ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی.❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#دخترشینا 📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟ چرا سربهسرم میگذاری؟!😳»
یکدفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»😭
این اولین باری بود که این حرف را میزدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشهای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگانلنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم♡ قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»😔
ــــــــــــــــــــــــ
#دخترشینا #عاشقونه_شهدایی
★᭄ꦿ↬ @hasibaa2 📲
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یك عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشك ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.😭
ــــــــــــــــــــــــ
#دخترشینا #عاشقونه_شهدایی
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
💠|بریده اے از #یــادت_باشد
#دختر_شینا
📌ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب #دخترشینا 📗به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛🥺
❤️ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم.😔
😭 صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. 😥
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب #دخترشینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت:
حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه. 😭
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
📗 #دخترشینا
📕 #یادت_باشد #عاشقونه_شهدایی
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu 🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
بسمهتعالی
رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان؛
و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنجهای توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامهی جهاد دشوارش باز دارد.
جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود.
تقریظ #حضرت_آیت_الله_خامنه_ای حفظ الله بر #کتاب_دختر_شینا
همه ما از این آدما تو زندگیمون داریم
آدمایی که الکی و تکراری حالتون را میپرسن
که آخرِ تلفن، آدرسِ فلان جا و تلفنِ فلان دوست
رو میگیرن و خلاصه دلیلِ الو گفتنشان
خودِ خودت نیستی.🥴
اما من عاشقِ اونایی هستم که شاید ماهی یکبار، اسمشون
روی موبایلت میافته، یا چند روزی یه بار بهت پیام بدن اما وقتی اسمش رو
روی صفحه تلفنت میبینی یا پیامشو... «خیالت از زندگی»
جمع میشه!
اونایی که: عمقشون با تو معلومه.
اونایی که قرار نیس بابتِ احوال
نپرسیدنها سوال پیچت کنن،
اوناییکه وقتی بعد از هر چندوقت که باشه وقتی میگی الو یا تایپ میکنی سلااام..
این رو نمیشنوی یا نمیخونی: نباید یه حالی ازمون بپرسی...؟!
اونا میگن: «تماس گرفتم یا پیام دادم حالت رو بپرسم»
[آخ که چه دوست داشتنی ان ای آدما]
👤صابر ابر
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#دزد_و_شاهزاده📘
داستان «دزد و شاهزاده»، روایتی از زَرعِه یکی از ماموران عمر سعد و پسری به نام پیمان است. این مامور خشن و بیرحم با سربازان تحت فرمانش جلوی رودخانه فرات در کربلا می ایستند و نمیگذارند امام حسین و یارانش، مشکهایشان را از آب فرات پر کنند. امام او را نفرین میکند و او پس از واقعه عاشورا دچار بیماری تشنگی میشود و هرچقدر آب مینوشد عطشش برطرف نمیشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ربیع_الاول
🟢قیمت کتاب 160/000 ت
🔴قیمت با #تخفیف_ویژه 145/000 ت
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#دزد_و_شاهزاده📘 داستان «دزد و شاهزاده»، روایتی از زَرعِه یکی از ماموران عمر سعد و پسری به نام پیمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
در کتاب دزد و شاهزاده نویسنده با الهام از این داستان زرعه را وارد دنیای امروز ما میکند تا با اسیر گرفتن پسری به نام پیمان از عصر و زمانه ما و تحفه بردنش برای ابن زیاد پولی برای درمان عطش بیپایانش به چنگ آورد. پیمان اما از چنگ زرعه میگریزد و در شهر کوفه سرگردان میشود…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک انگشتر عقیق داشت که همیشه دستش بود. شب عملیات آب آشامیدنیشان، گلآلود بوده. انگشترش را در ظرف آب میاندازد تا جرم آب را بگیرد. هرکسی جرعهای مینوشد. آخرین نفر ته ظرف را در تاریکی بیابان، میپاشد و انگشتر گم میشود. داوود مقابل شرمندگیاش میگوید: مگه قرارِ انگشتر همیشه دست آدم، بمونه؟ آن انگشتر آخرین و کوچکترین تعلقش در این دنیا بود. آن شب از آن هم دل برید.
#شهید_داوود_خالقی_پور
#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
ــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•