eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
641 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
💠|بریده اے از 📌ما لقا را به بقا بخشیدیم... به واسطه دوستم کتاب 📗به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را می‌خواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛🥺 ❤️ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می‌کشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم می‌توانستم ببینم.😔 😭 صفحه به صفحه می‌خواندم و مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. 😥 به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه. 😭 آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمی‌کردم ... 📗 📕 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu 🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
بسمه‌تعالی رحمت خدا بر این بانوی صبور و با‌ایمان؛ و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنجهای توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه‌ی جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود. تقریظ حفظ الله بر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه ما از این آدما تو زندگی‌مون داریم آدمایی که الکی و تکراری حالتون را می‌پرسن که آخرِ تلفن، آدرسِ فلان جا و تلفنِ فلان دوست رو می‌گیرن و خلاصه دلیلِ الو گفتنشان خودِ خودت نیستی.🥴 اما من عاشقِ اونایی هستم که شاید ماهی یکبار، اسمشون روی موبایلت می‌افته، یا چند روزی یه بار بهت پیام بدن اما وقتی اسمش رو روی صفحه تلفنت می‌بینی یا پیامشو... «خیالت از زندگی» جمع می‌شه! اونایی که: عمقشون با تو معلومه. اونایی که قرار نیس بابتِ احوال نپرسیدن‌ها سوال پیچت کنن، اونایی‌که وقتی بعد از هر چندوقت که باشه وقتی می‌گی الو یا تایپ میکنی سلااام.. این رو نمی‌شنوی یا نمیخونی: نباید یه حالی ازمون بپرسی...؟! اونا میگن: «تماس گرفتم یا پیام دادم حالت رو بپرسم» [آخ که چه دوست داشتنی ان ای آدما] 👤صابر ابر ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📘 داستان «دزد و شاهزاده»، روایتی از زَرعِه یکی از ماموران عمر سعد و پسری به نام پیمان است. این مامور خشن و بی‌رحم با سربازان تحت فرمانش جلوی رودخانه فرات در کربلا می ایستند و نمی‌گذارند امام حسین و یارانش،‌ مشک‌هایشان را از آب فرات پر کنند. امام او را نفرین می‌کند و او پس از واقعه عاشورا دچار بیماری تشنگی می‌شود و هرچقدر آب می‌نوشد عطشش برطرف نمی‌شود. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 160/000 ت 🔴قیمت با 145/000 ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#دزد_و_شاهزاده📘 داستان «دزد و شاهزاده»، روایتی از زَرعِه یکی از ماموران عمر سعد و پسری به نام پیمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ در کتاب دزد و شاهزاده نویسنده با الهام از این داستان زرعه را وارد دنیای امروز ما می‌کند تا با اسیر گرفتن پسری به نام پیمان از عصر و زمانه ما و تحفه بردنش برای ابن زیاد پولی برای درمان عطش بی‌پایانش به چنگ آورد. پیمان اما از چنگ زرعه می‌گریزد و در شهر کوفه سرگردان می‌شود… ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یک انگشتر عقیق داشت که همیشه دستش بود. شب عملیات آب آشامیدنی‌شان، گل‌آلود بوده. انگشترش را در ظرف آب می‌اندازد تا جرم آب را بگیرد. هرکسی جرعه‌ای می‌نوشد. آخرین نفر ته ظرف را در تاریکی بیابان، می‌پاشد و انگشتر گم می‌شود. داوود مقابل شرمندگی‌اش می‌گوید: مگه قرارِ انگشتر همیشه دست آدم، بمونه؟ آن انگشتر آخرین و کوچکترین تعلقش در این دنیا بود. آن شب از آن هم دل برید. ــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔 ده ماه پیش بود رفته بود خونه حاج خانم...😭 📖 کتاب رو از حاج خانم هدیه گرفتن 🛑 شاید این روز‌ها حاج خانم به عکس یادگاری با شهید رئیسی نگاه می‌کنه و در ذهنش تصور می‌کنه پسر چهارمش هم شهید شده. پسر چهارمی که‌ یه ملت عاشقش بود...