مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ایشالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم هلی بلند ازش دور میشم
یاســـمین مهرآتین
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
یاسمین مهرآتـــین
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ عــــلو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
یاسمـــین مهرآتین
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_ششم
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم.
با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده...
ــ کی بود؟
ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا!
شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم.
پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه
ــ سلام...
باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده...
نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته
روناک ــ سلام بفرمایید؟
ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم.
محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم...
روناک ــ من خواهرشم....
نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه
ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟
روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه...
از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم.
به نیما خیره میشم.
چشماش سرخه سرخ هست.
معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده...
نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟
باصدای دادش از جا میپرم...
روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست...
لبخندی میزنه و رو به من میگه
ــ بروتو ابجی
ــ روناک...
ــ بــرو...
نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه.
بالبخند به من خیره میشه
ــ امشب با خانواده اش میاد...
ــ هـــــا؟
یاسمین مهرآتین
صدای زنگ بلند میشه....
برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم.
روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه.
روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه...
ــ مگه میخوای بری مسجد؟
ــ روناک تورو خدا شروع نکن...
ــ باشع....
یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار
ــ باشه
چشمکی میزنه و دررو میبنده
پشت در می ایستم
صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم
رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم
مشغول ریختن چای میشم...
صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه
ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه...
نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
یاسمین مرآتین
طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم.تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند
انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن.حتی مامان...
مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه...
ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب مارو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم.مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکارو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم.
نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه
ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم.آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون
البته به روشنا جون برنخوره هـــا....
ولی...
اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.
من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره
ازسر جام بلند میشم.نیما که با ناراحتی بهم خیره شده.سرش روپایبن میندازه...
به سمت اتاقم میرم.ده بار به خودم فحش میدم.که چرا با اومدنشون موافقت کردم.
هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه
ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم؛جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم.مامان راست میگه.نیما یا بهـکسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه.
درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشع ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم.
سرم روکمی تکون میدم...
حالا خیلیم بد نشد که اومدنا...
کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم...
به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم
یاسمین مهرآتین
به سختی از خواب پامیشم.با یاد خاستگاری دیشب لبخندروی لبهام نقش میبنده.
امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم.همین یکم تو ذوق میزنه.تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم
کاش دستی نقشه ی شهرمارا تا کند
در شمال شهری و من درجنوبش ساکنم.
حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده...
تصمیم میگیرم برم گلزار...؛ خیلی وقته اونجا نرفتم.
★★★
از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم.یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم.
اسم روی سنگ قبررو میخونم.
عبــدالحمید حســینــی
لبخند روی لبهام نقش میبنده.روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو ازتوی کیفم در میارم.
بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند.
شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم...
اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن
شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود...چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا
توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم
ــ روشنا؟
به سمت صدا برمیگردم.نیماست
من ــ سلام...
ــ چرا دانشگاه نیومدی
ــ امروز کلاس نداشتم...
ــ چرا گریه میکنی
اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم
ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته...
ــ چرا دلت گرفته؟
ــ واااا...چرا اینقد سوال پیچم میکنی
اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ازکجا فهمیدی من اینجام؟
ــ خانوم زهتاب گفت
ــ کــــی؟
ــ همون لیلی...
ــ واااااای من این لیلی رو میکشم
کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره
نیماــ خوب شد.دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم
ــ خیلی پررو هستیا...
ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده
ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی
تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری.؟
ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم
حالا که دیگه خونتونم اومدم...
ــ عجبــ.. ؛بعد اگه من جواب منفی بدم
ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست
و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم....
یاسمین مهرآتین
نیما با چشمای گرد شده به سمتم برمیگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد.
نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده
سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم.
به هر سختی که شده روی صندلی میشینم.چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره...
کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه
نیما با نگرانی نگام میکنه
ــ خوبی ؟؟
ــ نه...
ــ زانوت چش شده
دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره
من ــ دست به من زدی نزدیا...
نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه
مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم
ــ هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو هه
نیما دست به کمر جلوم می ایسته
ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی
ــ آرهـــــــ ؛ توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری
شونه ای بالا میندازه
ــ باشه من میرم . ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه
روش رو از من برمیگردونه و میره
هر لحظه دور تر و دورتر میشه
آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره
از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم.
مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو برنمیگردونه.
به سمت ماشینش میره و سوار میشه
ماشین رو روشن میکنه
یعنی واقعا میخواد بره😟
همونجا می ایستم.دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه
ــ نمیخوای سوار شی؟
ــ ها؟... آره آره
میترسم دوباره ول کنه و بره
لبخند ژکوندی میزنه و میگه
ــ لطفا زودتر من کار دارم
یاسمین مهرآتین
امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم.
ودلیلش هم به احتمال زیاد نیماست
روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه
امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم روبهم میریزه
نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه
ــ چطوری عروس خانوم
درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم.
ــ کش چادرت درست شد!
ــ همون که شما جرواجرش کردیـ؟
آروم میخنده
ــ بعله همـــون
ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش...
ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده...
وبعد بلند نیما رو صدا میزنه
ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز ترازجونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه
و بعد حالت گریه به خودش میگیره...
همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه
محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم
ــ تو ولیلی و نیما باهم مو نمیزنید...
نگار بی توجه به من دوباره نیما روصدا میزنه
ــ داداش زنت اذیتم میکنه...
نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه
چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره
تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه
طبق معمول حوصله کلاس روندارم
موبایلم روبرمیدارم وصدای اذان روقطع میکنم تا یکهو صداش بلندنشه
موبایلم روتوی کیفم میزارم.هنوز زیپش رونبستم که صدای اذان بلند میشه
متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم.اماصدا از موبایل من نیست.
نیما از سرجاش بلند میشه.همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن
نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم...
استاد با چشمهای گردشده نیما رونگاه میکنه.و صدای اذان هنوز طنین اندازه
ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.نیما به سمت من برمیگرده
نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین
ــ بله؟
ــ گفتم تشریف بیارید نماز
ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه!
ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یابازم بگم؟
نگار کیفش رو روی کولش میندازه.. و با خوشحالی ازجاش بلندمیشه
نگار ــ منم میام!
نیما رو به کلاس میکنه و میگه
ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟
جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن...
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
یاسمین مهرآتین