رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده آیه یکم
فیض مشرقی طایفهای دید سخت پریشان که دعوی ایمان دارند اما روزگاری نابسامان. اکابر قوم در منبر و محراب خلایق را پند میدهند اما در خلوت ریشههای الفت بریده است و احدی درکمند اعتماد نیست. دیوانیان در تهنیت و تعزیت سعی بلیغ دارند و آفاق ملک پوشیده از حکمت و منقبت آل رسول، اما رعیت را بسلطان، زن را بشوهر، فرزند را به پدر، همسایه را به همسایه، خویش را بقوم و بالجمله دیّاری را اعتماد نیست.
مریدی گفت: چگونه است طالع این قوم که در ناصیه همه ذکر کتاب و ورد رسول است اما روزگارشان سیاه و ملول !
فیض گفت: این خلایق را قول و پیمان سست است و کسی را وفای بعهد نیست.
مرید گفت: مگر نه اینکه صورت ایمانی دارند ؟
فیض گفت: صورت ایمان دارند و سیرت اخلاق نه. عهدووفا ایمان درون میطلبد نه ارکان برون. اکابر قوم زنبور بی عسلند و کافه ارکان حکومت واعظان بی عمل، زین سبب کسی را دغدغه عهد و پیمان نیست !
فضائل القوم فی شوارق الصوم / اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
حرکت در مه
رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده
این متن خوشگل از کیه؟ کسی اطلاع دارد ؟
🚬
#زن
حسین قدیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانمها که تا در زندگی دچار بحران میشوند، غصهی خود را تبدیل به قصهی مجازستان میکنند؟ من هرگز نمیخواستم دربارهی این مسئله بلکه مصیبت اینقدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامهنگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بیخود حزباللهیها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزباللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان همسرم معرفی میکنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانمهای آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از #فاطمه جدا شدهام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزدهام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگیام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بلکه پست میگذارد و مرا با همان صفاتی مینوازد که سوپرسایبریها به من نسبت میدهند؛ منجمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو مینویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زنها جمع شود با نگاه ایدئولوژیکشان به جمهوری اسلامی؛ آنوقت من حتی از صحت و هادی هم مظلومتر میشوم. باری هرگز نمیخواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمیکرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمیکنم در این ماجرا که آنجور دیو میساخت و هنوز هم دیو میسازد از من در پیجش. نه! نمیخواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیشتر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانهوار! آنقدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بیکاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همهی دار و ندارم را که خانهام بود، به نامش کردم. خانهام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانهای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم میگفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم میخواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنهای شده بود؟ هفتهای یک بار از مخاطبان پیجش میخواهد که او را به خاطر نوشتههای من سرزنش نکنند! هی هم تأکید میکند به جداییمان! کاش بابت نوشتههای من جهنمی، فاطمهی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده...
▪️
خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصیشان برمیدارند که در سفرند و دارند دور دریاچهی شورابیل با زنشان دوچرخهی دوترکه سوار میشوند ولی خانمها طلاقشان را جیغ میزنند! میدانید؛ در جامعهی شهره به مردسالار ایران، بدبختتر از زنها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصیام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه میگوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم...
▪️
من با بچههای روزنامهدیواری حق راحت بودم. نمیخواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زنهای غیر نمیدانم ولی همهی بچههای مجله میدانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانهروز لطف میکرد و در محل کارم در پاستور میماند؛ همان خانهای که همسایههایش میآمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد میزنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست میخواهد...
▪️
همان روزهایی که مشاوران قالیباف داشتند از مال و منال باقر بالا میرفتند، دغدغهی من آموزش نویسندگی به نوجوانها بود. یکیشان میگفت: پنج سال در دانشکدهی فارس و صدا و سیما اینقدری روزنامهنگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقهای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم...
▪️
تو عشق عاقلانه میخواستی از کسی که #دیوانه بود. مرا ببخش فاطمه...
#حق
#حسین_قدیانی
🍂
هدایت شده از dinonline دینآنلاین
رمضان هفدهم: ریـــــاکاری
أَرَأَيْتَ الَّذي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ... الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ / سوره ماعون
زاهدی گریخته از شهر و رمیده از خلق در زاویه هرات نان جو میخورد و مناجات خواجه میخواند. فیض مشرقی را شوق دیدار او دست داد و سبب عزلت پرسید. گفت: چیزی از باطن خلایق نمانده است، مردمان آلوده ظاهرند، هوای شهر خفقان آرد و من به ملکوت باطن گریختهام.
