4_6037399089484664863.mp3
11.41M
نماهنگ جان سوز "بیمردم"
🎤 بانوای مهدی رسولی
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
📍مراسم تشییع پیکر مطهر شهدای گمنام
( همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها)
⏰ زمان : یکشنبه ، ۲۶ آذر ساعت ۸ صبح
🛣️ مسیر : میدان ارم ، بلوار ارم، میدان امام حسین علیه السلام
@raviyanfarss
#لطفا_اطلاع_رسانی_فرمایید
#انجمن_راویان_فجر_فارس
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداح لبنانی «حسین خیرالدین» در رثای حضرت زهرا(س) و در حمایت از مقاومت
با زیرنویس فارسی
@hatef10012
4_134438278865617479.mp3
5.93M
گاهی سکوت خودش ظلم است😔
مداحی حاج محمود کریمی در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی
شب شهادت حضرت مادر😭
@hatef10012
مداحی آنلاین - پرستوی زخمی حیدر کجا میری - جواد مقدم.mp3
7.66M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴پرستوی زخمی حیدر!
🌴کجا میری؟
🎙 #جواد_مقدم
Eza Zolzelatel Arz (320).mp3
8.05M
دو زمین لرزه شیراز را لرزاند!!!
زمین لرزه اول به بزرگی بزرگی: ۳.۱ ریشتر ساعت ۱۵:۳۸ شیراز را لرزاند...
دومین زمین لرزه ، ۳/۹ ریشتر خیلی رُخ نشون داد و ....
چه میشود یوم القیامه😔
#الهی_العفو 🤲
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
پاییز ، استاد دلتنگیست...
از خاطرات اونی که رفته
برای اویی که مانده
سنگ تمام می گذارد...
🍂🤍🍁
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
◇ تو اين دنيا ، بدترين گناه ها اينكه تو حق كسى رو پايمال كنى و بدترينش اينكه حق روح كسى رو پايمال كنى...
◇ شايد بشه حق كسى رو برگردوند و جبران كرد اما حق روح رو هيچ وقت نميشه جبران كرد!!
💥 مواظب روح آدما باشيم...
••• این روزها خیلی به دعا احتیاج داریم😔
••• در حق هم دعای خیر و شِفا کنیم🤲
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
Shab5Fatemieh2-1402[07].mp3
15.74M
🔹 وصیت نامه ی اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس
محمد مسرور
🎙بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 #فاطمیه_دوم۱۴۰۲
#انجمن_راویان_فجر_فارس
#ستاد_کنگره_امیران_سرداران_و_۱۵۰۰۰_شهید_ولایتمدار_استان_فارس
@raviyanfarss
@kshohadayefars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزکیهم...
تزکیه ، مقدم است بر همه چیز🌹
یادت جاودان است ای امام خوبیها...
روح مطهرتان شاد ، آسیدروح الله شهیدان🤲
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
اینجا با هم باشیم⚘️
#شلمچه 💥
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود...
محکم #بغلم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط!
دوباره گفت: اسمت توی لیست #مفقودین ثبت شده!
توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد.
مغزم تازه داشت گرم میشد.
ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟!
با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل...
شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون...
خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها...
ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد .....
از شدت درد و ضعف و سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود.
بوی خاکِ بارون زده به مشامم میرسید و زمین یخ کرده بود...
تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی با صورت کنارم روی زمین افتاده بود!
#سنگر ، منهدم شده بود.
خودم رو با اون وضعیت ، کشون کشون به کانال اصلی رسوندم...
شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو میدیدم که دارن عقب نشینی میکنن.
صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو نمیشنیدن!!
یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت!
نمیدونم ....
بیهوش شدم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد...
#خون زیادی ازم رفته بود.
من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد.
تا من و سوار #قایق کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد...
اینبار نمیدونم بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود!
با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم :
من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، #بیمارستان_بقایی!
پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم.
عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی ورودی #اهواز کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ، یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من.
#لندکروز سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین.
از #بیمارستان فرار کردی ؟! گفتم نه!!
کجا میری ؟!
#کوت_عبدالله ، پادگان شهید دستغیب
بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر میبرمت...
توی راه راننده حرف میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی میرفت و میخوابیدم.
فقط یادمه گفتم اهل شیرازم!
وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده.
پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام بود.
نگهبانِ پادگان، که پدرش #شهید شده بود.
و وقتی بهرام من و دید و اون حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و #عملیات_کربلای_چهار، #شلمچه
و من یک جا مانده ام....
#سید_رضا_متولی
@hatef10012