نمي آيد؟ يك شيريني برداشتم. هم اتاقي ها دور هم جمع شده‌بوديم. به حرفهاشون گوش نمي كردم. تا خطابشون به من بود حواسم جمع مي‌شد: - ايول اين شب عيدي به بر وبچ اتاق  حال دادي. خدائيش حالم گرفته شده بود. گفته‌بودم شب نيمه شعبان دور هم هستيم شاد باشيم. تو شهرمون كه نبودم. - شهر ما نيمه شعبان كه مي‌شه end بخور بخور و چراغونيه. تازه چه آهنگ‌هايي مي گذاشتند. از بس كه مي خورديم ديگه شام بي شام. شيريني‌هاي مختلف.اونقدر كه بريز بپاش مي شه. اسراف. ريسه هاي رنگارنگ. آهنگ‌هاي شاد. حتما اونا هم دارند جشن مي‌گيرند. حتما چراغونيه. حتما دارند شيريني مي خورند.در خونه‌ها را مي زنند. از پشت قوطي حلبي‌ها. از پشت تيكه پارچه‌هاي كهنه صدا مي‌زنند: بياييد جشن نيمه شعبانه. - بخور عزيز جان كي را ديدي عاشق شدي. بچه‌ها كي براش آستين بالا مي‌زنه؟ - نمي‌خوام هيچ ربطي هم به عاشقي نداره. تو هم چه فكرايي مي‌كني. تو فكرند كه فردا چي پيدا كنند بخورند. آخه اونا كه نون شب نداشتند. اصلا بعضي جاها برق ندارند چه برسه به لامپ و آهنگ هاي شاد. پا مي‌شم نمي تونم تو اتاق بمونم. - حالا بودي يه چايي ديگه برات دم مي‌‌‌‌كردم. راه مي افتم. نمي‌دونم كجا برم. صداي جشن هاي نيمه شعبان مياد. نه‌نه به همين زودي يادم نمي‌ره!!؟ ۱- باباییان نام محله‌ای فقیرنشین در زاهدان است. ۲- این عین اولین داستانی است که نوشتم بی‌هیچ کم و کاستی. یادش به خیر.
نوشتن از خود یک جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراس فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواست فراهم آمدن پیشاپیش طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا؛ چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش می‌نویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: اینست آنچه کردم و اندیشیدم و بودم. از پیش‌گفتار کتاب اطلس نوشته‌ی خورخه لوئیس بورخس ترجمه‌ی احمد اخوت به قلم سردبیر نشر گمان صفحه‌ی ۹
آخرین پست مسعود دیانی عزیز که به رحمت حق پیوست و نهایت کار ما هم همین است. خدایش رحمت کناد.
آدم‌ها می‌‌میرند، سکته می‌کنند یا زیر ماشین می‌روند، گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخره‌ای پرتشان می‌کند پایین. این‌ها، البته مهم است، ولی مهم‌تر همان نبودن آن‌هاست، اینکه آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالی‌شان می‌ماند، روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردن‌شان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه‌اش می‌گیرد، بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند. 📚 ✍️
«مسعود» برای آن رفیق که جای خالی‌اش پر نمی‌شود [قسمت ۱] 🔻یک راننده‌ی وانت همانطور که تاج گل‌های خیریه را یکی‌یکی پیاده می‌کند، می‌پرسد: آخوند بوده؟ مکث می‌کنم و می‌گویم: بله. ـ پیر بوده؟ ـ نه؛ جوون بود. ـ قاضی بوده؟ ـ نه! ـ پس چی کاره بوده؟ این یکی را نمی‌دانم چه جوابی بدهم. واقعاً مسعود چه کاره بود؟ برای من مسعود همینی است که در این عکس است؛ ایستاده وسط چهارباغ؛ ده سال پیش. (یادم نیست من این عکس گرفتم یا مرتضی. چون فریم بعدی منم، با همین ژست.) شمایل مسعود در ذهنم همین است. با تیپ اسپرت همیشگی. با موهای لخت و ریش معمولی. نه مثل پوسترها و اعلامیه‌های ختمش با عمامه و لباده. و نه مثل این آخری‌ها که چهر‌ه‌اش را به خاطر نسپرده‌ام؛ عمداً. مسعودِ رفیق گرمابه و گلستان. نه «معلم مرگ‌آگاهی». نه «راوی اندیشه». نه «حجت‌الاسلام والمسلمین». نه «مجری نام‌آشنای تلویزیون». نه «افسر جنگ نرم». نه «جوان مؤمن انقلابی». یا دیگر اسامی و القابی که این روزها در پیام‌های تسلیت و سوگ‌نوشته‌ها برایش خیرات می‌شود. شیخ‌حمید آقایی تقسیم‌بندی خوبی کرد در مجلس ختم. زندگی مسعود را سه پاره کرد: ۳۵+۵+۱. بیشتر افراد مسعود را در آن ۵+۱ می‌شناسند؛ پنج سالی که به‌واسطه‌ی رسانه مشهور شده بود و کمتر از یک‌سال آخری که به‌واسطه‌ی بیماری‌اش. اما شناخت من از مسعود بیشتر آن ۳۵ سال است. ۳۵ سالی که لااقل نیمی از آن به رفاقت‌مان باهم گذشت. 🔻دو من پنج مسعود می‌شناسم. هر کدام مربوط به یک فصل از زندگی‌اش. چهار شهری که مسعود در آن‌ها زیست: اصفهان، دماوند، قم و تهران. و فصل آخر هم یک ناکجا. مسعودِ اصفهان یک شورشی بود؛ یک مخالف‌خوان. مسعودِ‌ فعال فرهنگی. مسعودِ «مؤسسه آیه». مسعود روضه و هیئت. مسعود رفیق‌باز و سفره‌دار. مسعودی که آخر تصمیمش را گرفت و طلبه شد. مسعودِ دماوند، طلبه بود، اما نه یک طلبه‌ی استاندارد و سربه‌راه. خوی شورشی را با خود برده بود به حوزه. به «مدرسه‌ی علمیه‌ی امام صادق». در حلقه‌ی رفقایی که از جنس خودش بودند: «طلاب خیابانی». در اوج شیطنت‌های جوانی. مسعودِ عاشق‌پیشه و شاعر. مسعودِ کتاب و موسیقی و فیلم و رمان و شعر و شعر و شعر. مسعودی که در همان اوضاع هوایی شد و شد تنها آخوندِ جمعِ ما. مسعودِ قم، دانشجو بود؛ ‌دانشجوی دین‌پژوهی. مسعودِ خانواده‌دار، مسعودِ همسر و بعدتر: مسعودِ پدر. مسعودِ نویسنده و محقق که ذهنش درگیر چالش‌های نظری شده بود. مسعودِ «ویکی‌شیعه». مسعودِ وبلاگ‌نویس. عین‌القضاتِ «خون و دلقک» و «چنان که منم». مسعودِ «وَه!». مسعودِ تهران، مسعودِ کار اجرایی بود. مسعودِ «بنیاد ادبیات داستانی» و سردبیر «الفیا». مسعودِ «فرهنگنامه‌ی شهدای مدافع حرم». مسعودی که دفتر کارش «مرکز اسناد» بود. مسعودی که پایش به تلویزیون باز شد و در قاب رسانه گنجید. مسعودِ برنامه‌ساز و مجری سیما. مسعودِ «شب روایت» و «سوره». مسعودِ شبکه‌ی چهار. مسعودِ رسانه‌ای‌شده و مشهورشده. و بالاخره مسعود آخر، مسعود این چند ماه واپسین بود. مسعودی که انگار در یک عوالم دیگری سیر می‌کرد. نه اصفهان بود، نه دماوند، نه قم، و نه تهران.‌ مسعودِ راوی مرگ. مسعودِ روزنوشت‌های اینستاگرامی و گزارشگر لحظه به لحظه‌ی رفتن؛ خبرنگار پخش زنده‌ی ذره‌ذره آب‌شدن. غریب‌ترین مسعودی که دیده بودیم. 🔻سه از بین این پنج مسعود، سه‌تای اول را دوست‌تر می‌دارم. که نزدیک‌تر هم بودیم. مشغولیت‌های مسعود تهران از جنسی نبود که پسند من باشد. اما او داشت فضاهای جدیدی را تجربه می‌کرد. و همین ارزش داشت. دریغ که این تجربه‌اندوزی نیمه‌کاره ماند. «سوره» را خیلی‌کم دنبال می‌کردم و در همان اندازه هم منتقدش بودم. یک بار هم در نقد فصل سقیفه چند توییت زدم که او هم روی آنتن پاسخ داد. (از این بده بستان‌ها زیاد داشتیم. جدی‌ترین نقدها را به‌هم وارد می‌کردیم؛ بی‌پروا و تند. بدون آن‌که به رفاقت و صمیمیت‌مان خدشه‌ای وارد شود.) آن مسعودِ ‌آخری را هم نمی‌شناختم. جستارهای مرگش را اوایل با سختی می‌خواندم و از یک جایی به بعد کلاً‌ رها کردم و دیگر نخواندم. نمی‌دانم. شاید هیچوقت نخوانم. اذیت می‌شدم. نه به‌خاطر تلخی‌شان. به‌خاطر صراحت و بی‌پروایی نسبت به خودش. برای دیگران، راوی آن روایت‌ها لابد یک عارف مرگ‌اندیشِ بریده از تعلقات دنیا بود؛ یک فیلسوف که جایی بالاتر از دنیا نشسته و از حقایقی حرف می‌زند که کسی نمی‌بیند یا دوست ندارد ببیند. یک معلم مدرسه‌ی مرگ‌آگاهی (به تعبیر آقای آقایی). برای من اما راوی آن متن‌ها یک رفیق قدیمی بود. یک آشنا که گوشت و پوست و خون دارد/داشت و آن‌جور شمشیر کشیده و حتی با خود، با جسمش، با اطرافیانش، بی‌پروا ـ و دقیق‌تر: بی‌رحمانه ـ مواجهه می‌کرد. این را نمی‌توانستم ببینم و تحمل کنم. باوجود آن‌که خودش چنان خواسته بود. بیرون از توانم بود و هست. تحسین دیگران، غریبه‌ها، که در دلش ترحم داشت، آزاردهنده بود. عکس