🥺 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 💠 مادرانه ترین کتاب دفاع مقدس 🍂روایت زندگی مادر شهیدان خالقی پور؛ کتابی سرشار از روایت‌های بارانی و آسمانی، روایت‌های ناب مادرانه... 💌 برشی از کتاب: دیگر مطمئن شدم چه به روزم آمده. خبری که چهل روز منتظر شنیدنش بودم، حالا داشت خفه ام می کرد. تنم از باد سرد پاییز سوزن سوزن می شد. در را بستم و داخل آمدم. خانه مان به نظرم خیلی خلوت آمد؛ سرد و خسته. سکوت مثل یک مار سیاه رویش چنبره زده بود. خودم را از پله ها بالا کشیدم. داغ خبر دلم را می چزاند. آرام نداشتم. دهانم خشک و تلخ شده بود. دوستم، خانم آقایی مهمانم بود. مبهوت نگاهم می کرد تا حرفی بزنم. زهرا و عزیز هم چشم به دهان من دوخته بودند. دلم نیامد چیزی بگویم. نمی توانستم بنشینم. 📖 درگاه این خانه بوسیدنی است 🖊️ به قلم: زینب عرفانیان ــــــــــــــــــــــــ قیمت کتاب 70/000ت قیمت با تخفیف 65/000 ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📗عمار حلب خاطرات شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی ❤ 🌸🌱شهید محمد حسین محمدخانی اصالتی یزدی دارد اما به تاریخ 9 تیرماه 1364 شمسی در تهران متولد شده است. وی سال های دانشجویی خود را در رشته ی مهندسی عمران در یزد سپری کرد و از فعالان بسیج دانشجویی بود. محمدحسین به صورت داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت در سوریه ملحق شد و سرانجام به تاریخ 16 آبان 1394 شمسی، طی نبرد با مزدوران سعودی و پیروان اسلام آمریکایی، در عملیات محرم، خلعت شهادت پوشید. ـــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 170/000 قیمت با تخفیف 160/000🔴 ↬ @hasibaa2 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
شهیدی که  بعد از شهادتش گفت: کمرم شکست؛ رشادت‌ ها و شجاعت‌ های شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه می‌ گذاشتم و می گفتم مراقب خودتان باشید. ــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بعد از 99 روز! آرزویش بود بی‌سر باشد مثل اربابش. پیشانی‌اش یک تکه یخ بود. دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش.😭 تازه هشت ماهش شده بود. 🥀 یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام. وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش. ــــــــــــــــــــــــ .... ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج😭. مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود. توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا می کرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد.»💔 ــــــــــــــــــ .... ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 دهه هفتادی بودی و توی ۲۰ سالگی شهید شدی. یعنی در اوج جوانی. ☘️ شیطنتِ هم‌سن‌وسال‌های خودت را داشتی؛ اما با شهادت در راه دفاع از حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام عاقبت‌بخیر شدی. 📖 حالا کتابت برای چهاردهمین‌بار چاپ شده.کتابی که از سرگذشتت، از عمر کوتاه ولی پُربارت حرف می‌زند. 📘 را می‌گویم. 🤔 راستی! یک روز بعد از حیرانی، بر آدم چطور می‌گذرد 🟢قیمت کتاب 180/000ت 🔴قیمت با تخفیف 170/000ت ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🌹 شهید مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! 🔺محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت. اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد. 📖 یک روز بعد از حیرانی @hasebabu
همه گریه می‌کردند جز مامان‌فاطمه. انگار گریه‌کردنش هنوز زود بود. گفته بود: «چرا گریه می‌کنید؟ محمدرضا می‌خواست داماد بشه، حالا شهید شده. شهیدشدن که از دامادشدن بهتره.» مهدیه بی‌صدا اشک می‌ریخت و برای آرام‌شدن دل خودش زمزمه می‌کرد: «الا بِذِکرِالله تَطمَئِنّ القُلوب.» ـــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📘 با 160/000 ت🔥 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
✍: نشسته بودم گوشه ی رواق که سخنران گفت: (اینجا جاییه که می تونن چیزی که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن،....) 🥺 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•