#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/10232
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/10241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/10252
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/10263
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/10290
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10299
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/10316
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/10327
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/10344
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/10354
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_چهاردهم
نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم.
انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے!
_ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے!
_ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟
_ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟!
_ بتو ربطے نداره!
_ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟
چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن!
_ نڪنم چے؟
جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم
_ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن...
_ چے شد؟ رام شدے!
حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میڪنم!
چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیڪند
_ بپر ڪوچولو!
میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یڪ مار نیشم مے زند
_ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم!
تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم
_ برو بہ مادرت لطف ڪن!
چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد...
_ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشے!
دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانے!
ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق!
و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو...
بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم!
نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت!
چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟
خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام!
_ ڪجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم.
بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..."
موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند...
نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
❀✿
بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد...
ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد.
❀✿
ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداند و صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/10232
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/10241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/10252
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/10263
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/10290
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/10299
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/10316
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/10327
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/10344
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/10354
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/10371
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_پانزدهم
.دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم!
❀✿
عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟
مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ.
دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم
چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!!
بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟
نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم
_ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم.
_ قبول
_ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم!
خوابگاه تعطیل!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم
_ عموجواد؟؟
_ بلھ.
_ ولے بابا..
_ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے.
زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم...
❀✿
نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ...
❀✿
آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود.
چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید .
مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد...
_ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا!
_ باشھ صدبار گفتے!
پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد
_ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیڪاڪردم مگھ!؟
_ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما..
عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم...
_ بلھ
صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم...
_ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے...
ولے باهمه اینا تو مهمونے.
سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم
دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند.
یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون!
پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟
یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟
ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟
چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند.
_ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند.
_ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا.
جا مے خورد اما خودش را نمے بازد
_ به فیلم هم مےرسیم.
چقدر پررو!
_ فڪر نڪنم. من باید سریع برم.
_ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید..
لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم!
اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti