21.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکنوازی او در آلبوم «نی نوا»ی حسین علیزاده بیتردید نوایی دیگر است، انگار که نغمهای آسمانی؛ همچنانکه همهی «نی نوا» حیرتانگیز بود و هست.
دقیقهای از اجرای نینوا را ببینید.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
#حسین_منزوی
متن #کپی
کتابخریدن و کتابخواندن را اگر یک کلانآیین یا جزو مناسکِ شخصی بهحساب بیاوریم، در دلِ خودش خردهآیینهایی دارد که عموماً قبل و بعدِ این دو عمل، انجامشان میدهیم. یکی از همین خردهآیینها، تماشا و تورقِ کتابهای تازهخریداریشده است.
کتابهایی را که دیروز و امروز خریدهام، گذاشتهام وسط خانه. چای ریختهام و با اینکه سردرد و خستگی امانم را بُریده، اما هیچ دلم نمیخواهد آیینِ کوچکِ شخصیِ تماشای کتابهای تازه و دمیْ دل به دلشان دادن را از دست بدهم.
در این خردهآیین، اگرچه خوب میدانی احتمالا بهاینزودی قرعهٔ خواندن به آنها نمیافتد و باید مدتی در قفسه بمانند تا بالاخره روزی خوانده شوند یا حتی شانس خواندنشان را تا آخرِ عمرت هم پیدا نمیکنی، اما انگار واجب کفایی است که نباید بیلمسکردن جلد و عطف، ورقزدن و چندخطی از آنها خواندن و...، بهراحتی به قفسهها بسپاریشان.
بهگمانم؛
خوگرفتن با دیگری هم چیزی شبیه به این خردهآیین است. همینقدر پرآهستگی، ناغافل و پیشبینیناپذیر.
قصد نداری چیزی را شروع کنی، خستهای، رمق نداری، میخواهی قد اصحاب کهف بخوابی و خوب میدانی که کتابِ تازه را باید بگذاری برای وقتِ تازهتر دیگری. اما چشم باز میکنی، میبینی چای از دهن افتاده و کتابی را که بهتازگی خودش را به تو نشان داده و عنوان و موضوعش، ششدانگِ هوش و حواست را بیهیچ تشویش و شتابی با خودش به دوردستهای درونیات بُرده، صفحه به صفحه نهتنها ورق زدهای؛ که بهشوقْ هم خواندهای.
#کتاب_نویسی
حرکت در مه
متن #کپی کتابخریدن و کتابخواندن را اگر یک کلانآیین یا جزو مناسکِ شخصی بهحساب بیاوریم، در دلِ خ
ایضاً همینطورم اما بهدلیل گرانی کتاب و خاصیت اصفهانی بودن کتابهای مذکور امانتی است نه ابتیاع شده.
🔺روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است
.
یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
.
پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور!
.
[امروز سالگرد آقا مسعود دیانی شاعر این شعر است. برایش فاتحه بخوانید.
کاملش را هم در وبلاگش بخوانید]
🔺ادامه شعر؛
قصهی میخ ها و قایق ها، انقلابی ترین منافق ها
دشمن تو همیشه بیرون نیست، چشم وا کن ببین در اطراف است
یادش بخیر…
دوران دانشجویی عاشق این دست اشعار بودیم.
کتاب سنگ و خشت شاعر افغانستانی، محمد کاظم کاظمی از دستمان نمیافتاد.
امشب به بهانه آقا مسعود یاد ایام افتادم!
🔺خدایش بیامرزد.
عجب دنیای زودگذری است!
خیلی زود ما هم خاطره میشویم و نوشتهها و وبلاگ و صفحات اینستا و تلگرام و توییترمان هم بهانه یاد کردن روز سالگردمان میشود.
…
«گاه حتی بلندی قرآن ، خدعهی آخر معاویه است
گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است»
#وحید_اشتری
حرکت در مه
🔺روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است . یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است
چشمهای سیاه و مرمری اش، بغض سنگ است و باز شفاف است
پیش فرمانده رفت مادر پیر، حاج محسن بیا و کاری کن!
یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
عطر پیراهنش رها در باد، روزنامه مچاله در دستش
باور فقر چشم ماتش نیست، پول این روزنامه اسراف است
توسعه – علم – حزب – آزادی ، در تلاقی تیترهای سیاه
بحث شد بین او راننده، دخترک! ساده ای! فقط لاف است!
خرد شد ذره ذره امیدش، حرفهای سخیف و تکراری
چقدر پیرمرد بی ادب است!؟ چقدر پیرمرد حرّاف است!؟
پسرک پوزخند تلخی زد، این هم از انقلابتان بابا!
شکم مایه دارها سیر است، دهن پا برهنه ها صاف است!
سرفه و خس خس پدر آنگاه ، چشمهای شکفته بر دیوار
عکس آقا، امام، یک جمله : انقلاب شما از الطاف است
روی موهای نوجوان لغزید، دست های پدر که مصنوعی ست
حرف امروز خوشگل بابا ، بیش از اندازه دور از انصاف است
پسرم! بر چکاد شانه ی تو، چشمه ی آفتاب می جوشد
آنک آنک خروش نسل شما، در تکاپوی سرخ اهداف است
پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور!
رشته رشته به غرب بسته شده ، ریش هایی که تا سر ناف است
قصهی میخ ها و قایق ها ، انقلابی ترین منافق ها
دشمن تو همیشه بیرون نیست ، چشم وا کن ببین در اطراف است
گاه حتی بلندی قرآن ، خدعهی آخر معاویه است
گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است
... وقت شام است، بحث را تمام کنید! جانمی جان! غذای مامانی
گرچه این سفره ها زگوشت تهی ست، قرمه سبزی هنوز با قاف است.....
مسعود دیانی
🔻 پس شب عید شده!
✍🏻 محمد خیرآبادی
اسنپ گیر نمیآمد و من مانده بودم گوشه خیابانی شلوغ و پر تردد که عابرانش حتی توی پیادهرو، جای رفت و آمد نداشتند و سرریز کرده بودند به سوارهرو. یک ربع گذشت تا اینکه بالاخره فرشته نجات از راه رسید. یک پراید مشکی مدل ۸۶-۸۷. به راننده میخورد که ۷۰ سالی داشته باشد. یک کت کهنه به تن داشت و یک کلاه لبهکوتاه برای پوشاندن سر بیمویش. ماشین بوی سیگار میداد، از آن بوهای ماندگار چندین و چند ساله که در داشبورد و روکش و صندلی و فرمان و دنده، خانه میکند. کمی شیشه را دادم پایین. هوای تازه به ماشین راه پیدا کرد. نه از رادیو خبری بود نه از موسیقی. راننده توی فکر بود و گاهی به سبیلهای پُرپشتش دست میکشید. در چنین مواقعی یکی باید از سنگینی فضا کم کند. این شد که به فکر حرفزدن افتادم. لابهلای صدای تلق و تولوق که از همه جای ماشین بلند شده بود، دنبال فرصتی میگشتم. دمدستیترین موضوع گرانی و شلوغی بازار و خیابان بود. همانها را بهانه کردم و گفتم: «خوب شد ماشین نیاوردم. توی این شلوغی شب عید آدم نمیکِشه به خدا. همین قیمتهای سرسامآور بسه که آدم دیوونه بشه». چرا گفتم «آدم نمیکِشه» و «آدم دیوونه میشه»؟ این خیلی بد است که گاهی مراقب حرف زدنم نیستم. حرف مثل تیر رها شده از کمان است، که جسته بود و کاریش نمیشد کرد. ادامه دادم: «خدا بهتون سلامتی بده که توی این ترافیک کار میکنید». احساس کردم ماله کشیدنم بیفایده بود. نکند گفتن آن حرف و یادآوری سختی و مشقت شغلش، او را ناراحت کرده باشد. خواستم بحث را عوض کنم و بگویم که همین سنت قدیمی نوروز چقدر خوبیها دارد و چقدر فرصت نفس کشیدن به ما میدهد و از این حرفها، اما جاش اینجا و وقتش الان نبود. از آن مهمتر سکوت طولانیاش بود که پشیمانم کرد.
از جیب بغل کُتش یک پاکت سیگار بیرون آورد و یک نخ آن را گذاشت بین دو لب و روشن کرد. دودش را بیرون داد و با صدایی پخته و لحنی آرام گفت: «پس شب عید شده!». رو کرد به آن طرف، نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و هیچ حرف دیگری نزد. دغدغهها و دلمشغولیهایم پیش کلام و صدا و نگاهش رنگ باخت و تا رسیدن به مقصد هیچ نگفتم.
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید!
📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهنگ و ادب دربارهٔ کتابه 🔥
از همهٔ شما مخاطبان پروپاقرص مضمون تشکر میکنیم که تا اینجا با ما همراه بودید. خبر اینکه قراره که تو نوروز امسال با کسانی همراه بشیم که از کتاب میگن؛ از اینکه چطور عاشق کتاب شدن و چه توصیههایی برای خوندن کتاب به ما دارن. گفتگوهای نوروزی مضمون طی سه یا چهار قسمت قراره منتشر بشن 😃
🎧 هر شب ساعت ۲۱ به کستباکس رادیو مضمون سر بزنین و «مضمون نوروزی» رو گوش کنین
https://castbox.fm/vb/682986306
حرکت در مه
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید! 📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهن
اولین قسمت مضمون نوروزی گفتوگو با رضا امیرخانی است.
خیلی جالب بود. از دست ندهید.
فرآیند بزرگ شدن
✏️ نرگس فتحعلیان
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. همه ی چیزها یکی یکی در نظرت کوچک و تکراری میشوند. از چشمت میافتند. همهی آن چیزهایی که زمانی آرزویشان را داشتی کوچک و بیرنگ و بیمعنی میشوند. بستنیها، اسباببازیها، خانهای که دراش بازی میکردی و موقع دویدن حس میکردی به انتهایش نمیرسی، آدم بزرگهایی که زمانی فکر میکردی برای خودشان کسی هستند، افکاری که فکر میکردی خیلی بزرگاند، لذتها، خوشیها، حتا رنجها، ثروت، و حتا علم. کم کم حقارت چیزهای عظیم را میبینی. خلاهای درون آدمها، ترکخوردگیهای دیوار، پوسیدگیهای افکار...
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. ما برای ادامه دادن به اندکی غلفت نیازمندیم. به اینکه وقتی بستنی را لیس میزنیم فکر کنیم خوشمزهترین اختراع بشر است. وقتی به آدمهای بزرگ نگاه میکنیم فکر کنیم آنها در ذهنشان اَبَرفکرهایی دارند که میشود تا ابد تویش غرق شد. به اینکه وقتی به افق آسمان نگاه میکنیم... نه خوشبختانه این یکی خیلی بزرگ است! تنها بزرگِ باقیمانده که میشود بهش خیره شد و از بزرگی و تعداد زیاد اشیای سیال در آن سوت زد! بازم خوبست که این یکی را داریم همچنان! پس بهتر است به جملهی بعد قید «روی زمین» را اضافه کنم!
خلاصه که کودک درونم از فرآیند بزرگ شدن «روی زمین» خوشش نمیآید. گاهی وسطِ فهمیدنِ چیزی تنهایم میگذارد و میرود پی بازیاش. فهمیده که تهِ فهمیدنْ هیچی نیست جز اینکه میفهمی آن موضوع هم چیز خاصی نبودهاست! ترجیح میدهد همچنان با بال و پر شوق در جهان تکراری بپرد و برای این کار عینک هراکلیتوس را دزدیده است و دائم به من یادآور میشود که گول جهان را نخور! هیچ کدامِ این تکراری ها شبیه قبلی نیست. به یک رودخانه نمیتوان دوبار وارد شد. تکرارها مثل پردهای است که صورت وجود را پوشانده. این پرده را کنار بزن و ببین که وجودْ هر لحظه رخی جدید مینمایاند و زیر این پرده چه دلبریها که نمیکند. بیهوده خودت را غرق حقارت دیدنها و دانستنها نکن. بزن بیرون از این بازی. بازی خودت را برپا کن.