#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/4503
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/4511
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/4519
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/4527
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/4535
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/4543
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/4551
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/4561
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/4569
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_یکم
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .
ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن
ــ چشم الان میارم
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .
مهیا کنار شهین خانم نشست
ــ جانم بگید بنویسم
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت:
ــ من خوبم مامان !
لیست را به طرف شهاب گرفت
ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کرند
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو
مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟
ــ اِ شهاب
شهاب خنده ای کرد
ــ جانم بگو
ــ سرت درد میکنه
ــ از کجا دونستی ؟؟
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرد دارم
و به طرف در رفت
#ادامه_دارد
مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.
بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.
با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.
مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!
شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!
ــ خواهش میکنم عزیزم!
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!
شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!
ــ خواهش میکنم خانوم!
مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند.
در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلل از مردان نظامی و مذهبی، داشت..
****
شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.
محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:
ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو...
شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...
#ادامه_دارد
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود.
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاری، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب!
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زن و پا به پای بقیه، کار می کند.
نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛
بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلا صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
#ادامه_دارد
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود.
هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند.
مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت .
محمد آقا لبخندی زد و گفت:
ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه
مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت:
ــ نوش جان
محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت :
ــ خیلی ممنون حاج خانم
مهیا آرام خندید و گفت:
ــخواهش میکنم حاج آقا
از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست
کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند.
مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت:
ــ من دیگه باید برم
ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده
ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم
ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما
به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟
ــ آره
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم
شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش
ــ چشم
ــ چشمت روشن خانومی
ــ شب بخیر
ــ شبت بخیر
#ادامه_دارد..... فردا ساعت 12 ظهر❤️
#نویسنده_فاطمه_امیری
@zoje_beheshti
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/4503
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/4511
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/4519
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/4527
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/4535
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/4543
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/4551
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/4561
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/4569
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/4577
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_دوم
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد.
ــ شرمنده دیر شد !
ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ
مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد"
با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛
ــ رسیدیم
مهیا از ماشین پیاده شد.
همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند
ــ چرا اینجا شهاب؟
ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم.
مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند
بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و بنرهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند.
مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود.
هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود
ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم
ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو
مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت
با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد .
همه به احترام استاد سر پا ایستادند
استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد.
مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند!
ــ کجایی خانمی
لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند
ــ سرکلاسم آقا
دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند.
ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!!
#ادامه_دارد
مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد رضایی آماده کرد.
ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟
ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .
ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انظباطی میکنید سرکلاس من!
کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.
ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابروِ ؟
مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد!
ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟
همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!
مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت:
ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر میدید شما فقط وظیفه دارید تدردس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.
نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد
ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید
ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!
سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود .
روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید
دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد رضایی دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.
شیر آب را باز کرد و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود
صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد
شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد
ــ اینو بگیر الان میام
#ادامه_دارد