فیض گفت: ظاهر، صورت باطن است و رکاکت ظاهر از رذالت باطن. مردمان سودا میکنند متاعی را که مشتری دارد. روزگار شرک آلودی ست.
زاهد گفت: حیّاکالله، مشتری اطوار این مردم خدا نیست. تا بازار منزلت و وجاهت ایشان گرم است خدا را چه حاجت است !
فیض گفت: تا چشم و دلِ سودایی سیر شود، اخلاص ارزان میفروشند و شرکِ ریا گران میخرند !
امان از داوری خلایق ! مردمان شوق کمال ظاهر دارند و برای پسندِ خاطر، خطر میکنند: خطر دلالی رضایت، شهوت رؤیت و خدعه عزت !
زاهد گفت: هر طایفه را که کمالِ تربیت نبود اما جلالِ شوکت و فساد دولت بود، خودنمایی تباه میکند.
فضائل القوم فی شوارق الصوم / اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
رمضان هجدهم: تـــوبه
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً / سوره تحریم آیه ۸
بر اهالی قاهره فسق میرفت از پی فجور و ظلم بر سر جور، مردمان سخت نومید. واعظی پیوسته در گوشهای بسته میخواند که: آی جماعت درهای رحمت خداوند بازست، دور مروید، همینجاست، بازآیید، مشتریست، منتظر، مهربان... دلیری کنید، هم یکی از شمایان نصوحی کند قومی را کافیست.
حمیّـتی نبود و معاصی زَفت و درشت چندان اهالی را خیره کرده بود که کسی را گمان رحمت و آمرزش نمیرفت.
هریکی با تسخر و ریشخند از گوشهای میگفت: اگر ما را رب غفّـاری بود روزگار این نبود. این دورهگرد ریشاییل، ژاژ میگوید، خدا کو؟!
مجنون مغربی بر اشکوبه بازار نشسته بود شاهد ماجرا گفت: این مدعیان نشنیدهاند که رسن بازان زُنّاربسته و دلّاکان خوکدانی توبه کرده و پیش از آهنگ رحیل، باربستهاند. خطرکنید و پیش آیید. توبه رزق سیاه رویان است. بشتابید، درها بروی همه بازست، از پیشینه بِبُرّید، امید بورزید و پای وعده بایستید. اگر این همه کردید و باز سیه روز ماندید مرا از چند اشکوبه بزیر افکنید.
فضائلالقوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
رمضان نوزدهم: عُـجْـب و خودپسندی
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ / یوسف. ۵۳
درویشی در کوی اعیان سمرقند اهالی را آواز میداد که: بدگمانی بد است الا درحق خویش. خویشتن را مبینید تا دیگران را ببینید. ای شاخ نشینان، با کمالات نداشته خود را هلاک مکنید. کمالات داشته را هم به میزان دیگران ببرید تا عیار زنند. با خود خلوت و نفس را محاکمه کنید اگر وجدان بیدار دارید. خوشبینیِ خویشبین شما را از هم گرفت و به شیطان باطن سپرد. خود را متهم کنید، با خود درآویزید و بر خود بشورید که جهان از شما آغاز میشود.
یکی از مریدان فیض گفت: این ایلغار اعتماد است و تخریب خویش !
فیض شنید و زیرلب خواند: اعتماد پایدار از بدبینی آغاز میشود. چون خلایق وارونه میروند خویش را در لاهوت و دیگران در ناسوت میبینند !
فضائل القوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
رمضان بیستم: بخــشـندگی
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ. آل عمران ۱۳۴
خواجه طوس را خدای نعمت تمام کرده بود و اسباب حشمت و شوکت بکمال. طرفه اما، خدم و حشم و ضیاع و عقار مُلک وی رشک اهالی را که احسان خواجه بدیشان رسیده و بند سخا تنیده بود، میانگیخت.
مجنون مغربی در هارونیه بر سنگی نشسته و میدید که کروفر بخشش خواجه، مردمان را از فسوس خالی نبود و هرکه را میداد، آهی مینهاد.
