حرکت در مه
متن #کپی کتابخریدن و کتابخواندن را اگر یک کلانآیین یا جزو مناسکِ شخصی بهحساب بیاوریم، در دلِ خ
ایضاً همینطورم اما بهدلیل گرانی کتاب و خاصیت اصفهانی بودن کتابهای مذکور امانتی است نه ابتیاع شده.
🔺روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است
.
یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
.
پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور!
.
[امروز سالگرد آقا مسعود دیانی شاعر این شعر است. برایش فاتحه بخوانید.
کاملش را هم در وبلاگش بخوانید]
🔺ادامه شعر؛
قصهی میخ ها و قایق ها، انقلابی ترین منافق ها
دشمن تو همیشه بیرون نیست، چشم وا کن ببین در اطراف است
یادش بخیر…
دوران دانشجویی عاشق این دست اشعار بودیم.
کتاب سنگ و خشت شاعر افغانستانی، محمد کاظم کاظمی از دستمان نمیافتاد.
امشب به بهانه آقا مسعود یاد ایام افتادم!
🔺خدایش بیامرزد.
عجب دنیای زودگذری است!
خیلی زود ما هم خاطره میشویم و نوشتهها و وبلاگ و صفحات اینستا و تلگرام و توییترمان هم بهانه یاد کردن روز سالگردمان میشود.
…
«گاه حتی بلندی قرآن ، خدعهی آخر معاویه است
گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است»
#وحید_اشتری
حرکت در مه
🔺روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است . یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است
چشمهای سیاه و مرمری اش، بغض سنگ است و باز شفاف است
پیش فرمانده رفت مادر پیر، حاج محسن بیا و کاری کن!
یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
عطر پیراهنش رها در باد، روزنامه مچاله در دستش
باور فقر چشم ماتش نیست، پول این روزنامه اسراف است
توسعه – علم – حزب – آزادی ، در تلاقی تیترهای سیاه
بحث شد بین او راننده، دخترک! ساده ای! فقط لاف است!
خرد شد ذره ذره امیدش، حرفهای سخیف و تکراری
چقدر پیرمرد بی ادب است!؟ چقدر پیرمرد حرّاف است!؟
پسرک پوزخند تلخی زد، این هم از انقلابتان بابا!
شکم مایه دارها سیر است، دهن پا برهنه ها صاف است!
سرفه و خس خس پدر آنگاه ، چشمهای شکفته بر دیوار
عکس آقا، امام، یک جمله : انقلاب شما از الطاف است
روی موهای نوجوان لغزید، دست های پدر که مصنوعی ست
حرف امروز خوشگل بابا ، بیش از اندازه دور از انصاف است
پسرم! بر چکاد شانه ی تو، چشمه ی آفتاب می جوشد
آنک آنک خروش نسل شما، در تکاپوی سرخ اهداف است
پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور!
رشته رشته به غرب بسته شده ، ریش هایی که تا سر ناف است
قصهی میخ ها و قایق ها ، انقلابی ترین منافق ها
دشمن تو همیشه بیرون نیست ، چشم وا کن ببین در اطراف است
گاه حتی بلندی قرآن ، خدعهی آخر معاویه است
گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است
... وقت شام است، بحث را تمام کنید! جانمی جان! غذای مامانی
گرچه این سفره ها زگوشت تهی ست، قرمه سبزی هنوز با قاف است.....
مسعود دیانی
🔻 پس شب عید شده!
✍🏻 محمد خیرآبادی
اسنپ گیر نمیآمد و من مانده بودم گوشه خیابانی شلوغ و پر تردد که عابرانش حتی توی پیادهرو، جای رفت و آمد نداشتند و سرریز کرده بودند به سوارهرو. یک ربع گذشت تا اینکه بالاخره فرشته نجات از راه رسید. یک پراید مشکی مدل ۸۶-۸۷. به راننده میخورد که ۷۰ سالی داشته باشد. یک کت کهنه به تن داشت و یک کلاه لبهکوتاه برای پوشاندن سر بیمویش. ماشین بوی سیگار میداد، از آن بوهای ماندگار چندین و چند ساله که در داشبورد و روکش و صندلی و فرمان و دنده، خانه میکند. کمی شیشه را دادم پایین. هوای تازه به ماشین راه پیدا کرد. نه از رادیو خبری بود نه از موسیقی. راننده توی فکر بود و گاهی به سبیلهای پُرپشتش دست میکشید. در چنین مواقعی یکی باید از سنگینی فضا کم کند. این شد که به فکر حرفزدن افتادم. لابهلای صدای تلق و تولوق که از همه جای ماشین بلند شده بود، دنبال فرصتی میگشتم. دمدستیترین موضوع گرانی و شلوغی بازار و خیابان بود. همانها را بهانه کردم و گفتم: «خوب شد ماشین نیاوردم. توی این شلوغی شب عید آدم نمیکِشه به خدا. همین قیمتهای سرسامآور بسه که آدم دیوونه بشه». چرا گفتم «آدم نمیکِشه» و «آدم دیوونه میشه»؟ این خیلی بد است که گاهی مراقب حرف زدنم نیستم. حرف مثل تیر رها شده از کمان است، که جسته بود و کاریش نمیشد کرد. ادامه دادم: «خدا بهتون سلامتی بده که توی این ترافیک کار میکنید». احساس کردم ماله کشیدنم بیفایده بود. نکند گفتن آن حرف و یادآوری سختی و مشقت شغلش، او را ناراحت کرده باشد. خواستم بحث را عوض کنم و بگویم که همین سنت قدیمی نوروز چقدر خوبیها دارد و چقدر فرصت نفس کشیدن به ما میدهد و از این حرفها، اما جاش اینجا و وقتش الان نبود. از آن مهمتر سکوت طولانیاش بود که پشیمانم کرد.
از جیب بغل کُتش یک پاکت سیگار بیرون آورد و یک نخ آن را گذاشت بین دو لب و روشن کرد. دودش را بیرون داد و با صدایی پخته و لحنی آرام گفت: «پس شب عید شده!». رو کرد به آن طرف، نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و هیچ حرف دیگری نزد. دغدغهها و دلمشغولیهایم پیش کلام و صدا و نگاهش رنگ باخت و تا رسیدن به مقصد هیچ نگفتم.
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید!
📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهنگ و ادب دربارهٔ کتابه 🔥
از همهٔ شما مخاطبان پروپاقرص مضمون تشکر میکنیم که تا اینجا با ما همراه بودید. خبر اینکه قراره که تو نوروز امسال با کسانی همراه بشیم که از کتاب میگن؛ از اینکه چطور عاشق کتاب شدن و چه توصیههایی برای خوندن کتاب به ما دارن. گفتگوهای نوروزی مضمون طی سه یا چهار قسمت قراره منتشر بشن 😃
🎧 هر شب ساعت ۲۱ به کستباکس رادیو مضمون سر بزنین و «مضمون نوروزی» رو گوش کنین
https://castbox.fm/vb/682986306
حرکت در مه
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید! 📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهن
اولین قسمت مضمون نوروزی گفتوگو با رضا امیرخانی است.
خیلی جالب بود. از دست ندهید.
فرآیند بزرگ شدن
✏️ نرگس فتحعلیان
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. همه ی چیزها یکی یکی در نظرت کوچک و تکراری میشوند. از چشمت میافتند. همهی آن چیزهایی که زمانی آرزویشان را داشتی کوچک و بیرنگ و بیمعنی میشوند. بستنیها، اسباببازیها، خانهای که دراش بازی میکردی و موقع دویدن حس میکردی به انتهایش نمیرسی، آدم بزرگهایی که زمانی فکر میکردی برای خودشان کسی هستند، افکاری که فکر میکردی خیلی بزرگاند، لذتها، خوشیها، حتا رنجها، ثروت، و حتا علم. کم کم حقارت چیزهای عظیم را میبینی. خلاهای درون آدمها، ترکخوردگیهای دیوار، پوسیدگیهای افکار...
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. ما برای ادامه دادن به اندکی غلفت نیازمندیم. به اینکه وقتی بستنی را لیس میزنیم فکر کنیم خوشمزهترین اختراع بشر است. وقتی به آدمهای بزرگ نگاه میکنیم فکر کنیم آنها در ذهنشان اَبَرفکرهایی دارند که میشود تا ابد تویش غرق شد. به اینکه وقتی به افق آسمان نگاه میکنیم... نه خوشبختانه این یکی خیلی بزرگ است! تنها بزرگِ باقیمانده که میشود بهش خیره شد و از بزرگی و تعداد زیاد اشیای سیال در آن سوت زد! بازم خوبست که این یکی را داریم همچنان! پس بهتر است به جملهی بعد قید «روی زمین» را اضافه کنم!
