eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐💐
💚❤️رمان قبله ی من ❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ قلبم مے ایستد و تمام وجودم یخ مےزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبہ ے شیرینے و گلها ڪارے غیرممڪن مے شود! محمدمهدے ڪتش را روے شانہ ے آن دختر میندازد...دخترے ڪہ چیزے تاعریان شدنش نمانده! مانتوے جلوباز، جوراب شلوارے مشڪے ولے نازڪ، شالے ڪوتاه روے قسمتے ازسرش و یقه ے بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عڪسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدے... با...این؟! ڪجاے تیپ این بہ ریش اون میاد؟! ڪاملا گیج شده ام!.. نمے خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میڪنم...شاید هم...هرچہ ڪہ باشد فعلا باید ازدور تماشا ڪنم... تصویر مقابلم تار مے شود...هیچ چیز نمے شنوم...دختر باقهقهہ بہ محمدمهدے تڪیہ مے دهد و باهم داخل ساختمان مے روند. همانجا روے برف ڪمے ڪہ زمین را پوشانده، مے نشینم وبغضم را رها میڪنم. گلها ازدستم مےافتند و جعبہ شیرینے هم دربرف خیس مے شود... نمے فهمم!.. خودش گفت ڪہ تنهاست....خواهرهم ڪہ ندارد! پس این....این... پیشانے ام راروے زانوهایم میگذارم و بہ هق هق مے افتم... _ خیلے احمقے محیا!.. گول ریشش رو خوردے!؟ اره؟ _ وا دیوونہ! هنوز ڪہ مطمئن نیستے! شاید فامیلشونہ! اصن شاید شاگردشہ! اونڪہ فقط مدرسہ ے شما تدریس نداره! زیر پلڪم را پاڪ میڪنم... _ هہ! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟ _ خب چرا جلو نرفتے؟! _ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگہ بفهمم! _ پس نق نقت چیہ!؟ _ دوسش دارم میفهمے؟ ببند دهنتو ببند! _ ڪیو دوس دارے؟! چیشو؟ _ خودشو! اخلاقشو! _ اون ڪجاش شبیہ توعہ؟ _ همہ چیش! _ خب بگو یڪے یڪے... _ اخلاقش...ویژگے هاش...آرماناش... مذهبیہ ولے امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیڪنه! _ واقعا؟ مث الان ڪہ یہ دختر از ماشینش پیاده شد!؟ سرم را محڪم بین دودستم فشار میدهم: خفہ شو خفہ! هنوز هیچے معلوم نیست! ❀✿ قرص را روے زبانم میگذارم و با یڪ لیوان آب ولرم قورتش مے دهم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حال خرابم راهیچ ڪس درڪ نمیڪند. ڪف دستهایم ازاسترس مدام عرق میڪند.سھ روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم.مرگ قهقهه مے زد ڪنار مردی ڪھ ...باز هم بغض...باز هم سوزش قلبم.ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام ڪھ جایشان زخم شده. باید اورا ببینم و راجب ان دختر بپرسم.اسمش چیست و چھ نقشے در زندگی لعنتے اش دارد. زیرچشمانم گود شده و صورتم حسابے پف ڪرده.مادرم بانگرانے سوال پیچم میڪند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر بھ پروپایم میپیچد.دیوانھ شدم. ❀✿ مقنعھ ام راسرم میڪنم و بھ طرف مدرسھ مے روم. امروز بااو ڪلاس دارم ولے چرا دیگر خوشحال نیستم.آسمان دور سرم مے چرخد و بھ خیالاتم پوزخند مےزند. دنیا تمام شده...؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! ❀✿ پررنگ لبخند مے زند و مےپرسد: چھ دختر خوب و ساڪتے! چتھ نگران شدم. من بازهم سوار ماشینش شدم.بازهم قراراست بھ خانه اش بروم،اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد.میخواهم ازڪارش سردربیاورم.میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبے اش چھ شخصیتے خوابیده!! دنده را عوض میڪند و آستینم را میگیرد و چندباردستم را تڪان میدهد. دستم راعصبے عقب مےڪشم و نفسم را پرصدا بیرون مے دهم. لحنش جدی مے شود: چی شده؟ حالت خوبھ؟ باید طبیعے رفتار ڪنم: اره!خوبم!...یڪم مریض شدم! سردرد دارم. _ چقد تو مریض میشے. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت مےڪنے. حالم از حرفش بهم میریزد.چراحس میڪنم هرڪلمھ اش را بامنظور میگوید.طاقت ندارم ڪھ بھ منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. بھ زور لبخند مے زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم بھ سختے بیرون مے اید: محمدمهدی؟ _ جان دلم؟ دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضے. اما آرام نگاهش میکنم و میگویم: _ خیلے دوست دارم... سرعتش راڪم میڪند و بانگاه خاصے بھ صورتم خیره مے شود.اب دهانم را فرو مے برم و درحالیڪھ صدایم مے لرزد ادامھ میدهم: این ازطرف شاگردت بود!تواستاد فوق العاده ای هستے. ماشین را بہ طرف ڪنار خیابان هدایت میڪند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده اے محیا! خشم بہ وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقے صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمیتوانم! یڪدفعہ میگوید: میدونے؟!...حالاڪہ...حالاڪہ خودت گفتے باید یہ چیزم من بگم! مشتاق ولے باتنفر نگاهش میڪنم محمدمهدے_ ڪاش زنم مثل تو بود! چشمات... صدات...شیطنت و روحیت...اعتمادت... دردلم میگویم" خربودنم" میگذارم حرفش را تمام ڪند... _ شاید مسخره باشھ دخترجون! ولے چندبار بہ ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج ڪنم! استاد از شاگردش... حرفش رازد! تیرم بہ هدف خورد....پس آن دختر....خیلے مهم نیست! ... نویسنده این متن👆: 👉 " دوستان ڪمے صبور باشید و فڪر نڪنید من میخوام چهره مذهبـےهارو خراب ڪنم این داستان یڪ سری واقعیات رو میگھ ... و اشخاص متفاوت رو معرفے مے ڪنھ ✋" 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھ لبهایش خیره مے شوم محمدمهدی_ ولے ترسیدم ڪھ...از من بدت بیاد. تو ازیھ خانواده ی استخوون داری. خوشگلے حرف نداری... ولی من...