غلام خواجه در گوش مجنون نجوا کرد که: جماعت را دهش نشاید که هرچه دهی، ساز میزنند.
مجنون گفت: خاموش، سرّ ماجرا در شهرتطلبی و نامجویی است. سخاوت مرده ریگ هر صراف و نوخاسته نیست. سخا پنهانی است، از گزیده مالست، بی منت و رشوت است. خواجگان نورسیده را سخاوت، مجرای شوکت در چشم خلایق است اما مردان خدای را اسباب تقرب. آنها بزرگی از مردم میجویند و اینها از رب ودود. طایفه را ان اندازه هوشیاری هست که تمیز دهد !
فضائل القوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
عصر سیزدهبهدر بود و ما از کنار رودخانه پرآبِ زایندۀ اصفهان آمده بودیم خانه. نشسته بودیم لبِ ایوان. آن اولین خانهمان بود که چندین بار خوابش را دیدهام با مرحوم پدر. هرکسی چیزی میگفت. لحظهای نگاه کردم به گذشتن دوران تعطیلات به دورهمیها و به اینکه یکی از داداشهام باید میرفت مشرق دیگری شمال. غم عالم ریخت توی جانم. آن لحظه را هیچوقت فراموش نمیکنم. آن صحنه و آن لحظه انگار فهمیدم فراق هم جزوی از این دنیاست و ما چارهای از آن نداریم. حالا امروز هم بعد تمام شدن دورهمیها و تعطیلات و رفتن فامیل به شهرهای خودشان انگار پرتوی از همان حس در من تجلی کرده.
هدایت شده از مجله الکترونیکی اخوت
🔰کوتاهترین خطبۀ نماز جمعه...
📌شیخ محمود الحسنات:
«اگر ۳۰ هزار شهید، ۷۰ هزار مجروح و دو میلیون آواره فلسطینی، نتواند امت را بیدار کند؛
حرفهای من چه کار میتواند بکند؟!!
نماز را اقامه کنید...»
پ.ن: محمود سلمان جبرئیل الحسنات، واعظ و نویسنده فلسطینی، مقیم ترکیه و بزرگ شده در نوار غزه است. وی در سال ۲۰۰۶ در رقابتی در زمینۀ فن بیان عمومی در فلسطین مقام اول را به دست آورد و در ۲۷ آوریل ۲۰۱۸ بهعنوان بهترین خطیب جهان عرب و جهان اسلام انتخاب شد و نام «خطیب الفقراء» را به خود اختصاص داد.
┄┄┅┅┅┅┅┅ ✦ ┅┅┅┅┅┅┄┄
💠 @okhowahmag
┄┄┅┅┅┅┅┅ ✦ ┅┅┅┅┅┅┄┄
بی ره رفتن، رموز میاندیشی
برفیست که در تموز میاندیشی
مردان جهان هزار عالم رفتند
تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی
عطار
خب خیلی سخت است یک روز صبح پا بشوی با دخترت بروی تفریح و ظهر بی او برگردی و فردایش به خاکش بسپاری. همین قدر راحت و ناگهانه. شگفتانه روزگار برای یکی از همکارانمان و سال جدید ما زیر سایه این خبر شروع شد. دیروز هم دانشآموزها شروع کردند به مدیرشان تسلی دادن که «مدیر محبوب ما، تسلیت تسلیت» اما هیچ کدام از اینها و اشکها و غمها دختر نوجوانش نمیشود و تازه زندگی با دخترش شروع میشود در عالم دیگر. نجوا کردن و به فکر افتادن و دلتنگ شدن و اشک ریختن ... گمان بکن رفته شهری دیگر تا کی؟ تا سرانجامی که نوبت خودت میرسد، لحظات آخر. زندگیات دارد میرسد به سرانجام و همه چیز برایت مرور میشود. آنجاست که پریسا میآید دیدنت و دوباره هم را میبینید و در بغل میگیرید.
اگر کسی از عزیزان تمایل دارد عضو گروه خواندن و نوشتن شود که در آن هیچ کاری نمیکنیم جز گزارش دادن خواندنها و نوشتنهایمان به من پیام بدهد:
@hsnebr