خلاصه که کودک درونم از فرآیند بزرگ شدن «روی زمین» خوشش نمیآید. گاهی وسطِ فهمیدنِ چیزی تنهایم میگذارد و میرود پی بازیاش. فهمیده که تهِ فهمیدنْ هیچی نیست جز اینکه میفهمی آن موضوع هم چیز خاصی نبودهاست! ترجیح میدهد همچنان با بال و پر شوق در جهان تکراری بپرد و برای این کار عینک هراکلیتوس را دزدیده است و دائم به من یادآور میشود که گول جهان را نخور! هیچ کدامِ این تکراری ها شبیه قبلی نیست. به یک رودخانه نمیتوان دوبار وارد شد. تکرارها مثل پردهای است که صورت وجود را پوشانده. این پرده را کنار بزن و ببین که وجودْ هر لحظه رخی جدید مینمایاند و زیر این پرده چه دلبریها که نمیکند. بیهوده خودت را غرق حقارت دیدنها و دانستنها نکن. بزن بیرون از این بازی. بازی خودت را برپا کن.
رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده آیه یکم
فیض مشرقی طایفهای دید سخت پریشان که دعوی ایمان دارند اما روزگاری نابسامان. اکابر قوم در منبر و محراب خلایق را پند میدهند اما در خلوت ریشههای الفت بریده است و احدی درکمند اعتماد نیست. دیوانیان در تهنیت و تعزیت سعی بلیغ دارند و آفاق ملک پوشیده از حکمت و منقبت آل رسول، اما رعیت را بسلطان، زن را بشوهر، فرزند را به پدر، همسایه را به همسایه، خویش را بقوم و بالجمله دیّاری را اعتماد نیست.
مریدی گفت: چگونه است طالع این قوم که در ناصیه همه ذکر کتاب و ورد رسول است اما روزگارشان سیاه و ملول !
فیض گفت: این خلایق را قول و پیمان سست است و کسی را وفای بعهد نیست.
مرید گفت: مگر نه اینکه صورت ایمانی دارند ؟
فیض گفت: صورت ایمان دارند و سیرت اخلاق نه. عهدووفا ایمان درون میطلبد نه ارکان برون. اکابر قوم زنبور بی عسلند و کافه ارکان حکومت واعظان بی عمل، زین سبب کسی را دغدغه عهد و پیمان نیست !
فضائل القوم فی شوارق الصوم / اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
حرکت در مه
رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده
این متن خوشگل از کیه؟ کسی اطلاع دارد ؟
🚬
#زن
حسین قدیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانمها که تا در زندگی دچار بحران میشوند، غصهی خود را تبدیل به قصهی مجازستان میکنند؟ من هرگز نمیخواستم دربارهی این مسئله بلکه مصیبت اینقدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامهنگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بیخود حزباللهیها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزباللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان همسرم معرفی میکنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانمهای آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از #فاطمه جدا شدهام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزدهام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگیام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بلکه پست میگذارد و مرا با همان صفاتی مینوازد که سوپرسایبریها به من نسبت میدهند؛ منجمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو مینویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زنها جمع شود با نگاه ایدئولوژیکشان به جمهوری اسلامی؛ آنوقت من حتی از صحت و هادی هم مظلومتر میشوم. باری هرگز نمیخواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمیکرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمیکنم در این ماجرا که آنجور دیو میساخت و هنوز هم دیو میسازد از من در پیجش. نه! نمیخواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیشتر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانهوار! آنقدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بیکاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همهی دار و ندارم را که خانهام بود، به نامش کردم. خانهام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانهای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم میگفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم میخواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنهای شده بود؟ هفتهای یک بار از مخاطبان پیجش میخواهد که او را به خاطر نوشتههای من سرزنش نکنند! هی هم تأکید میکند به جداییمان! کاش بابت نوشتههای من جهنمی، فاطمهی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده...
▪️
خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصیشان برمیدارند که در سفرند و دارند دور دریاچهی شورابیل با زنشان دوچرخهی دوترکه سوار میشوند ولی خانمها طلاقشان را جیغ میزنند! میدانید؛ در جامعهی شهره به مردسالار ایران، بدبختتر از زنها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصیام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه میگوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم...
▪️
من با بچههای روزنامهدیواری حق راحت بودم. نمیخواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زنهای غیر نمیدانم ولی همهی بچههای مجله میدانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانهروز لطف میکرد و در محل کارم در پاستور میماند؛ همان خانهای که همسایههایش میآمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد میزنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست میخواهد...
▪️
همان روزهایی که مشاوران قالیباف داشتند از مال و منال باقر بالا میرفتند، دغدغهی من آموزش نویسندگی به نوجوانها بود. یکیشان میگفت: پنج سال در دانشکدهی فارس و صدا و سیما اینقدری روزنامهنگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقهای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم...
▪️
تو عشق عاقلانه میخواستی از کسی که #دیوانه بود. مرا ببخش فاطمه...
#حق
#حسین_قدیانی
🍂