شانسے ندارم... حرفهایش ڪم ڪم آتش درونم راخاموش میڪند ڪھ یڪدفعھ میگوید: ولے خب بابات ڪھ هیچ وقت نمیزاره سرم را تڪان میدهم محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! _ چے؟ بھ چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میڪنم.چرااینطور نگاهم میڪند سرم را تڪان میدهم... محمدمهدی_ براے همین میخوام یہ چیزے ازت بپرسم... _ چے؟ ڪمے حرفش را مزه مزه و دوباره تاڪید میڪند: بابات ڪہ نمیزاره من بیام خواستگارے... توام ڪہ... بہ سر تاپایم نگاه میڪند. _ توام ڪہ خیلے دختر خوب و تڪے هستے! بزور لبخند مے زنم. _ وما از اخلاق هم خوشمون اومده.... _ خب! _ ودوست داریم باهم باشیم....ینے ازدواج ڪنیم! حالت تهوع ام شدید ترمے شود _ خب... بنظرت خیلے مهمہ ڪہ خانوادت بویے ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرڪج میڪنم و مے پرسم: ینے چے؟! _ ینے.. ینے چرا باید با اطلاع اونا عقدڪنیم! بازهم نفهمیدم!!! _ ببین محیا.... یڪدفعہ دستش رابراے اولین بار بہ سمت دستم مے آورد ڪہ باوحشت خودم رابہ در ماشین میچسبانم.. پوزخندے مے زند و ادامہ میدهد: _ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم ازتپش مے ایستد و نفس درسینه ام حبس مے شود... عقم مے گیرد و تہ دهنم تلخ مے شود. بانفس هاے بریده مے گویم: ینے...ینے... _ آره عزیزم...براے اینڪہ راحت بریم و بیایم...و اینڪہ..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یہ صیغہ موقت بخونیم! نظرت چیہ؟! چشمهایم راریز میڪنم و باتنفر بہ چهره اش خیره مے شوم. دستهاے یخ زده ام را مشت میڪنم و دندانهایم را باحرص روے هم فشار میدهم... میدانم ڪمے بگذردترس جانم را میگیرد... باصداے خفه اے ڪہ ازتہ چاه بیرون مے آید، مے پرسم: جز من...جز من.. ڪسے هم... بین حرفم مے پرد: نہ نہ! توتنها ڪسے هستے ڪہ بعد شیدا اومد خونہ ے من! ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را بہ فرمون بڪوبم! دوست دارم جیغ بڪشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد ڪنم....چطور جرئت ڪرد بہ من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازے راپیاده ڪرد و... پلڪے میزنم و از مژه هاے بلندم دوقطره بغض پایین مے آید.. لبهایم میلزرد...فڪم رابزور ڪنترل مے ڪنم و میگویم: ن..نگ...نگہ...دا...دار... متوجہ ے حالتم مے شود و دستش را بہ طرف صورتم مے آورد" چے شد گلم؟" سرم را عقب مے ڪشم و باصداے ضعیفے ڪہ از بین دندانهایم بیرون مے آید باخشم مےگویم: نگہ...نگہ...دار عوضے! مات و مبهوت نگاهم میڪند و میپرسد: چے گفتے؟ تمام نیرویم را جمع میڪنم و یڪ دفعہ جیغ میڪشم: میگم بزن ڪنار آشغال! عصبے مے شود و بازویم راچنگ میزند: چے زر زدے؟ _ تودارے زر میزنے...نگہ دار احمق! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐
💚❤️ رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم. انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد _ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے! _ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے! _ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم! _ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟ _ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟! _ بتو ربطے نداره! _ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟ چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن! _ نڪنم چے؟ جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم _ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن... _ چے شد؟ رام شدے! حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟ _ نگهدار...التماست میڪنم! چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین! سرعتش رابیشترمیڪند _ بپر ڪوچولو! میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما! _ بپر عزیزم! مثل یڪ مار نیشم مے زند _ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم! تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم _ برو بہ مادرت لطف ڪن! چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد... _ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص میگویم: وحشے! دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانے! ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق! و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو... بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم! نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت! چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت! وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود! _ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند... وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟ خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام! _ ڪجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم. بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..." موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند... نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! ❀✿ بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد... ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد. ❀✿ ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداند و صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد ... نویسنده این متن👆: 👉 💠